صورتم را چسباندم به پنجره و بادی که بیرون میوزید، از پشت شیشه تنم را لرزاند. هیچ چیز شبیه بهار نبود. نه پتویی که دور خودم پیچیده بودم، نه فنجان چای و نه حس و حالم. من شبیه زمستان بودم که تو آمدی توی اتاق و چیزی گفتی. یک جمله گفتی. به نظر بیربط؛ اما چهقدر جملهات شبیه هوای اتاق بود و شبیه هوای بیرون و حال من. گفتی: «امروز توی خبرها خوندم که فعل و انفعال های خورشید کم شده!»
«و آن گاه خورشید سرد شد... و برکت از زمین ها رفت...» 1، تو گفتی: «واسه همینه که هوا این قدر سرده...!» نگاه کردم به آسمان؛ خورشید نبود؛ شب بود. خورشید رفته بود بخوابد؛ من اما خوابم نمیآمد. شاید دو روز دیگر خورشید دوباره شروع میکرد با همان شدت پیشین تابیدن، اما برای من همین قدر کافی بود که دوباره به شعری که پیشترها خوانده بودم فکر کنم... «و آنگاه خورشید سرد شد... و برکت از زمینها رفت...»
شما هیچ وقت نقاشیهای «ونسان ون گوگ» را دیدهاید؟ گمان کنم توی دوچرخه چیزهایی از او دیده باشید. توی صفحهای که در آن، درباره نقاشیها حرف میزنند. اگر هم ندیدهاید، پیدا کردنش خیلی کار سختی نیست. او نقاش معروفی است و نقاشیهایش به شکلهای گوناگون در ایران چاپ شده است. به آنها نگاه کنید و ببینید که خورشید با چه شدتی در آنها میتابد.
تابلوی گل آفتابگردان ون گوگ را ببینید و حضور دیوانهوار خورشید را حس کنید. میبینید که توی آن نقاشیها خونی هست که در رگ کاغذ، رگ نقاش، رگ بیننده میجوشد. ببینید که وقتی خورشید تصمیم گرفته باشد بتابد، دنیا عجب جای پررفت و آمد و عجیب پرشورِ زندگی بخشی است! و آن وقت وارد یکی از نقاشیها بشوید. میبینید که تنتان گرم میشود؛ آنقدر گرم که دلتان میخواهد بدوید. «من چه سبزم امروز/ و چه اندازه تنم هشیار است... و چنان بی تابم/ که دلم می خواهد/ بدوم تا ته دشت/ بروم تا سر کوه...»2. شما زنده هستید، چون خورشید بالا سر شما گرم تابیدن است.
* * *
میگویم: «حالا این که فعل و انفعال هایش کم شده یعنی چی؟ یعنی ممکنه همین طور کم و کمتر بشه تا ما یخ بزنیم؟ ممکنه دست برداره از تابیدن؟»
میگویی فکرهای بیخود نکنم. فکرهای مالیخولیایی صد تا یک غاز که فقط برای این خوب است که با آنها شعر بگوییم. خورشید تا زمانی که خداوند برایش مقرر کرده است بر ما خواهد تابید! اصلاً برای همین است که خدا وقتی میخواهد تصویرهایی از قیامت به ما بدهد، از تغییر رفتار خورشید و آسمان و زمین و کوهها برایمان میگوید، چون آن وقت است که آنها اجازه دارند دیگر سر جای خود نباشند.
تا قبل از آن روز، همه چیز به فرمان خدا سر جای خود خواهد بود. هفت آسمان به ترتیب ایستادهاند. زمین با سرعت همیشگیاش به دور خود و خورشید میچرخد. دریا به نوبت جزر و مد خواهد داشت. شب و روز یک در میان میآیند و میروند و در این میان آدمهای تازه به دنیا میآیند و بعضیها هم در ادامه سفر زندگی به جهانی دیگر میروند. به هر حال! هر چه که هست، همه روی زمین، وظیفه های از پیش تعیین شدهای دارند. خداوند به خورشید گفته است که در خدمت انسانهایی باش که من آفریدهام.
- «خدایا، یعنی برایشان چه کار کنم؟»
- «بر آنها بتاب. همیشه. تا وقتی که دنیا دنیاست، سر جای خود بایست و با نور و گرمایی که به زمین میتابانی، به آنها زندگی ببخش!»
- «خداوندا، آیا فقط انسانها هستند که از من بهره میبرند؟»
- «تو به حیوان ها و گیاهان هم، نور و گرما میدهی؛ اما زندگی آنها هم، در خدمت انسانهاست!»
- «خدایا، این انسان کیست که او را این همه دوست میداری؟»
- «او آفریده من است!»
- «خب... من هم آفریده توام!»
- «او تنها آفریده من است که به خواست خود، مرا ستایش میکند و تسبیح میگوید. من، فقط، خدای او نیستم؛ من دوست او هستم و هر آنچه را که آفریدهام، در خدمت او میخواهم!»
- «خوشا به حال انسان. که تو دوست او هستی؛ اگر قدر تو را بداند!»
- «هستند کسانی که میدانند و هستند کسانی که نمیدانند. من اما خدای هر دو دسته هستم و دوست هر کس که مرا بخواند، دوستی مرا انتخاب کند و شرط دوستی را بهجا بیاورد!»
---------------------
1. سطری از یکی از شعرهای فروغ
2. شعری از سهراب سپهری