درخت خسته
من چهقدر خستهام
مثل یک درخت پیر
روی شانهام پرنده نیست
خستهام
بر لبم دو چکه خنده نیست
خشک و
خشک و
خشک
پس کجاست؟
برگهای سبز من
پس کجاست
جیک جیکهای شاد
روی دستهای سبز من
در میان شاخههام
لایلای باد...
کاش میپریدم و پرنده میشدم
دور میشدم
دورِ
دورِ
دور
خستهام
این زمین برای من زمین نمیشود
قصههای در
«بچۀ باادب
دیگران را نمیزند»
همیشه از او انتظار دارند
که چنین بچهای باشد
اما نمیفهمم
چرا به او میگویند: «بیادب!»
هروقت بیآنکه مرا بزند
به سراغشان میرود!