انیسه گفت: «البته چون تو نه سالت شده اجازه دادند. یادت میآید کوچکتر که بودی مادر چراغی روی چارپایه کوتاهی میگذاشت تا ترقهبازی کنی.»
دو دختر از ستونی به ستونی میرفتند و روی هر یک چراغی آویزان میکردند. طولی نکشید تعداد زیادی چراغ چشمکزن دورتادور خانه را گرفت. آنها تا پاسی از شب بازی کردند. کمکم چراغهای پر نور خاموش شدند. با تمامشدن نفت چراغها، شعلهها یکی پس از دیگری سوسو می زدند و خاموش میشدند. بچهها نیز یکی پس از دیگری به طرف خانههایشان رفتند و مدتی بعد دهکده در سکوتی سنگین فرو رفت.
قبل از خواب، مریم و انیسه لباسهای جشن عید فطرشان را از قفسه بیرون کشیدند و با هم در باره اینکه چه لباسهایی در روزهای این جشن بپوشند، حرف زدند. مادر برای هر کدامشان چهار دست لباس دوخته بود و به همینخاطر احساس غرور میکرد.
مریم گفت: «روز اول جشن، من جوکورانگ (لباس ملی) را میپوشم.»
انیسه تأییدکنان گفت: «من هم همان را میپوشم.»
مریم در انتظار رسیدن عید فطر روزشماری کرده بود. عید فطر سال گذشته مادر به او قول داده بود سال دیگر برایش یک النگو بخرد. صبح روز بعد مریم با بانگ اذان از خواب بیدار شد. اذان، شادی جشن را دوچندان میکرد. مریم به سرعت از رختخوابش بیرون آمد و پنجره را گشود. در سپیدهدم تک و توکی از چراغهای آبادی سوسو میزدند. با وجود این ، او احساس میکرد همة مردم بیدارند و در خانههایشان مشغول تزیین و پختن غذاهای جشن عید فطر هستند. مادر و دختر خدمتکار، «تیپه» در آشپزخانه سخت مشغول کار بودند. مریم میشنید پدرش کلمههای نماز را که از رادیو پخش میشود زیر لب تکرار میکند.
مریم نگاهی به اتاق انداخت. انیسه در رختخواب نبود. با خود فکر کرد حتماً برای کمک به مادر به طبقه پایین رفته. به سرعت حمام کرد و لباس جشنش را، که لباس ملی صورتی رنگی بود، پوشید. مریم آن رنگ را خیلی دوست داشت. بعد نزد مادر، پدر و خواهرش رفت. دستشان را بوسید و از آنها به خاطر تمام کارهای اشتباهی که در سال گذشته از او سرزده بود طلب بخشش کرد. چون در این زمان همه از سر تقصیرات هم میگذرند و آنها را فراموش میکنند. در روزهای عید فطر ، مسلمانان بهیکدیگر دست می دهند و از هم طلب بخشش میکنند.
مادر گفت: «حالا برویم صبحانه بخوریم، پدرتان باید به مسجد برود.» آنها به اتاق ناهارخوری رفتند. روی میز انواع غذاهای خوشمزه مالزیایی از جمله کتوپت ( پلو با برگ نارگیل)، لمانگ، سالادهای پراز ادویه و انواع و اقسام کیکها چیده بود. مریم و انیسه آنقدر هیجانزده بودند که نمیتوانستند زیاد بخورند.
انیسه به مادرش پیشنهاد داد: «اجازه بدهید کمی غذا برای همسایهمان، "ماکگایه" قبل از این که صبحانهاش را تمام کند ببرم.»
مادر پرسید: «نمیخواهی صبحانهات را بخوری؟»
- به اندازه کافی خوردهام.
مریم با صدای بلند گفت: «من با انیسه میروم.»
مادر گفت: «نه عزیزم. عوضش تو به خانه "ماکسو" برو.»
مریم پذیرفت. مادر یک سینی از غذاهای عید فطر را به انیسه داد. اما سینی دیگر را به جای اینکه به مریم بدهد به تیپه داد و گفت: «این سینی را تیپه به خانه ماکسو میبرد، برای تو سنگین است.»
مریم داد زد: «خودم میبرم، خودم میبرم، میتوانم ببرم. نمیاندازمش.»
مادر به تندی گفت: «نه، تو نمیتوانی، سینی خیلی سنگین است. ممکن است سالادها روی لباسهای قشنگت بریزد.»
مریم ناراحت شد و اخم کرد. بردن غذا به خانه همسایهها خیلی لذتبخش بود. همین دیشب انیسه به او گفته بود دیگر بزرگ شده و میتواند در چراغسازی کمک کند و تا نیمهشب با بقیه بازی کند. پس چرا حالا اجازه نمیدهند سینی را به خانه ماکسو ببرد؟خواهرش انیسه دو سال زودتر از او به دنیا آمده بود، اما قدش فقط یک وجب از او بلندتر بود. بنابراین او هم میتوانست سینی را حمل کند.
با این فکرها ناگهان سینی را از دستهای تیپه قاپید و سریع به طرف خانه ماکسو به راه افتاد، اما سینی از دستهایش رها شد و بر زمین افتاد و با صدای بلندی خرد و خمیر شد و غذاها کف اتاق پخش و زمین کثیف شد. مادر، که به طبقه بالا رفته بود تا خود را برای جشن آماده کند، دواندوان برگشت. آن صحنه را دید و گفت: «آه خدای من، چه افتضاحی! همه چیز را تو خراب کردی، بیادب!»
اشک در چشمان مریم حلقه زد: «ببخشید مادر، من نمیخواستم اینجوری بشود... فقط میخواستم غذا را برای همسایهمان...» مادر با عصبانیت داد کشید: «زود برو بالا و لباست را عوض کن!»
مریم خیلی ناراحت بود. با آن کار بچگانهاش آن روز مقدس و دوستداشتنی را خراب کرده بود. تازه شانس آورده بود مادر کتکش نزده بود، چون از جمله آداب آن روز این بود که همه صبور و پرحوصله باشند، همدیگر را ببخشند و دست به اعمال پرخاشگرانه نزنند. با این حال مریم از خودش خجالت میکشید. او نسبت به خواهرش حسودی و سماجت کرده بود. حالا هم مجبور بود لباس دیگرش را بپوشد. مریم با خودش گفت: «چه بد شد! حالا مادربزرگ میپرسد چرا در این روز لباس ملیام را نپوشیدهام!»
در این موقع کسی به در زد. انیسه بود. مریم جواب داد: «بیا تو.»
انیسه گفت: «اجازه میدهی پیراهنت را ببینم؟» بعد پیراهن او را که لکههای ادویه رویش نشسته بود، بالا گرفت و نگاه کرد و گفت: «مریمجان ناراحت نباش. این ادویهها لباست را خراب نمیکنند، میشود زود تمیزشان کرد.»
بعد ابر مرطوبی را روی لکهها کشید و لکهها را پاک کرد و گفت: «من مطمئنم تا پدر برگردد پیراهنت خشک شده.» مریم گفت: «خیلی ممنون انیسه.» و خواهرش را در آغوش گرفت.
- خوب است دیگر، مریم. بیشتر از این خودت را ناراحت نکن. تیپه برای ماکسو غذا برد. تو هم زود آماده شو بیا پایین. میخواهم سالادی را که از خانه ماکگایه آوردهام بخوری.
سپس او هم خواهرش را در آغوش گرفت و از اتاق خارج شد. مریم احساس سبکی کرد.
نزدیک بود بار دیگر به گریه بیفتد. در همان حال با خودش فکر کرد: «انیسه خواهر مهربانی است، من هم باید خوب باشم.»
بعد دوباره نگاهی به لباسش انداخت. تقریباً خشک شده بود. خودش را در آینه ورانداز کرد. هر سال صبح زود عید فطر مادر چند قطعه جواهر میآورد و به دخترها اجازه میداد تا به گردن و دست خود بیاویزند. البته آنها یکی،دوروز حق استفاده از جواهرات را داشتند و قبل از بازگشایی مدرسه دوباره تا جشنی دیگر آنها را کنار میگذاشتند. مریم موهایش را شانه کرد. آماده شدهبود از مادرش معذرتخواهی بکند. آرام به طرف اتاق مادرش رفت. قبل از ورود به اتاق صدای گفتوگوی انیسه و مادرش را شنید. گوش تیز کرد. انیسه میگفت: «النگوی خیلی قشنگی است.» مادر گفت: «بله، واقعاً قشنگ است. بگذار دستت ببینم.»
مریم نگاهی به داخل اتاق انداخت. مادر داشت از النگویی که انیسه به دست کرده بود تعریف میکرد.
انیسه گفت: «این سنگینتر و قشنگتر است.» مادر گفت: «بله، یک کم گرانتر از النگویی است که سال پیش برایت خریدم. به تو هم میآید.»
مریم دیگر طاقت نیاورد تا بقیه حرفهایشان را بشنود. دواندوان به اتاقش رفت و از آنجا به حمام پناه برد و در را به روی خودش بست. سپس بغضش ترکید و اشک از گونههایش سرازیر شد. او با ناراحتی پیش خود فکر میکرد: «چرا باید مادر یک النگوی دیگر برای انیسه بخرد؟ چرا مادر میان ما فرق میگذارد؟ پارسال که برای او النگو خریده بود.»
هنوز عید فطر سال گذشته یادش نرفته بود. او و انیسه به اتاق مادر رفته بودند. مادر جعبه جواهراتش را آورد و به گردن هر کدامشان گردنبندی انداخت و به دست هر یک انگشتری کرد. سپس النگوی طلا را از جعبه بیرون آورد و گفت: «این النگو مال انیسه است. من با پولی که داشتم فقط توانستم همین یکی را بخرم و چون انیسه خواهر بزرگتر است، النگو به او میرسد. اگر سال دیگر پول داشتم برای تو هم میخرم.»
مریم اهمیتی به این موضوع نداده بود. او از آنچه داشت راضی بود و وضع مادر را درک میکرد. مسلماً او نتوانسته بود دو النگو بخرد. پس باید اجازه میداد النگو متعلق به انیسه باشد، چرا که او خواهر بزرگتر بود. مریم با اشتیاق فراوان به انتظار عید فطر امسال نشسته بود، اما بدبختانه مادر زیر قولش زده بود و بار دیگر برای خواهرش النگو خریده بود. «چرا مادر این کار را کرده؟ او نبایستی باز هم برای انیسه النگو میخرید.» این بار واقعاً نوبت مریم بود. اشک چون چشمهای جوشان از چشمان مریم فرو میریخت. با خودش فکر میکرد وقتی عصر به همراه دیگر افراد خانوادهاش به دیدن مادربزرگ برود حتماً ناراحت میشود. حتی اگر النگوی نازکی مثل النگوی انیسه به او میدادند برایش مهم نبود. انیسه حتماً دستهایش را با دو النگویی که با آنها میدرخشیدند دراز میکرد تا مادربزرگ آنها را ببیند. وقتی مادربزرگ میدید او النگویی ندارد با خود چه فکر میکرد. «آه چه بد!» و دوباره به گریه افتاد. قلب مریم بدجوری شکسته بود. با صدای بلند با خود گفت: «هیچوقت فکر نمیکردم با این وضع در جشن شرکت کنم. همه خوشحالاند بهجز من! آه خدایا!» خوشبختانه کسی در اتاق نبود تا او را ببیند.
ناگهان یکی اسمش را صدا زد.
- مریم، مریم، مریم کجایی؟
صدا، صدای انیسه بود که هر لحظه نزدیکتر میشد. مجبور شد گریهاش را ببرد.
انیسه به اتاقش آمد و به در حمام زد و گفت: «مریم زودباش. مادر میخواهد تو را ببیند.»
اما مریم جوابی نداد.
- مریم! مریم! چرا حرف نمیزنی؟ میدانم آنجایی.
اما مریم چیزی نمیگفت. انیسه نگران شد. «مریم! مریم! مریض شدهای؟» مریم سکوت کرده بود. انیسه باز محکم به در حمام زد. «مریم تو را به خدا یک چیزی بگو. اگر مریضی بروم مادر را خبر کنم.»
بالاخره مریم جواب داد: «نترس، الان میآیم.»
- بهتر است عجله کنی، مادر میخواهد چیزی به تو بدهد.
مریم با خودش گفت: «مادر میخواهد چه چیزی به من بدهد؟» و در را گشود. انیسه با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «تو داشتی گریه میکردی؟» مریم جواب داد: «نه، نه، گریه نمیکردم.»
- اما چشمهایت قرمز شدهاند.
مریم دروغ گفت: «چیزی در چشمم رفته بود، داشتم میشستمش.»
- آه طفلی! بیا نزدیک ببینم.
- نه آن را بیرون کشیدم.
- راستی؟ خوب حالا بیا به اتاق مادر برویم. او منتظرت است.
مریم که نمیدانست چه چیزی انتظارش را میکشد به راه افتاد. به محض رسیدن، انیسه گفت: «مادر، چیزی در چشم مریم رفته.» مریم که خود را گناهکار میدید، به سرعت گفت: «چیزیام نیست. آن را بیرون آوردم.»
مادر گفت: «بیا میخواهم بهت چیزی بدهم. اما اول این را گردنت بینداز.»
مریم نزدیکتر رفت. مادر گردنبندی را که سال پیش به او داده بود تا به گردنش بیندازد همراه با جعبه زیبایش به او داد. انیسه انگشتری زیبا در انگشت داشت. گرمای لذتبخشی مریم را در برگرفت. احساس کرد مادر و خواهرش را خیلی دوست دارد. حالا دیگر همه ناراحتیاش از بین رفته بود، اما هدیه مادرش چه بود؟ مادر جعبه قرمزرنگی را باز کرد. مریم از شادی فریاد کشید: «النگو!» مادر لبخندی زد و گفت: «این مال توست.» سپس با مهربانی النگو را دستش کرد. «برای تو خریدم عزیزدلم!» مریم خود را در آغوش مادر انداخت و در حالی که او را میبوسید گریهکنان پرسید: «مال من است؟»
مادر گفت: «البته که مال توست عزیزم!»
انیسه حرفش را قطع کرد و رو به مریم گفت: «النگویت را من هم دست کردم. اندازهام بود.»
مادر به دخترهایش نگاه کرد. با خوشحالی گفت: «حالا دیگر هماندازه شدهاید.» انیسه گفت: «اینجا را ببین.» و سپس دستش را با النگویی که در آن بود به طرف مریم دراز کرد و آن را به النگوی مریم چسباند.
- حالا اندازه دستهایمان یکی است.
با وجود اینکه انیسه دو سال بزرگتر بود، اما دستهایشان یکاندازه بود.
مادر پرسید: «از النگو خوشت میآید؟»
مریم سرش را تکان داد. از خوشحالی زبانش بند آمده بود. از اینکه مادرش برایش چنین النگوی زیبایی خریده خیلی خوشحال بود و از اینکه به خواهرش حسودیاش شده و زود قضاوت کرده بود پشیمان بود. بار دیگر مادرش را در آغوش کشید و چند قطره اشک بر شانههای مادر ریخت. در همان حال توانست بگوید: «مادر من خیلی خوشحالم. از بابت النگو خیلی ممنونم.»
ناگهان از بیرون صدای خشخش قدمهایی شنیده شد. مادر از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت: «آه، پدرتان آمد. بیایید برویم پایین.» مریم و انیسه به دنبال مادر برای دیدن پدر به راه افتادند.
پدر پرسید: «همه آمادهاند؟»
مادر جواب داد: «بله، آمادهایم.»
مریم با اشتیاق به مادرش نگاه کرد و گفت: «پدر، مادر یک هدیه خیلی گرانقیمت به من داد.»
پدر با مهربانی پرسید: «چی هست؟ دوست دارم آن را ببینم.» مریم دستش را دراز کرد و با غرور گفت: «یک النگوی طلا!» پدر به النگو نگاه کرد و از آن خیلی خوشش آمد و آن جشن عید فطر تبدیل به بهترین جشن زندگی مریم شد.
ترجمه: رفیع افتخار