او در این کتاب کوشیده تا از نظرگاه مارکسیسم ارتدکسی در حوزه زیباییشناسی فاصله گیرد و با استناد به آرای هگل و کانت و خوانشی تازه از فلسفه زیبایی مارکس، نگاهی جدید به مبحث زیباییشناسی مارکسی بیندازد. مارکوزه برخلاف مدافعان پرشور واقعگرایی سوسیالیستی، هنر را صرفا در نسبت مستقیم و انضمامی با جامعه نمیبیند -گرچه این بعد از هنر را نفی نمیکند- بلکه آن را نمود و تجسم آزادی میداند. به گمان وی، هنر صرف نظر از محتوای خود، از صورتی (فرم) حکایت میکند که یکه و ممتاز است.
مطلب حاضر نگاهی کوتاه دارد به آرای مارکوزه در این خصوص. هنر برای نمایندگان مکتب فرانکفورت واقعیتی دوسویه است؛ هرچند در تضاد با جامعه قرار میگیرد اما تلاش میکند با جایگرفتن در بطن جامعه، تناقضهایش را بهتر بیان کند. در این تلاش، هنر، بیطرفی خود را نشان نمیدهد بلکه برعکس، با نفی استیلای اجتماعی، دلبستگی مشروع خود را به سعادت آینده و رهایی انسان نشان میدهد؛ البته با این خطر که ممکن است این دلبستگی، جذب نظم اجتماعی حاکم شود و نمود هنری تا حد گرتهبرداری تأییدگرایانه از زمان حال تنزل کند(1)
رویکرد مارکوزه به «بعد زیباییشناختی» هنر، آن را در نقطه مقابل «تک بعدی بودن» جامعه انبوه و فرهنگ انبوه قرار میدهد. از نظر مارکوزه هنر نهتنها بیش از صرف نفی است بلکه وجه اثباتی رهایی و آزادی نیز محسوب میشود. حتی صورتبندی زیبایی شناسانه نیز در بستر این وجه دوگانه دیالکتیکی صورت تحقق بهخود میگیرد.
اندیشه زیبایی بارها، در جنبشهای مترقی بهصورت جنبهای از بازسازی طبیعت و جامعه پدیدار شده است اما منابع این نیروی بالقوه قاطع، کجاست و در چیست؟
« نخست باید آن را در کیفیت شهوانی زیبایی دید؛ کیفیتی که بهرغم همه دگرگونیهایی که در زمینه داوری ذوقی روی داده همچنان پایدار مانده است. در ارتباط با «اِروس» زیبا نمودار اصل لذت است، پس علیه اصل واقعیت موجود، اصل سلطه و چیرگی، قیام میکند.
اثر هنری، تصاویر رهاییبخشی را زنده میکند که در آنها مرگ و نابودی در تسلط خواست زندگی هستند و این همان عنصر رهایی بخش اثبات و تصدیق زیباییشناختی
است».(2) مارکوزه در پیش گفتار رساله «بعد زیباییشناختی» ضمن تاکید و تصریح بر تمایز قرائت خود از هنر با قرائت مارکسیسم ارتدکسی و رسمی از آن، اظهار میکند که هدف رساله وی «کمک به درک زیبایی شناسی مارکسیستی از طریق زیر سؤال بردن گرایشهای حاکم بر آن است.»
و منظور از ارتدکسی را نیز «تفسیر کیفیت و حقیقت اثر هنری تنها بر حسب مناسبات تولیدی موجود» میداند؛ یعنی تفسیری انتزاعی و تکسویه که از دید آن هر اثر هنری صرفا نماینده یا بیانگر منافع و جهانبینی طبقات خاص اجتماعی است. او هنر را در بستر «مناسبات اجتماعی موجود» بررسی میکند اما برخلاف زیبایی شناسی مارکسیستی ارتدکس، توانمندی سیاسی هنر را در خود هنر یعنی در همان شکل زیباییشناختی آن میبیند؛ لذا به رابطه غیرمستقیم آن با عمل (پراکسیس) قائل بوده و آن را مؤثرتر میداند؛ «هر چه اثری هنری بیواسطهتر و مستقیمتر سیاسی باشد، اثر فاصلهگذاری و بیگانهنمایی را کمتر میکند و اهداف متعالی و بنیادی هنر را جهت ایجاد دگرگونی بیشتر از دست میدهد.
به این معنا چه بسا که در شعر بودلر و رمبو قوه دگرگونیکننده بیشتری وجود داشته باشد، تا در نمایشنامههای آموزشی برشت.»(3) بدین ترتیب مارکوزه روبنای هنر را ایدئولوژی تلقی کرده و تنها بر خصلت طبقاتی آن تاکید داشته و بین آن - بهعنوان وجهی از روبنا- و مناسبات تولید، رابطهای مشخص قائل است که در پی تغییر مناسبات تولید، هنر نیز به مثابه بخشی از روبنا دستخوش تغییر میشود. وی اعلام میدارد که این نوع نگرش «نتایج زیانباری برای زیباییشناسی به بار آورده است.»
در چارچوب این رویکرد انتقادی و رادیکال است که مارکوزه اساس رساله خود را (بعد زیباییشناختی) به نقد و بررسی آرای زیبایی شناسی مارکسی که به منزله اصول قطعی و احکام جزمی در مارکسیسم ارتدکسی مورد تاکید و پذیرش قرار گرفتهاند، اختصاص میدهد. بنابراین، هنر به ابزاری در خدمت عمل سیاسی صِرف تبدیل میشود و قلمروی پدید میآید که در آن ذهنیت از حیث اعتبار تهی شده و تنها وجهی که بر هنر حاکم میشود، مناسبات طبقاتی و آگاهی طبقاتی است که بهتدریج هرگونه ذهنیت خودآگاه و ناخودآگاه فردی و اجتماعی را در خود مستحیل میکند.
علاوه بر این، مارکوزه این فرضیه را نیز قبول ندارد که اصالت یک اثر هنری را باید در آن دید که مدافع مصالح و منافع چه طبقهای است و در خدمت آرمانها و اهداف کدام طبقه قرار دارد؛«این امر که اثر هنری بهراستی نمودار منافع و جهان بینی پرولتاریا یا بورژوازی است، دلیلی بر اصیل بودن آن اثر نیست. این ویژگی مادی ممکن است درک و دریافت آن را آسان کند، ممکن است کیفیت انضمامی بیشتری بدان ببخشد، ولی تعیینکننده خوبی و اصالت اثر نیست. «جامعیت» هنر را نمیتوان بر پایه جهان و جهانبینی یک طبقه خاص بنیاد نهاد، چرا که چشمداشت هنر به یک کل انضمامی، یعنی بشریت است؛ کلی که هیچ طبقه خاصی قادر به تملک آن نیست.
بنیاد ذهنی جامعه بیطبقه این است: پیدایش افراد بشر به مثابه «هستیهای نوع انسانی»؛ یعنی مردان و زنانی که قادرند در آنگونه اجتماع آزاد زندگی کنند که بالقوه سزاوار نوع انسان است. تحقق این امر متضمن پدیدآوردن تغییر شکل بنیادین در نیازهای افراد بشر است، یعنی مستلزم تحولی انداموار در امور اجتماعی– تاریخی است. همبستگی اجتماعی اگر ریشه در ساختار غریزی افراد جامعه نداشته باشد، سستبنیاد است.»
مارکوزه در عین حال با حرکت از محتوای زیباییشناختی هنر و رفتن به سمت تعریف «صورت» آن، برای هنر کارویژههای معینی قائل میشود. وی «شکل زیباییشناختی» را نتیجه تغییر شکل محتوایی معین به کلیتی خودکفا تعریف میکند. مارکوزه بر این مبنا وظیفه انتقادی هنر و سهم آن در مبارزه برای آزادی را نیز در شکل زیباییشناختی آن میداند؛ لذا به اعتقاد وی هنر در شکل جدیدی سر برمیآورد که طی آن جهان افسانهای و تخیلی بهصورت واقعیت حقیقی جلوه میکند.
بدین ترتیب بر خلاف نظر منتقدان مارکسیست ارتدکس که مارکوزه را متهم به ذهنیتگرایی محض و تهی ساختن هنر از ارزشها و جهتگیریهای انقلابی ساختهاند، مارکوزه به صراحت بر ماهیت چالشگرانه هنر تاکید میورزد؛ «هنر آن ادراکی از جهان معترض است که افراد آدمی را از موجودیت و نقش اجتماعیشان بیگانه میسازد و نیز تعهد هنر به رهایی حساسیت و تخیل و عقل و خرد در همه حوزههای درونگرا و برونگرایی است. بدین طریق تغییر شکل زیباییشناختی به ابزار تشخیص و شناخت واقعیت به وسیلهای برای اعلام جرم علیه واقعیت مبدل میشود».(4)
بدین ترتیب نظریهای که مارکوزه درباره هنر ارائه میدهد هم متضمن کیفیات معترضانه و پویش درونی رادیکال هنر علیه واقعیتهای مستقر موجود است و هم تجلی و تجسم تصویری زیبا از آزادی؛ در قلمروی که رسالت هنر در آن عبارت است از دگرگون ساختن امور واقع و کشف دنیایی که در واقعیت موجود مسخ شده است.او حتی از این بحثها نیز فراتر رفته و با صراحت مقولاتی چون سعادت، شادی، حیات نیک و زیبایی را اسامی دیگر «یوتوپیا» میداند؛ آرمانشهری که به اعتقاد وی به واسطه حضور 3عامل مهم از تحقق و ایجاد آن ممانعت به عمل آمده است:
1) خردستیزی ساختار قدرت حاکم بر شیوههای تولیدی و تکنولوژیکی؛
2) رسانههای گروهی و فرهنگ انبوه که نهتنها به تثبیت، تقویت و توجیه وضع موجود میپردازند بلکه موجب انحراف اذهان عمومی از سرکوب و سلطه میگردند؛
3) ترکیب روانشناختی اکثر افراد که از نظام اقتصاد کمیابی و طبقه اجتماعی از طریق اصل اجرا و سرکوب افزوده شکل میگیرد. بدین ترتیب آزادی در جامعه سرمایهداری صنعتی و پیشرفته با موانع متعددی روبهرو میشود؛ موانعی که در اشکال و قالبهای مختلف اقتصاد، سیاست، ایدئولوژی، هنر، فرهنگ، رسانههای جمعی و ... سر برمیآورند. پروژه وسیع و فراگیر رسانههای جمعی درصدد اشاعه و درونی ساختن نیازهای کاذب و آگاهی کاذب در سطحی بسیار گسترده و در تمامی ابعاد فردی و عمومی جامعه است.
مارکوزه در کتاب «انسان تکساحتی» تاکید میورزد که حتی ساحت زیباییشناختی نیز در اثر فعالیت مخرب رسانههای جمعی، از هستی تهی میشود و در نتیجه آثار فرهنگ روشنفکری نیز دچار ازخودبیگانگی شده و بهصورت کالاها و خدمات عرضه میشوند. رسانههای گروهی نهتنها مسئول اشاعه و ترویج فرهنگ انبوه هستند بلکه آثار عظیم و شاهکارهای «فرهنگ والا» را نیز به خدمت میگیرند. این فرایند استحاله تدریجی فرهنگ دو بعدی نه از طریق انکار و نفی ارزشهای فرهنگی بلکه با ادغام آنها در نظم غالب از طریق بازتولید و عرضه آنها در مقیاس انبوه صورت میگیرد؛ در نتیجه با ایجاد شکاف و تجزیه در فرهنگ والا، ارزش انتقادی از آنها سلب شده و به گونهای بیضرر در معرض بازتولید انبوه قرار میگیرد.
پینوشتها:
1- کوسه. ایو و آبه. استفن، واژگان مکتب فرانکفورت، ترجمه افشین جهاندیده، نشر نی، 1385، ص 93.
2- نوذری، حسینعلی، نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت در علوم اجتماعی و انسانی، نشر آگه، چاپ دوم، 1386، ص 107.
3- همان، صص 111- 110.
4- همان، صص 123- 122.