البته نمیتوان انکار کرد که پیدایی مکتب فرانکفورت، خود یکی از نمودهای شکست ایدئولوژی مارکسیستی در جهان معاصر بود. با این حال مکتب فرانکفورت از جمع اندیشمندان مارکسیستی که پس از جنگ جهانی اول گرد هم آمده بودند شکل گرفت و سنگ بنای خود را بر نگاهی انتقادی به میراث مارکس نهاد. در این مکتب دورههای گوناگونی را تا به امروز میتوان سراغ گرفت که «نظریه انتقادی» محوریترین مباحث آنها را شکل میدهد. مطلب حاضر نگاهی اجمالی دارد به چگونگی ظهور این مکتب و نظریه انتقادی.
نسلی از دانشوران آلمانی که در دهه 1930 از سرزمین مادری خویش گریخته بودند، حیات فکری دنیای انگلیسیزبان را عمیقا پرمایهتر کردند و در ماجرای این مهاجرت فرهنگی تاریخچه مکتب فرانکفورت، جای مهمی اشغال میکند. مکتب فرانکفورت در حالی پا به عرصه حیات نهاد که آلمان در جنگ جهانی اول شکست خورده و نظام امپراتوری این کشور جای خود را به جمهوری معروف وایمار داده بود. در اوضاع و احوال سیاسی، اجتماعی و اقتصادی خاص آلمان در این دوران تنی چند از متفکران مارکسیست آلمانی با سرمایه فلیکس وایل – که فرزند یک بازرگان آلمانیتبار آرژانتینی بود و در شهرهای توبینگن و فرانکفورت تحصیل کرده بود – مؤسسهای را تحت نظارت دانشگاه فرانکفورت با عنوان «انستیتوی تحقیقات اجتماعی» تاسیس کردند.
ابتدا برای این مؤسسه نام «مؤسسه مارکسیسم» انتخاب شد ولی بهدلیل تحریکآمیزبودن این نام، از آن خودداری شد و سپس ایده نامگذاری مؤسسه به مؤسسه تحقیقات اجتماعی فلیکس وایل از سوی خود وی رد شد. سرانجام، نام «مؤسسه پژوهشهای اجتماعی» بر آن نهاده شد و بهطور رسمی از سوم فوریه 1923 کار خود را آغاز کرد. هدف از ایجاد این مؤسسه، بررسی عوامل رکود انقلابهای مارکسیستی در جهان سرمایهداری بود. اعضای برجسته این مؤسسه همان حلقهای بودند که بعدها بهعنوان مکتب فرانکفورت شناخته شدند؛ چهرههایی چون ماکس هورکهایمر، تئودور آدرنو، هربرت مارکوزه، والتر بنیامین، اریک فروم، فرانتس نویمان و در شکل تجدیدنظرشدهاش یورگن هابرماس.
اعضای مکتب فرانکفورت در آغاز، نخستین مارکسیستهایی بودند که پذیرش مومنانه نظریات مارکس و تحلیلهای اقتصادمحور را کنار نهاده و به نقد فرهنگ مدرن پرداختند. کارها و پروژههای تحقیقاتی مؤسسه غالبا سویه جامعهشناختی داشتند چرا که میبایست از نقد جامعه موجود به عوامل توقف مارکسیسم بینالملل و پس از آن ریختن طرحی دوباره جهت پیشرفت انقلاب مارکسی در کشورهای سرمایه داری رسید. گرونبرگ نخستین مدیر مؤسسه بود و در تثبیت آن نقش مهمی ایفا کرد.
اما دوران طلایی مؤسسه که مکتب فرانکفورت و مؤسسه تحقیقات اجتماعی را در عرصه فلسفه به نهضتی پرنفوذ و تاثیرگذار در جهان تبدیل کرد در دوران مدیریت مارکس هورکهایمر اتفاق افتاد. هورکهایمر که در سال 1930 مدیریت مؤسسه را بهعهده گرفت هسته فکری اولیه مؤسسه را به کمک آدرنو پی ریخت. هورکهایمر در نطق افتتاحیه خود در مقام مدیریت مؤسسه و سپس در مقاله مشهور« نظریه سنتی و نظریه انتقادی» که به مانیفست مکتب فرانکفورت یا مانیفست1937 مشهور است، اصولی را در روش کار علوم اجتماعی جدید و محتوای نقد جامعه سرمایهداری مطرح کرد که خود آن را «نظریه انتقادی جامعه » نامید.
بیشتر کارهای مؤسسه بین سالهای 1932 و 1941 در مجله «ZeitsChrift» منتشر شد. این مجله بهرغم طیف گسترده مطالب و مواضعی که منعکس میکرد، وحدت و پیوستگی خود را از حرکت بین دو موضع متقابل اخذ میکرد که در آن هنگام درباره رابطه بین فلسفه و علوم اجتماعی برقرار بود؛ یک قطب که فلسفه حیات و پدیدار شناسی آلمانی نمایندگان آن بودند، تجربهگرایی و پراگماتیسم را تحقیر میکرد و دیگری در جهتگیری تجربی پژوهشهای اجتماعی آمریکا نمود مییافت.
مؤسسه بدون توجه به شکاف مشهود میان نظرورزی فلسفی و تجربهگرایی و با زیرپاگذاشتن این شکاف در پی آمیزش پر بار فعالیت نظری و تجربی بود. هدف مؤسسه این بود که به کمک ساختار سازمانی خود از برنامه «نظریه انتقادی» پشتیبانی کند؛ نظریهای که سرمشق خود را از نقد اقتصاد سیاسی مارکس و مفهوم کلی خود را از مارکسیسم هگلی لوکاچ جوان اخذ میکرد. تمام متفکران مکتب فرانکفورت با وجود علایق و دغدغههای گوناگون، زیر چتر این نظریه که به اختصار به «نظریه انتقادی» معروف است، آرای خود را ابراز کردهاند.
البته عنوان نظریه انتقادی ضمن اینکه در تقابل با نظریه سنتی «بورژوایی» به کار میرود اساسا نوعی قالب تئوریک برای متمایزساختن پیروان و معتقدان خود از اشکال رایج مارکسیسم ارتدکس و رسمی نیز محسوب میشود. در مورد تمایز دوم باید گفت که بدون شک مکتب فرانکفورت و نظریه انتقادی ریشه در مارکسیسم دارد اما به هیچ وجه اعضای آن در زمره مارکسیستهای ارتدکس-وفادار به مارکسیسم اولیه یا کلاسیک- نبودهاند و بسیاری از آنان انتقادات تندی به رژیم شوروی بهعنوان نظام سیاسی توتالیتر داشتهاند. نیز نظریه انتقادی تفاوت عمدهای با خود مارکس دارد و آن عدماعتقاد به نقش طبقه پرولتاریا «کارگر» بهعنوان کارگزاران تاریخی و پیشبرندگان انقلاب جهانی است.
با توجه به این موارد میتوان گفت نظریه انتقادی قسمی خاص از مارکسیسم است که به هگل نیز توجه دارد و بهدلیل تجربه انقلابهای کمونیستی اولیه از یک سو و مشاهده برآمدن نظامهای توتالیتر (فاشیسم در آلمان و استالینیسم در روسیه) از سوی دیگر، ضمن پایبندی به اصل کلی انتقادی مارکس از جامعه مدرن از برخی از اصول تفکر او عدول کرده است. اما در مورد تمایز اصلی یعنی تمایز و تقابل نظریه انتقادی با نظریه سنتی «بورژوایی» باید گفت در چارچوب کار «فرانکفورتیها» نظریه سنتی یا بورژوایی برابر با نظریه اثباتی «پوزیتیویسم» است.
بدین ترتیب حمله نگرش انتقادی متوجه نگرش پوزیتیویستی یا اثباتگرایانه است و در واقع نظریه انتقادی با پوزیتیویسم که عمدتا در خدمت توصیف و تایید وضع موجود است، تفکر آرمانی جامعه یا وضع مطلوب «یوتوپیا» را ارائه میکند. در دیدگاه نظریه انتقادی، علم و فلسفه جامعهشناسی اثباتی، ابزاری در خدمت وضع موجود و نیروهای حاکم بر جامعه تلقی میشود. هورکهایمر در همان «مانیفست 1937» ضمن تفکیک بین دو نوع نظریه سنتی و انتقادی اظهار میدارد که نظریه سنتی همان نگرش علوم طبیعی مدرن است که در قالب پوزیتیویسم، جهان را صرفا پدیدهای ملموس در عرصه تجربه در نظر میگیرد. این مسئله باعث میشود تا بین امر واقع و ارزش، تمایز مطلق برقرار شود و این امر به نوبه خود باعث تقلیل «سوژهها» (افراد انسانی) به «فاکتها» (امور واقع) میشود و در نهایت به استحکام پایههای نظم اجتماعی مستقر کمک میکند.
تام باتامور از پژوهشگران متاخر نظریه انتقادی و مکتب فرانکفورت، 4مرحله را در حیات این مکتب شناسایی کرده است. مرحله اول سالهای 1923تا 1933 (شروع فعالیت تا رویکارآمدن نازیها) است. ویژگی مهم این دوران، تنوع اندیشهها و نبود تلقی جزمی از مارکسیسم بود. مرحله دوم 1933تا 1950 را در بر میگیرد که اعضا با رویکارآمدن هیتلر و خطراتی که آنها و فعالیتهایشان را تهدید میکرد ناگزیر شدند به خارج از آلمان بگریزند. در این دوران نظریه انتقادی نوهگلی مورد توجه بسیاری از اعضا قرارداشت. مرحله سوم، بازگشت به آلمان پس از جنگ جهانی دوم از سال 1950 تا دهه70 را در بر میگیرد.
در این مرحله چهره اصلی، مارکوزه است و بالاخره مرحله چهارم شامل دهه 70 به بعد است، ولی به سبب مرگ آدرنو و هورکهایمر تا حدی از نفوذ مکتب کاسته میشود. در این مرحله یورگن هابرماس چهره برتر مکتب فرانکفورت میشود.
در این دوران ما شاهد فاصلهگیری بیشتر از مارکسیسم هستیم. ریموند گاس، تعاریف مختلف نظریه انتقادی را بهگونهای بسیار دقیق و موجز بدینگونه دسته بندی کرده است:
1- نظریه انتقادی جایگاه ویژهای بهعنوان راهنمای کنش انسانی دارد از این جهت که الف) هدف این نظریه ایجاد روشنگری در کارگزارانی است که به آن عقیده دارند، یعنی قادر ساختن کارگزاران مذکور برای تعیین اینکه منافع و علائق حقیقی آنها کدامند و ب) این نظریه ذاتا رهاییبخش است، یعنی کارگزاران را از قید نوعی اجبار که حداقل بخشی از آن خود ساخته است رها میسازد.
2- نظریه انتقادی از محتوای شناختی برخوردار است؛ یعنی شکلی از معرفت (Knowledge) است.
3- نظریه انتقادی بسیاری از شالودههای معرفتشناختی و هستیشناختی نظم اجتماعی موجود را زیر سؤال میبرد و به لحاظ شناختی تفاوت اساسی با نظریههای علوم طبیعی دارد. در کل میتوان گفت که نظریه انتقادی از طریق اتخاذ موضع بازتابی در چهارچوب وضعیت موجود نظم حاکم بر جهان، مبانی و مشروعیت نهادهای سیاسی و اجتماعی مستقر را مورد سؤال قرار داده، مبادرت به بررسی شیوههایی میکند تا آنها را از طریق مسالمتآمیز دچار تغییر و دگرگونی سازد. نظریه انتقادی برای خود رسالتی قائل است؛ رسالتی در راه رهایی.