این جمله که درباره زمان حکومت شما بود. وقتی که پس از سالها سکوت بالاخره رو کردند به شما، تا بیایی قانون خدا را، حرف خدا را، روی زمین پیاده کنی. تا بیایی به شیوه پیامبر با مردم حرف بزنی. با مردم بنشینی. با مردم بخندی، بگریی و خدا را به شیوهای که او میخواست به مردم نشان بدهی.
حضور تو چه کوتاه بود. مثل یک نسیم آمدی و وزیدی و رفتی. انگار اصلاً بیشتر از این هم زمین ظرفیت تحمل این همه پاکی را نداشت. عادت کرده بود به ریختوپاش. عادت کرده بود به بیحسابوکتابی. به ظلم. عادت کرده بود به این که هرکی هرکی باشد. به این که کسی نباشد که آتش افروخته را به دست نابینایی نزدیک کند و بگوید: «بچش از هُرم آتش جهنم!»
زمین باید برای بودن تو هزینه میپرداخت؛ برای نگهداشتنت هزینههای سنگین میداد. نمیشد تو باشی و آن وقت هر کسی کار خودش را بکند، دستها به راحتی بدزدند، چشمها خودشان را به ندیدن بزنند، صداها درنیاید، فقیرها در گوشههای تاریک بمیرند، ثروتمندها هرروز پاهایشان را بیشتر روی سینه فقیرها فشار بدهند، پاها به هر جایی که میخواهند بروند، دهانها به گفتن هر حرفی باز بشوند، پشت سر دیگران قصههایی باشد که مدام نقل شود و با هیجان شنیده شود.
و بودن تو یعنی جمع شدن بساط همه اینها. و جمع شدن بساط اینها یعنی هزینهای که باید پرداخته میشد.
چه کسی حوصله داشت به اندازه تو خوب باشد؟ چه کسی حوصله میکرد آن همه خوبی را تحمل کند؟ چه کسی میتوانست آن حجم از خوبی را ببیند و به بدیهایش ادامه بدهد؟ یا حداقل به خودخوری نیفتد؟ یا دست کم از روی لجبازی بدیهایش را بیشتر نکند؟
هزینه از دست دادن تو اما بیشتر از هزینه ماندنت بود. هزینه از دست دادن تو، برای همانهایی که کمترین شعله امید را روی زمین نمیخواستند، بیشتر بود. رفتن تو این نبود که انسانیت زیر آن خروارها خاک خفه شود و نتواند دیگر نفس بکشد. رفتن تو این نبود که در لحظه همه جا زمستان شود و هرجا که بهاری بود، هر جا که گلی، شکوفهای، پرندهای، چشمهای، آوازی، سنگی، درختی... همه یکجا بخشکند.
رفتن تو هیچ کدام از اینها نبود. شعلهکشیدن اینها بود. بارور شدنشان. چرا که تو «یادی» از خودت باقی گذاشتی که به قول همان سلمان هراتی منتشر شد... دستهای تو منتشر شد. هر جا صدایی میآمد که پژواک صدای تو بود. تو وقتی توی زمین آرمیدی، مثل دانهای بودی که تازه سبز شد. نهال شد. درخت شد. میوه داد. سایه داشت. و بسیاری آدمها توانستند زیر این سایه بنشینند. از آن میوه بخورند. در هوای آن درخت نفس بکشند.
تو کسی بودی که با رفتنت فراموش نمیشدی. بلکه بیشتر به یاد میماندی. بیشتر یادآوری میشدی. و این رمز تو بود. و آنها که میخواستند تو نباشی رمز تو را نمیدانستند. و این یکی از هزینههای سنگینی بود که با گرفتن تو از زمین پرداختند. آنها که حساب این چیزها را نکرده بودند. اصلاً کوچکتر از این حرفها بودند. عقلشان که هیچ، دلشان، دستشان، سایههای باریک و بلندشان به این جاها نمیرسید. آنها برای فکر کردن به تو خیلی فقیر بودند.
آنهایی که جز سیاهی ندیده بودند، نور چشمشان را میزد. تو چشم آنها را میزدی. زبان آنها نمیچرخید که نام تو را بگویند. و برای همین خواستند تو نباشی. چون حقارتشان میآمد. جلوی چشمشان و دلشان که خیلی حقیر بود پر میشد از کینه تو!
سالهاست که مردمان او را لعنت میکنند. قرنهاست که شب ضربتخوردن تو، شب شهادتت، شب سومت و هر وقت که یادی از تو کنند، نفرینی هم به ابنملجم میفرستند چون میخواست آب نباشد... روشنی نباشد... زمین نباشد... آینه نباشد... آسمان نباشد و ابرها نتوانند برای بچهها شکلهای خیالانگیز بسازند... او یک آدم نبود که یک امام را شهید کرده است. او نفس تاریکی بود که به خیالش میخواست نفس روشنایی را بکشد... اما روشنایی منتشر شد و او به حقارتی ابدی گرفتار...