1 - دوست داشتن را در هر نحوی و هر معنایی که بجوییم، تداعی گر حکایتی غریب و قریب است. غریب از این سو که هم در ناگهانی از نخواستن نازل می شود و قریب از آن سو که گاه نیز چون شیر مادر همسایه دیوار به دیوار جانت می شود.دوست داریم و دوستمان دارند و البته که این آخری را اگر چه روانشناسان متاخر از دوست داشتن می دانند ولی خب با مفاهیمی مثل حب ذات و غریزه خودخواهی و... به ما می قبولانند که دوست داشته شدن نیز مثل دوست داشتن مهم است و این که «که یک سر مهربونی دردسر بی»...
دوست داشتن یک مفهوم است، مفاهیم از نظر منطقی نمی توانند حد و رسم داشته باشند تا در تعریف بیایند مثل شادی، مثل غم. پس دوست داشتن تعریف منطقی ندارد چه برسد به این که بخواهیم بگوییم تعریف باید جامع و مانع باشد و معرِف اجلی از معرَف باشد و...
این همه داستانی است که واژه «دوست داشتن» با همان عین و شین و قافش را از دفتر بزرگ فیلسوفان گرفته- یعنی همان وقت که آناکسیمندر و فیثاغورث به دنبال علت جهان در بیرون از جهان می گشتند تا افلاطون بزرگ و رساله اختصاصی اش تا شفای حکیم بوعلی و اقیانوس بی پایان و بی پایا بی مثل فتوحات مکیه- تا دفتر خاطرات دخترکان دبیرستانی و قرمز شدن گونه آدم های عاشق شده کارتون ها وقتی از جنس مخالف خود دیگری را می بینند «بنگر که از کجا به کجا می فرستمت.»
حکایت غریبی است؛ دوست داشتن را می گویم که از ژرفاترین مفاهیم آنجا که راز خلقت را می جویند و تنها دلیلش می پندارند تا پیش پاافتاده ترین و مبتذل ترین صورت ها را در بر می گیرد.
از لاهوت تا ناسوت را با یک واژه طی کردن از سر کژ فهمی باشد یا کژخواهی هیچ تأثیری در نرسیدن و رسیدن ما به پرسش هایمان ندارد. پرسش هایی ازلی و ابدی از «او» و تازه امیدوارم فکر نکنی که حداقل «او» را می فهمی و می شناسی که «لو علم ابوذر فی قلب سلمان، قد قتله».
دوست داشتن همه چیز ها گاه شبیه به هم است و گاه نیز فرسنگ ها با هم فاصله دارد. گاهی از پرده انزال برون می افتد و گاه در نغمه تنزیل می وزد. وقتی خوش است و زمانی ناخوش. گاهی می دانی و می شناسی و دوست داری و گاه نمی دانی و نمی شناسی و دوست داری و خلاصه آن که به قول ابوسعید ابوالخیر «شیری است قوی پنجه و می گوید فاش» که از جان گذشتن شرط اول است و به قول حضرت حافظ اصلاً خودش «شیوه رندان بلاکش» است.
2 - وجود نازنین حضرت زهرای مرضیه(س) خودش از آن مفاهیمی است که مگر می توان دوستش نداشت. مگر می توان به شکرانه شنوایی ای که خدا به ما داده تا نام مقدسش را بشنویم از پای برنخیزیم. گلاب گل معطر وجود رسول الله، فاطمه است و این یعنی «بضعة الله» بودن، فرای از هر گونه کفری که می پندارند.
فاطمه خود دوست داشتن است. اما دوست داشتنی که آن قدر پرمهابت است که حتی عقل هم وقتی می خواهد تماشایش کند باید آنقدر سرش را بالا بگیرد تا ناچار کلاه از سرش بیفتد و تازه باز هم ستیغ آفتاب وجود زهرا نگذارد عقل به تماشای گوشه ای از دلبری آن وجود نازنین بنشیند.
فاطمه، فاطمه است و دوست داشتن او از آنجا که مقتضای ذات دوست داشتن است دوست دارانش را دو دسته می کند. برخی از سردانایی و معرفت آنقدر بلندای عمیق وجود او را می بینند که سیمرغ هیچ فکر و دلی را توانای بال کشیدن به عنقای مغرب او نمی دانند و همین جاست که اگر پنهان کردن شیدایی شان را نیز ناتوانند از جسارت دوست داشتن او عذر خواهند که... . برخی دیگر نیز چونان کودک که زیبایی آتش را می بینند اما حریم آن را نمی دانند دست به سوی گدازندگی و شعله وری آن دراز می کنند و موسی وار آن گونه که در دامان آسیه بود آتش را به دهان می برند که بگویند دوستت داریم.
3 - مولانا با جمیع مریدان از کوچه می گذرد. پیر خورشید رخ ایستش می دهد و می پرسد، محمد(ص) بالاتر بود یا بایزید بسطامی.
مولانا جواب می دهد، سبحان الله، آفتاب اعظم کجا و پیر بسطام کجا.
پیر دریا باطن می پرسد پس چرا، بایزید می گفت سبحان اعظم من شانی و محمد(ص) گفت الهی؛ ما عرفناک حق معرفتک و ما عبدناک حق عبادتک ؟
از دفتر ازلی دوست داشتن این واژه ها را بر زبان مولانا ریختند که محمد(ص) دریانوش بود و صهبای حقیقت را یکسره سر کشیده بود و پیر بسطام تنگ حوصله ای بود که به جامی عربده برساخته بود.
4- «آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
، آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند.
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند.»