شما را هم شمردند؟ آنوقتی که خانم یا آقای آمارگیر داشت آمارتان را میگرفت هیچ از خودتان پرسیدید که اینها از کجا آمدهاند؟ چه جوری انتخاب شدهاند؟ روزی چند ساعت کار میکنند؟
فکرش را میکردید که این آدمها در طول این روزهایی که خانه به خانه گشتهاند چقدر برایشان خاطره درست شده؟ برخورد، آن هم از نوع نزدیکش با مردمی که هر کدامشان یک جورند و هر کدامشان از یک جایی آمدهاند جالب است.
برای همین وقتی پای صحبتهای مأموران سرشماری مینشینی برایت کلی حرف دارند.
این چهار نفر، یک گروه هستند. یکی از گروههای جوانی که کار آمارگیری در منطقه 13 را برعهده داشتند.
آنها در ایام سرشماری، هر روز از ساعت 8 صبح تا 5 بعدازظهر توی کوچه پس کوچههای شهر چرخیدهاند و آمار مردم را گرفتهاند.
شیرین حیدری، کارشناس آنها است. کسی که کار هماهنگی بقیة بچهها با او است. دربارة محل کارشان میگوید: «مأمورها هر جا که ثبتنام کردهاند، در همان منطقه کار میکنند.
مثلا ماها همه از منطقه سیزده هستیم. البته اگر کسی کارش را توی یک منطقه زود تمام کند میتواند برود جای دیگر. همه چیز از روز اول توافقی بود.» آنها در روزهای آخر سرشماری حسابی اذیت شدند چون مجبور بودند آمار تمام کسانی را که در طول چند روز غیبت داشتند، بگیرند: «فشار کار روزهای آخر خیلی زیاد شده بود.
اینقدر که حتی مجبور بودیم بعضی شبها تا ساعت 11 شب بمانیم و کار کنیم.» تا حالا از خودتان پرسیدهاید که این بچهها برای این حجم کار چقدر دستمزد میگیرند؟
زهرا قدمی جوابتان را میدهد: «اول قرار بود هر مأمور به ازای هر 400 فرمی که پر میکند، 270 هزار تومان بگیرد. بعد که دیدند بچهها حاضر نیستند با این پول کار کنند، تا 300 هزار تومان هم بالا رفتند.
بعد وسط کلاسها 10 درصد دیگر هم حقوقها را اضافه کردند و شد 330 هزار تومان.» این پول بابت همه چیز است.
یعنی از مزایای اضافی خبری نیست: «هر گروه یک ماشین دارد که البته فقط دنبال سرگروه میرود. اگر توی راه برگشت مسیرشان بخورد ما را هم تا یک جایی میرسانند. در غیر این صورت کرایة ماشین با خودمان است.
پول مکالمة موبایل این چند روزمان را هم خودمان باید بدهیم. اگر نخواهیم از انصاف بگذریم باید این را هم بگویم که از اول قرار نبود ناهار بدهند، ولی همة روزها دادند.»
البته ناهار یا جوجه کباب بوده یا چلوکباب. برای همین الان اگر به بچهها بگویید ناهار جوجه داریم قیافهشان شبیه آدمهای افسرده میشود.
فرمها و دروغها
بچهها اینقدر با کاراکترهای جور واجور سر و کله زدهاند که دیگر برای خودشان یک پا آدم شناس شدهاند: «مردم گاهی یک دروغهایی میگویند که کاملا تابلو است. یعنی دیگر میفهمیم که کی دارد دروغ میگوید.
مثلا میگویند مستأجر نداریم، بعد یک هو سر و کلة یک نفر پیدا میشود که دارد از پلهها پایین میآید. جالب است! وقتی دروغ کسی رو میشود میگوید این اولین دروغی است که گفتم.»
آنها در برخوردهایشان با افراد محدودیت دارند. یعنی نمیتوانند از یک حدی بیشتر برای جواب گرفتن اصرار کنند.
یعنی اگر کسی نخواهد سؤالاتشان را جواب بدهد آنها نباید گیر بدهند. کارشان این است که مأموران رده بالاترشان را خبر کنند.
البته برخورد مردم هم متفاوت است: «رفتار مردم بسته به سطح فرهنگشان واقعا فرق میکرد. توی حوزة من مشکلی نبود ولی جاهای دیگر بودند کسانی که حتی سؤالات من را متوجه نمیشدند، به سختی باید جواب میگرفتی. یک چیزی میپرسیدی، یک چیز دیگر جوابت را میدادند.»
این از آن چیزهایی است که حسابی اعصاب آدم را خرد میکند. چون خیلیها تصورشان از آمارگیری یک تصور کاملا پرت و پلاست: «یک عده فکر میکردند آمار به مالیات و حقوق ربط دارد، از ما میخواستند برای حقوقشان یک کاری بکنیم.» این مالیات هم از آن چیزها است.
انگار همه در برابرش موضع میگیرند: «یک جا رفتیم که طرف در را باز نمیکرد. همسایهها میگفتند از مالیات دادن میترسد. بعد که با هزار بدبختی آمد دمدر، وقتی دربارة متراژ خانه ازش پرسیدیم یک هو عصبانی شد که شما با خانة من چه کار دارید و حقتان این بود که در را به رویتان باز نکنم. در حالی که ما حتی نمیپرسیم خانه مال خودتان است یا نه.»
یکی دیگر از بچهها میگوید: «یک بار هم یک خانم سبزی به دست از من پرسید که این آمارها برای مالیات است؟ میگفت توی جلسه، یک خانمی گفته که به این مأمورها جواب ندهید، اینها مأمور مالیاتاند. من هم گفتم نهخیر خانم شما برو تو صف سبزی بگو که اینجوری نیست.»
ظاهرا صاحبخانهها هم از جواب دادن بعضی سؤالها میترسند. نکند یک وقت آمار مستأجرهایشان را بگیرند: «بعضی از صاحبخانهها حتی مستأجرهای بیچاره را تهدید کرده بودند که در را به روی ما باز نکنند. اگر اصرار بچهها نبود نمیتوانستیم خیلیهایشان را بشماریم.»
امان از دست آیفون تصویری!
به خدا که فرهنگ چیز خوبی است. آدمهای بافرهنگ در عین این که آدمهای خوبی هستند، روی اعصاب کسی هم نمیروند.
بچهها میگویند که فرهنگ هیچ ربطی به منطقة زندگی کسانی که آنها رفتهاند سراغشان ندارد چرا؟ چون: «به کرات داشتیم آدمهایی که از نظر اجتماعی در سطح بالایی قرار دارند و حتی در را به رویمان باز نکردند. چندین بار در مناطق بالای شهر در خانهها رفتیم و حتی زورشان آمد بیایند جلوی در. طرف استاد دانشگاه بود ولی نمیخواست جواب بدهد.»
گاهی وقتها مشاغل خاص هم مانع جواب دادن به همة سؤالها میشود: «آدمهایی که شغلهای حساس داشتند جواب سؤالاتمان را نمیدادند. نه خودشان نه زن و بچههاشان.»
یک نکتة جالب! 50 درصد خانههایی که آیفون تصویری داشتند، در را به روی مأموران سرشماری باز نمیکردند. «تقریبا مطمئن بودم که اینجور خانهها در را باز نمیکنند. برای همین هر دفعه باید کلی آکروبات بازی میکردیم تا برویم توی خانه.»
مردم اما در کل چندان سختگیری نکردهاند چون بچهها میگویند تک و توک کسی از آنها کارت خواسته. البته آنها همیشه کارتها را روی سینه میزدند. اما به هر حال ملت همیشه کنجکاوند، این را فراموش نکنید: «خیلیها اسم و فامیلمان را یاد گرفته بودند. یعنی از روی کارت خوانده بودند، بعد اگر یکی از بچهها اشتباه میرفت در خانة کسی، به او میگفتند که چند دقیقه قبل زهرا قدمی اینجا بود!»
این کنجکاوی گاهی خندهدار هم میشود: «داشتم از یک خانمی میپرسیدم که پسرتان ازدواج کرده یا نه که بلافاصله پرسید شما چی؟ شما ازدواج کردی؟» و چند بار هم دردسر.
هیچکاری بیدردسر نمیشود: «یک بار یکی از پسرها جلوی در یک خانه، حسابی کتک خورد. ظاهرا طرف نمیخواسته جواب سؤالاتش را بدهد.»
اسم: کماندو
خاطرههای بچهها واقعا شنیدنی است. وقتی که تعریف میکنند، خودشان از خنده رودهبر میشوند:
«یک بار با یکی از بچهها به یک ساختمان در حال ساخت رسیدیم. دور تا دور ساختمان را از این گونیهای قرمز کشیده بودند. هر چه گشتیم در ورودی را پیدا نکردیم، برای همین مجبور شدیم از زیر گونیها برویم تو. همچین که وارد شدیم دیدیم نگهبان روی سرمان ایستاده.
نگهبان افغانی بود گفتم اسمت چیست، جواب داد، کماندو. ما سعی کردیم جدی باشیم، دوباره پرسیدیم، باز هم گفت اسمش کماندو است. خلاصه تا شناسنامهاش را نیاورد باور نکردیم که اسمش واقعا کماندو است.»
آنها گاهی به بعضی چیزها مشکوک شدهاند هر چند که در این یک مورد خاص سوتی دادهاند:
«توی منطقة ما فامیل مشابه زیاد است. یک بار داشتم از یک خانم آمار میگرفتم. اسم و فامیل همسرش درست مشابه کسی بود که صبح آمار گرفته بودم. فکر کردم دو تا خانه دارند. گفتم خانة این آقا توی فلان کوچه نیست. گفت چرا ولی داده دست مستأجر.»
خانم آمارگیر این جا مشکوک میشود که یک مرد دو زنه را گیر انداخته: «رفتم جلوی خانه. در زدم. یک مرد قوی هیکل آمد بیرون، با خانمش. گفتم شناسنامهتان را میخواهم. بعد که آورد فهمیدم بیچاره همین یک زن را دارد. و همه چیز فقط تشابه اسمی بوده.»
بعضیها هم برای تحقیقات خودشان سراغ مأمورها میرفتند: «یک خانمی آمد سراغ من که شما فلان منزل را سرشماری کردهاید؟ اصرار داشت که فرم پرشدة آن خانه را ببیند.
میگفت این آقا آمده خواستگاری خواهر من، میخواهم ببینم چه جور آدمی است. البته من فرم را نشانش ندادم، ولی بعد که اسم طرف را نگاه کردم دیدم دو تا بچه دارد.»
داستان مردان دوزنه اما گاهی واقعیت پیدا میکند؛ «با یک خانم نسبتا مسن جلوی در ساختمان صحبت میکردم که یکی از همسایهها آمد جلوی در: «حاج خانم صبح آمدم، هوویت خانه نبود، کجا است؟» بعد از این که سؤالاتم تمام شد رفتم طبقة بالا.
در که زدم یک خانم جوان در را باز کرد. گفتم خانم مثل این که صاحب این خانه دو تا زن دارد که خانم جواب داد خودم هستم. من هم برای این که ضایع نشوم گفتم ظاهرا یکی از همسایهها کارتان دارد.»
البته خاطرهها همیشه اینقدر خوشایند نیست. آنها گاهی به مواردی برخوردند که حسابی افسردهشان کرد: « با یک خانمی صحبت میکردیم. وقتی از درآمدش پرسیدیم، بچهاش را فرستاد داخل خانه و بعد گفت که کلیهاش را سه سال پیش فروخته و پولش را داده دست یک نفر تا باهاش کار کند.»
آمارهای کشکی ندهید
این خانمها خیلی شبیه شخصیتهای رسمی حرف میزنند. آنها بعد از چند روز کار آمارگیری، برای خودشان نظریه دارند؛ در حد یک جامعهشناس:
«توی خانهها پر است از جوانان مجرد و بیکار. حتی بچههایی که سنشان به 50، 60 سال رسیده و هنوز توی خانهاند و با پدر و مادرشان زندگی میکنند.»
آنها یک سری آمار شخصی هم استنباط کردهاند که احتمالا به مذاق دخترها خوش میآید: «این که میگویند تعداد پسرهای مجرد کمتر از دخترها است کشک است. ما که هر جا رفتیم پر بود از پسر مجرد.» البته خیلی روی این مورد آخر حساب نکنید شاید توی منطقة آنها اینجوری باشد.
سرشمارها چطور کار میکردند
قبل از این که بحث سرشماری و این چیزها داغ شود، تلویزیون اطلاعیه داد که دنبال داوطلب برای انجام کارهای سرشماری میگردد.
از همان موقع ثبتنام شروع شد. هر کسی توی منطقة خودش ثبتنام میکرد. تنها شرطش هم داشتن حداقل مدرک دیپلم بود.
بعد داوطلبها دو هفته کلاس آموزشی پشت سر گذاشتند. کلاسهایی که به آنها طریقة آمارگیری، پر کردن فرمها، طرز برخورد با مردم و این جور چیزها را یاد میداد. این کلاسها از 16 مهر شروع شد و دو هفته ادامه داشت.
بعدش داوطلبها امتحان دادند و آنهایی که نمرة قبولی گرفتند، رتبهبندی شدند. بد نیست بدانید که فقط مأمورین سرشماری در طول روزهای آمارگیری درگیر کار نبودند. هر حوزه یا منطقه، یک کارشناس فنی دارد.
زیرنظر این کارشناس فنی دو نفر با سِمت کارشناس بازبین و کارشناس گروه کار میکنند. مأمورهای آمارگیری زیردست کارشناس گروه کار میکنند و کارشناس بازبین هم یک بازبین دارد.
بنابراین تمام فرمهایی که جلوی در منزل شما پر شدند، یک بار توسط همة این افراد بررسی میشوند تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. چون مأمورها در هنگام سرشماری، اطلاعات شما را براساس کد وارد فهرست میکنند و احتمال خطا وجود دارد.
هر گروه پنج نفرة سرشماری، یک حوزه دارد. در هر حوزه هر چهار پنج بلوک را به یک مأمور میدادند و هر مأمور براساس نقشه از بلوک یک ضلع جنوب غربی شروع به آمارگیری میکرد و در جهت عقربههای ساعت میچرخید تا به جای اولش برسد.