نمیدانم چه راز سر به مهری است که ما را پای خاطرات شما مینشاند. هفتههاست وقتی سراغتان میآییم چند روز بیشتر به تولدتان نمانده و انگار خود شما هستید که ما را برای شنیدن قصه شیرین تولدتان دعوت میکنید.
این هفته نوبت توست. حسین فراهانی. تو که قرار است 3 روز دیگر به دنیا بیایی و روز تولدت را جشن بگیرند. حالا اهالی محله داستان تولد تو را، 3 روز مانده به سالروز تولدت میخوانند. تو که قلبی مهربان داشتی، عشق تو عملیات کربلای 5 بود که تو را به عرش برد و الهی کرد. حالا ما خاطرات تو را از زبان خانوادهات میشنویم. خاطرههایی که شنیدنی و خواندنی هستند.
مادر شهید فراهانی حرفهایش را اینطور آغاز میکند: «حسین، مهر ماه سال 1347 به دنیا آمد. دهم مهر، او تنها پسرم بود و برایم خیلی عزیز بود، مثل بچههای دیگرم. آن زمان در همین محله شیوا زندگی میکردیم.حسین از همان بچگی ساکت و آرام بود. مهربان و بامحبت، درک بالایی داشت و از همان کودکی هرچه داشت با دوستانش قسمت میکرد.
یک روز آمد و گفت: مامان 2 ریال به من بده. من بستنی بیارم، بفروشم تا پولدار شویم. به او گفتم حسین جان، تو هنوز کوچکی. اما او زیر بار نمیرفت، از همان موقع بستنی میفروخت و پولهایش را به من میداد. فقط میگفت: مامان، فقط شب جمعهها پول به من بده چون میخواهم با دوستانم بروم بیرون. حسین عاشق ماشین بود، او ماشین اسباببازی زیاد داشت.»
روزهای مدرسه
مادر شهید فراهانی میگوید: «وقتی حسین مدرسه رفت ما همچنان فقیر بودیم. آنقدر که حتی به سختی توانستیم وسایل مدرسه برایش بخریم. معلمش میگفت حسین خیلی دل به درس میدهد و اگر درس بخواند به جایی میرسد.همیشه میگفت: مامان، دوست داری من چه کاره شوم؟ میگفتم: خلبان. میگفت:باشه مادر. روی چشمانم.»
دوران نوجوانی
مادر میگوید: «حسین کمکم به دوران جوانی رسید و برای خودش مردی شد. وقتی قد کشید احترام بیشتری برای ما قائل میشد. خیلی خانوادهدوست بود. در کارهای خانه هم کمکم میکرد. گاهی غذا درست میکرد و میگفت: مادر، ناهاری درست کردهام که بخوری و کیف کنی.
قانع و کمتوقع بود. در همان سالها هم ضمن اینکه درس میخواند در کلهپزی کار میکرد. هیچ وقت از ما پول نمیخواست حتی حقوقش را هم به ما میداد تا کمکخرج خانهمان باشد.»
سالهای ایثار
مادر پس از سکوتی کوتاه، حرفهایش را این طور ادامه میدهد: «زمان راهپیماییها همراه حسین و 2 خواهرش به تظاهرات میرفتیم. توی آن همهمه ناگهان حسین غیبش میزد. نمیدانم کجا میرفت و چه میکرد. به او میگفتم: ببین مادر، میمیری. میگفت: آدم یکبار بیشتر نمیمیرد.
نترس مادر. بهتر است توی رختخواب نمیریم. شبهای حکومت نظامی دلهره عجیبی به دلم میافتاد اما حسین شجاعانه شعار میداد. به اتفاق دوستانش بعضی شبها به کوچهها میرفت و روی دیوارها شعارهای انقلابی مینوشت. گاهی پنهانی اعلامیههای امام را به خانه میآورد و در صندوقچهای پنهان میکرد. حسینم عاشق امام ره و رهرو راه و مکتب امام ره بود. او تا کلاس پنجم خواند و وقتی جنگ شروع شد درسش را در جبهه ادامه داد.»
سالهای حماسه و خون
مادر میگوید: «اولین باری که حسین به جبهه رفت 13 ساله بود، رفت و 3 ماهی نیامد. بعد از آن 5 سال در جبهه بود. مدام میآمد و میرفت. همیشه میگفت یکی از این شهدا که خبرشان را میآورند منم مادر، 40 روز از شهادت عمویش گذشته بود که یک روز حسین گفت: اگر من لیاقت داشته باشم شهید میشوم.
گفتم: چرا حسین؟ گفت: برای اینکه جایم را دیدهام. آن روز همین چند عکس را انداخت، قاب عکسش را عوض کرد و یک نوار کاست آقای کافی و آهنگران هم گرفت و گفت: اینها را بگذار برای وقتی که خبر شهادتم را آوردند چون من برادر ندارم، بابا هول نشود. بعد از 3 روز و درست 15 روز به عید مانده راهی شد.»
آخرین دیدار
مادر شهید فراهانی با اشاره به آخرین دیدارش با حسین میگوید: «آخرین روزی که حسین را دیدم به او گفتم اگر تو نباشی من دق میکنم. گفت: نترس مادر، تو محکم و استوار هستی. خلاصه بعد از خوردن ناهار کمی نان و گوشت کوبیده برایش گذاشتم و تا سر کوچه دنبالش رفتم. سفارش کرد که گریه نکنم.
زیر گلویش را بوسیدم و بالاخره حسین رفت. او تنها پسرم بود. بعد از یک هفته یعنی 2 روز مانده به روز شهادتش تلفنی با او صحبت کردم. نزدیک عملیات کربلای 5 بود. لحظه عروج مادر میگوید: «خبر شهادت پسرم را یک هفته به ما ندادند. نزدیک عید نوروز بود، هوا خیلی سرد بود.
یک شب خواب دیدم خبر شهادت پسرم را آوردند. فردای آن روز حجله پسرم را در محله برپا کردند. جنازه او را اولین بار در حیاط خانه دیدم. نوازشش کردم و نقل و نبات بر سرش پاشیدم، او را بوسیدم و سفارش کردم که حسین جان، روز قیامت یادت نرود من مادرت هستم.
بعد از شهادتش خیلی خواب پسرم را دیدم. این روزها که چند روز بیشتر به تولدش نمانده با مرور این خاطرهها بیشتر از گذشته دلم برای حسین تنگ میشود. حالا بعد از گذشت این سالها، در ایام محرم بیشتر یادش میافتم. او در ایام محرم لباس مشکی میپوشید و عزاداری میکرد.»
پدر شهید : از حسین راضیام
«قاسمعلی فراهانی» پدر شهید فراهانی است. او که متولد سال 1319 است درباره پسرش میگوید: «ما سالهاست در محله شیوا زندگی میکنیم. حسین هم در همین محله به دنیا آمد. روز تولدش سر کار بودم. وقتی شب برگشتم متوجه شدم حسین به دنیا آمده. خاطرههای زیادی از او و کودکیاش دارم.
پسرم خیلی به من احترام میگذاشت. او هیچ وقت از من چیزی نمیخواست. با به دنیا آمدن او نه تنها من و مادرش بلکه همه فامیل خوشحال شدیم. حسین از کودکی باهوش و مستقل بود. از همان بچگی سر کار میرفت و کمک خرج خانه بود. در کنار این احساس مسئولیت خصوصیاتی مثل مهربانی، ایمان و ... از جمله ویژگیهای پسرم بود.»
پدر در ادامه صحبتهایش میگوید: «از حسین بسیار راضی هستم و همیشه برایش دعا میکنم. یک روز ماه رمضان بود که آمد و گفت: مادر، لباس و کفش نو را برایم بیاور. نگو که فردی نیازمند پیدا کرده بود و لباس میخواست تا به او بدهد. از خدا میخواهم روز قیامت شفاعت ما را بکند.»
پدر شهید فراهانی درباره شهادت او میگوید: «پسرم کمتر درباره شهادت با من حرف میزد. اولین بار بدون اجازه من به جبهه رفت. وقتی برگشت حتی یک سیلی به او زدم اما بعد پشیمان شدم و از او حلالیت خواستم.
حسین در پاسخم گفت: بابا، شما وظیفهتان بود. من اصلاً از دست شما ناراحت نیستم. پسرم حسین در شلمچه و در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.» پدر در آخر حرفهایش میگوید: «من هم مانند مادرش به رضای خدا رضایت کامل دارم چرا که خدا جز خیر و خوبی برای ما نمیخواهد.
حسین امانتی از طرف خداوند بود که دوباره پیش خودش برگشت. خوشحالم که تنها فرزند پسرم را در راه خدا دادم. او در قطعه 29 بهشتزهرا س در کنار دوستان شهیدش به خاک سپرده شد. امیدوارم خداوند روح او را قرین رحمت کند.»
نامهای برای برادر
سلام، سلامی به گرمی آفتاب. امیدوارم حالت خوب باشد. من از وقتی دوم ابتدایی بودم و توانستم کمی به خواندن و نوشتن تسلط پیدا کنم، نامه نوشتن برای برادرم را شروع کردم. زمانی که برادرم جبهه میرفت، سعی میکردم دست کم ماهی یکبار برایش نامه بنویسم. من و خواهرم همیشه پول توجیبی خودمان را برای برادرمان جمع میکردیم تا وقتی از جبهه آمد پولمان را به او بدهیم.
برادرم حسین همیشه به من میگفت: یاد خدا را فراموش نکن. چه در موقع شادی، چه در موقع ناراحتی، چون تنها خداوند است که آرامبخش دلهاست. برادرم همیشه سعی میکرد به مادرم کمک کند چون ما زندگی چندان راحتی نداشتیم. منظورم از نظر مالی است. برادرم همیشه عشق جبهه داشت. مادرم به او میگفت: حسین جان، نرو جبهه. تو تکفرزند پسر هستی. ولی برادرم میگفت:
مادرم، خیلی حرفهای تو برایم ارزش دارد اما به خاطر مملکتم و به خاطر رهبرم و به خاطر برادر و خواهر مسلمانم تکلیف خود میدانم که به جبهه بروم. هیچ وقت صدایش را برای پدر و مادر و خواهرم بلند نکرد. همیشه به پیرمردها و پیرزنها کمک میکرد. گاهی اوقات از ته قلب دلم برایش تنگ میشود و از خداوند میخواهم که او را ببینم و همان شب خوابش را میبینم.
خدایا، از تو میخواهم که بتوانم خون برادر شهیدم را با حجاب خودم حفظ کنم. برادرم آن وقتها میگفت: کی بشود من بتوانم به مستضعفها کمک کنم؟ همیشه به من و خواهرم میگفت سعی کنید همیشه به فقرا کمک کنید.
یاد خدا باشید و به مادر خیلی کمک کنید. چون مادر ما را با نداری و سختی و زحمت بزرگ کرده. خدایا، از تو میخواهم به همه مادران و پدران شهدا صبر عنایت فرمایی. من هم امیدوارم بتوانم از خون شهدا با حجاب و رفتار خود حفاظت کنم. خدایا، به عظمت خون شهدا تمام جوانان ما را به راه راست هدایت فرما. خواهر کوچکت مریم فراهانی
همشهری محله - 14