این بخشی از حرف های علیرضا و امیر استکه به جرم جیببری جلوی بیمارستان دستگیر شده اند. خودشان را حرفهای این کار میدانستند و معتقد بودند که خیلی باهوشند که یک چنین کاری به فکرشان رسیده است.
مریم گریهکنان گفت: خدا از آنها نگذرد. با هزار قرض و خواهش و تمنا پول عمل پای پسرم را جور کرده بودم. سوار ماشین شدم تا خودم را به بیمارستان برسانم. باید پول عمل را به حساب میریختم تا قبول کنند پسرم را جراحی کنند. رفتم پیش حسابدار و فرم صورتحساب را گرفتم و پر کردم اما وقتی آمدم پول را پرداخت کنم سرم گیج رفت. پولها نبود. همهاش را برده بودند.
وقتی مریم از حال رفت پرستارها به دادش رسیدند و با سرم، فشار افتادهاش را تنظیم کردند. او ادامه داد: مدام چهره شوهرم جلوی چشمهایم میآمد. از او کمی میترسم. مرد خوبی است اما اخلاق تندی دارد. نمیدانستم این موضوع را چطور برایش بگویم. همه چیزم را در یک چشم به هم زدن از دست داده بودم. سلامتی پسرم و شاید زندگی مشترکم را. نمیدانستم اگر رحمان بفهمد که پولها را گم کردهام با من چه میکند.
علی بیمار اتاق 115، اتاقی که پنجره رو به خیابان دارد، 2 هفتهای بود که در بیمارستان بوعلی بستری شده بود.آن روز عصر طبق عادت از پنجره اتاق بیرون را نگاه میکرده که میبیند یک مرد پولهای کیف یک زن را برمیدارد. سریع به پرستارها خبر میدهد و آنها هم پلیس را در جریان میگذارند.
همین اتفاق ساده باعث دستگیری علیرضا و امیر در مقابل بیمارستان بوعلی میشود آن هم درست زمانی که آنها طعمه دیگری برای خود در نظر گرفته بودند.در بررسیهایی که از این افراد صورت گرفت مشخص شد که اعتقادات بسیار سستی دارند و از بیمهری خانواده در عذاب هستند. علیرضا گفت: 14 ساله بودم که مادر ترکمان کرد و رفت پی زندگی خودش. از آن زمان به بعد خبری از او ندارم.
اشک گوشه چشمهایش برقی زد و ادامه داد: پدرم با زنی ازدواج کرد که 2 پسر داشت. نامادریام 10 سالی از پدرم بزرگتر بود و شده بود پامنقلی پدرم. خدا به دادمان میرسید اگر یکی از پسرهایش از ما گله میکردند. با سیخ داغ و زغال تنبیه میشدیم.
در حالی که به بازویش اشاره میکرد گفت: هنوز جای بعضی از سوختگیها روی تنم هست.
اینها به کنار؛ او نمیگذاشت درس بخوانیم. فرستادمان سر کار. من هم از 17 سالگی از خانه زدم بیرون. یک شب تصمیم گرفتم که دیگر به آن خراب شده برنگردم.
با امیر توی یکی از پارکهای شهر آشنا شدم. او وضعش با من کمی فرق میکرد. یک جورایی خوشی زده بود زیر دلش و آمده بود بیرون. از او خوشم میآمد سر نترسی
داشت. اولین دزدی را با هم انجام دادیم. دخل یک مغازه را زدیم و با پولش چند روزی گشتیم.
زندگیمان همینطوری پیش رفت. تا رسیدیم به این سن. راستش پیشنهاد کیف زنی
از بیماران بیمارستانها هم پیشنهاد امیر بود. اولین کسی که کیفش را خالی کردیم زنی بود شبیه نامادریام. انگار برای انتقام از نامادریام کیف این زن بیچاره را زدم. اما بعد از آن برایم عادی شد و به راحتی و بدون عذابوجدان این کار را کردم.
این آخری خیلی خوش شانس بود نه این که دستگیر شده باشیمها نه، هنوز پولهایش را خرج نکردیم که دستگیر شدیم.مریم از شنیدن خبر دستگیری سارق پولهای عمل پسرش دوباره از حال رفت. باورش نمیشد اول فکر میکرد پرستارها دارند به او دلداری میدهند.
بعد فکر کرد خیری پیدا شده و پول عمل پسرش را قبول کرده است. او گفت: باورم نمیشود. فکر میکردم خدا من را از یاد برده، اما خدایا.... شکرت.
پرستارها میگفتند مریم روی زمین بیمارستان سجده شکر بجا آورده و بحمدالله عمل پای پسرش به موقع و با موفقیت انجام شد، اما اگر علی از پشت پنجره دزدها را نمیدید، عاقبت مریم، زندگیاش و پسرش چه میشد؟
این 2 سارق مانند خیلی از جیببرهای دیگر قزوین از مشکلات شدید خانوادگی و نابسامانیهای اخلاقی رنج میبرند. آنها علاوه بر بزههای انتصابی به مخدرهای شیمیایی نیز اعتیاد دارند و در کنار آن از بیماریهای عفونی هم در رنج هستند.
همشهری استانها