وقتی وارد شدم، پذیرایی خانوادهاش آنقدر گرم و صمیمی بود که انگار سالهاست مرا میشناسند. در منطقه بهمنشیر مجروح شده و از نظر نیروی دریایی ارتش، جانباز 100 درصد است. بنیاد شهید و امور ایثارگران هم او را جانباز 70 درصد میداند.
ناخدا دوم محمود شفیع تنها یک نام نیست که اگر پای خاطراتش بنشینیم درمییابیم که فصلی از یک حماسه است. گلایههایش بسیار بود، هم خودش و هم خانوادهاش و به خصوص دختر دوم ناخدا که در ابتدا چندان موافق انجام گفتوگو نبود. همسر بزرگوار ناخدا شفیع نیز که در تمام طول مصاحبه حاضر بود، از مسئولان نیروی دریایی و صد البته از جماعت اهل رسانه ناراحت بود.
جنس گلایهها از نوع مادی نبود که این خانواده صمیمی فقط شکوه میکردند که چرا از مسئولان در تمام این مدت کسی به احوالپرسی آنها نیامده است. البته به جز آقای دکتر دهقان که سال گذشته چند ساعتی را میهمان این خانواده بود. به جز ما میهمان دیگری هم در منزل ناخدا شفیع بود. ناخدا دوم محمود جعفری با 60 درصد جانبازی.
اولین جراحت را در خرمشهر برداشته و دومین بار در سال 66 زمانی که آمریکا قصد حمله به سکوهای نفتی را داشته است. حکایت ناخدا جعفری به خاطر درددلهای خانواده همکارش کمتر بیان شد. هر دوی این عزیزان چنان از مقاومت خود دفاع میکردند که گویا تحمل این همه درد و رنج و جراحت، نوشیدن جامی شیرین و گوارا بوده است.
- ناخدا شفیع، قبل از هر صحبتی بفرمایید روز اول جنگ کجا بودید و اولین حضور شما در کدام منطقه بود؟
روز اول جنگ من در بوشهر مشغول آموزش بودم که یکدفعه دیدم تعدادی هواپیمای جنگی در حال پروازند. اول فکر کردیم که هواپیماهای خودمان است چون ما جنگی با کسی نداشتیم. جنگ مسئلهای بود که به ما تحمیل شد. در همین حال صدای انفجار هم شنیدیم. فورا با نیروی هوایی تماس گرفتیم که آنها اعلام کردند که جنگ شروع شده است.
در همان بمباران اول بوشهر، اولین شهید را نیروی دریایی تقدیم کرد. بعد از آن اعلام آمادهباش شد و چون من در گردان یکم تکاوران و یگان عملیات ویژه خدمت میکردم در قالب دو گروه عازم خرمشهر شدیم.
گروه اول تا میرسد آنجا به شدت درگیر میشود که جواد صفری اولین کسی بود از بچههای تکاور نیروی دریایی که در خرمشهر شهید شد و درواقع شهادت صفری باعث شد تا تصمیم بگیریم انتقام خونش را از عراقیها بگیریم. اما داخل خرمشهر مشکل داشتیم چون اولا بخشی از مردم شهر هنوز خارج نشده بودند.
حتی وقتی وارد برخی از منازل میشدیم سفرهها هنوز پهن بود یعنی عراق زمانی حمله کرده بود که مردم در حال غذا خوردن بودند. یک نکته را هم بگویم آن وقت سپاه و بسیج به شکل امروزی منسجم نبود که همه اینها در خرمشهر در غالب نیروهای مردمی از شهر دفاع میکردند.
حالا با هر وسیلهای که بود و جالب اینکه ما چون لباس پلنگی و تکاوری داشتیم در خیلی از مواقع نیروهای مردمی خبر نداشتند نیروی دریایی هم وارد جمع مدافعین خرمشهر شده، ما را با عراقیها اشتباه میگرفتند و این خودش برای بچهها به یک مشکل بدل شده بود و درواقع از دو سو مورد هدف قرار میگرفتیم؛ هم از طرف عراقیها و هم از طرف مردم خرمشهر.
- ناخدا چه روزی وارد خرمشهر شدید؟
چهارمین روز جنگ وارد خرمشهر شدیم.
- وضعیت خانواده در بوشهر به چه شکلی بود؟
قرار شد به دلیل اینکه دشمن بوشهر را به شدت بمباران میکرد، فرماندهی پایگاه، خانوادهها را از آنجا تخلیه کنند و به مناطق امن ببرند.
- ظاهرا بعد از سقوط خرمشهر مدتی بحث آموزش نیروهای مردمی را برعهده داشتید. کمی توضیح دهید.
بله، بعد از سقوط خرمشهر که البته تا مدتها برای ما جای سوال داشت که چرا به ما تجهیزات و نیرو نرسید، من با سردار شهید داود کریمی آشنا شدم و بنا به پیشنهاد ایشان بحث آموزش نیروهای مردمی را شروع کردیم که متاسفانه بعد از مدتی به دلیل نیاز منطقه به نیروها، کار را تعطیل کردیم.
- ماموریت بعدی شما چه بود؟
اگر خاطرتان باشد ما 12 ناوچه موشکانداز از فرانسه خریداری کرده بودیم که 9 عدد از آنها را تحویل دادند و سه فروند باقی مانده بود. از سه فروند که بچههای نیروی دریایی رفته بودند تحویل بگیرند، ناوچه طبرزین را سرقت کردند و ماموریت ما این شد برویم آن را آزاد کنیم. رفتیم الجزایر و آنجا بود که به ما گفتند احتمال برگشت شما به ایران صفر است.
9 نفر ماموریت را پذیرفتیم و شکر خدا بدون درگیری ناوچه را پس گرفتیم و برگشتیم و بعد از یک ماه مرخصی دوباره برگشتیم جاده آبادان – ماهشهر.جالب است اوایل جنگ چون خانوادهام بیشتر منزل برادرم بودند وقتی آمدم مرخصی دختر بزرگم مرا نمیشناخت و بیشتر از من با عمویش اخت شده بود چون وقتی رفتیم خرمشهر تا حدود هفت ماه درگیر بودیم.
بعد از هفت ماه یکی از همرزمانم به نام بهمن شیرمحمدی شهید شد و قرار شد که من پیکر ایشان را بیاورم تهران و تحویل خانوادهاش بدهم. مسلما بعد از هفت ماه که برای پنج روز آمدم مرخصی، دخترم نباید هم مرا میشناخت.
- آقای شفیع کجا و چطور مجروح شدید و قصه جانبازی شما چطور شکل گرفت؟
سال 64 و در سلسله عملیاتهای والفجر در منطقه بهمنشیر مسئول شناسایی اسکلههای البکر و الامویه بودم. شب 23 مهر 64 با یکی از نیروهای اطلاعات عملیات برای شناسایی این دو سکو رفتیم و فیلمبرداری و عکاسی کردیم. موقع رفتن با قایق با سرعت پایین رفتم و عملا رادارهای دشمن به دلیل سرعت کم متوجه حضور ما نشدند.
وقتی کار تمام شد ،چون نزدیک صبح بود و احتمال داشت عراقیها از خواب بیدار شوند، مجبور شدم با سرعت بیشتری حرکت کنم که رادارها شناسایی کردند و یک قایق توپدار تعقیبمان کرد که خوشبختانه نتوانست کاری بکند و به گل خورد. وقتی وارد قرارگاه شدیم در بهمنشیر نماز را خواندم و آمدم برای خوردن صبحانه که عراقیها حمله هوایی کردند. دو تا از دوستانم از سنگر بیرون رفتند من در حال خروج بودم که با موشک بچهها را زدند و جلوی چشمم آن دو عزیز پودر شدند.
شهید اولاد و شهید حسینزاده جلوی چشم من پودر شدند و بعد دیگر چیزی ندیدم و فقط درد صورت و بدن و شکم و دست بود ،گاز باروت هم راه نفسام را گرفته بود که دیگر نیروها آمدند ،اول منتقل شدم بیمارستان طالقانی آبادان و بعد از طی مراحل کاری به اهواز منتقل شدم ،بعد به بیمارستان مهر تهران منتقل و 9 ماه در آنجا بستری بودم.
در این بین پدرم که چند بار آمده بود بالای سرم، از شدت جراحات من و غصهای که خورده بود، فوت کرد.به دلیل حجم زیاد جراحات چون از نظر نیروی دریایی من جانباز 100 درصد هستم، سال 67 بازنشسته در حال اشتغال شدم تا تاریخ 1/4/83 که با درجه ناخدا دوم بازنشسته شدم.
- آقای شفیع نگاه جامعه به شما به عنوان جانباز چگونه است؟
متاسفانه اغلب یک نگاه ترحمآمیز است که من جانباز نمیپسندم. جیبهای من پوسیده از بس که دستم را داخل جیبم پنهان کردم و یا وقتی که به چشم چپ من نگاه میکنند، نگاه ترحمآمیز است. این نوع برخورد و نگاه مورد پسند ما نیست.
البته بخشی از جامعه و به خصوص در سالهای اخیر وضع را درک کردهاند که این گروه از جامعه به جای ترحم نیاز به احترام و تکریم دارند. گویا این اتفاق دارد میافتد که جامعه فرق بین ترحم و احترام را درک کند.
حتی در بخش دولتی هم این نگاه باید نهادینه شود که جانباز بیشتر از اینکه به برخی سروصداها نیاز داشته باشد به رسیدگی و حتی احوالپرسی نیاز دارد. اینکه یک دفعه اعلام میکنند این مقدار سهمیه به خانواده جانبازان برای دانشگاه داده شده است، این فکر را در جامعه ایجاد میکند که فرزندان ما جای بچههای دیگران را گرفتهاند در حالی که اینطور نیست.
من حتی برای سفر به مکه از سهمیه استفاده نکردم و خودم تمام هزینهها را پرداختم اما وقتی در رسانهها سروصدا میشود این تصور ایجاد میشود که ما داریم از امکانات بیشتری استفاده میکنیم. اگر این فرهنگ در جامعه توسط نهادهای متولی ایجاد شود که جانباز و خانوادهاش به تکریم نیاز دارد نه به ترحم، مسلما جامعه هم با واقعیت زندگی ما کنار میآید.
- امروز نگاه خانواده به وضعیت شما چگونه است، آیا بچهها با جانبازی پدر کنار آمدند؟
ببینید من تصور میکنم بعد از خدا، بزرگترین حمایت از سوی خانوادهام بوده، چون محکم و استوار از من حمایت کردند و حالا چون خودشان اینجا هستند میگویم در تمام این مدت یعنی از سال 64 که من مجروح شدم تا الان به من افتخار کردند و از من حمایت کردند به خصوص همسرم.
یعنی دقیقا کاری که باید از سوی مراجع رسمی انجام میشد را چند برابر خانواده ام انجام دادند. نمیخواهم گلایه کنم و یا از فرصت سوء استفاده کنم ولی از تاریخ بیست و چهار مهر سال 64 که من مجروح شدم تا امروز به جز یک بار آن هم سال قبل که آقای دکتر دهقان رئیس بنیاد شهید به دیدار ما آمد کسی حالی از ما نپرسیده است. البته چند هفته پیش هم از عقیدتی سیاسی نیرو زنگ زدند که میخواهیم بیاییم و از شما فیلمبرداری کنیم.
بعضی وقتها فکر میکنم بعد از این همه سال تازه یکی یادش افتاده که من هم در آن حماسه بزرگ مردمی سهمی داشتم. این نوع برخورد چندان درست نیست. هرچند که همین اندازه که حضور من و امثال من در جنگ باعث شد تا دشمن شکست بخورد برای ما
کافی است.
- ناخدا اگر خدای ناکرده جنگی دربگیرد، چه کار میکنید؟
من که خوب نمیتوانم بجنگم ولی درحد توانم ایستادهام. ببینید هرچند در این سالها بیمهری دیدهایم هم خودم و هم خانواده ولی به حرمت و احترام مردم و کشورم به جنگ رفتهام، آسیب دیدهام و به این افتخار میکنم.
چون وظیفه سربازیام را انجام دادم. مردم هم میفهمند و درک میکنند،تنها اتفاقی که باید بیفتد اینست که دید مدیران عوض شود. با بزرگنمایی کاری نکنند جامعه دید دیگری نسبت به ما داشته باشد. مردم یادشان باشد که ما فقط انجام وظیفه کردهایم.
ناخدا جعفری هم زبان به سخن میگشاید و به سئوالات ما پاسخ میدهد:
- ناخدا جعفری شما بفرمایید چند درصد جانبازی دارید و در کجا آسیب دیدید؟
من 45 درصد جانبازی دارم و دو بار مجروح شدم یک بار سال 59 در خرمشهر که منتقل شدم به بیمارستان شرکت نفت و بار دوم هم سال 66 در طرح نازعات که تهدید آمریکا برای جزایر بود وآنجا مجروح شدم.
- در روزهای اول جنگ در خرمشهر چه خبر بود؟
من شش روز قبل از شروع جنگ اعزام شدم به آبادان. چون آن وقت بحث جمعیت خلق عرب بود و داشتند سلاح وارد میکردند و اصلا بحث جنگ نبود. ما اعزام شدیم به مرز شلمچه به پاسگاه حدود، بحث گشتزنی بود. البته عراقیها یک تحرکاتی را انجام میدادند و قرار شد ما هم به اندازه تحرکات آنها جواب بدهیم.
این چهار روز قبل از جنگ بود که درگیری شروع شد. اعلام کردیم که عراق علنی دارد با تیربار، میزند. چون در پاسگاهها با پرسنل ژاندارمری بودیم دو روز مانده به جنگ، ژاندارمری پاسگاهها را تخلیه کرد و فقط بچههای تکاور نیروی دریایی ماندند. شب 31 شهریور به ما اعلام کردند منطقه را تخلیه کنید،گفتیم نیرویی نیست که مرز را تحویل دهیم. دستور آمد برگردید خرمشهر تا نیروی جایگزین اعزام شود. آمدیم خرمشهر در پایگاه دریایی.
روز شروع جنگ ما ماندیم، مردم خرمشهر،نیروهای مردمی و تعدادی از پرسنل پایگاه. جنگ شروع شده بود و ما هیچ دستورالعمل خاصی نداشتیم.
شهید مرادی مسئول ما بود. با تهران تماس گرفت و چون خودم آنجا بودم میگویم با دفتر بنی صدر صحبت کرد و گفت اگر نیرو نیاید شهر سقوط میکند که قول دادند هواپیما بفرستند که نفرستادند. آن موقع ما تجربه کسب میکردیم چون نمیدانستیم در جنگ شهری چه کار باید کرد. روز دوم جنگ ناوچهها آمدند که مورد حمله قرار گرفتند.
ما به صورت پارتیزانی روزها با عراقیها درگیر شدیم و در تاریکی هوا برگشتیم. بعد از اینکه عراق گمرک را گرفت به این نتیجه رسیدیم که شبها عملیات کنیم و روزها استراحت و تنها سلاح سنگین ما آرپیچی 7 بود. عراقیها تا بیمارستان طالقانی را دور زده بودند. کمک نیامد در نتیجه با بچههای سپاه و نیروهای مردمی هماهنگ شدیم.
ببینید وضعیت اینطور بود که با شهید جهانآرا تعویض سلاح کردیم آرپیچی 7 دادیم و کلاش گرفتیم. من این نکته را تا به حال نگفتهام ولی ما مهمات موردنیازمان را از پایگاهها برمیداشتیم و شاید خود آنها هم خبر نداشتند. از یگانهای ژاندارمری و کامیونهایی که نزدیک بیمارستان طالقانی متوقف بودند برمیداشتیم چون آقای بنی صدر سهمیهبندی کرده بود و مثلا در روز باید 5 گلوله استفاده میشد!!
و حالا بعدها فاش شد که در منطقه چقدر مهمات وجود داشت و در اختیار ما نگذاشتند. اینطور بود که خرمشهر سقوط کرد. در آن روزها خیلی تلاش کردیم مردم را تخلیه کنیم آن هم با قایق از جلوی پایگاه دریایی تا سقوط کامل شهر ،بعد برگشتیم سمت آبادان برای جلوگیری از محاصره که باتوجه به کمک خداوند توانستیم عملیات را درست انجام دهیم. با اینکه تجهیزات عراق چندین برابر ما بود اما در جنگ نخلستانها توانستیم عراق را وادار به عقبنشینی کنیم.
- شما از نگاه جامعه به جانبازان بگویید؛ به عنوان مثال، آیا سرویسی که نهادهای شهری ارائه میدهند کافی است؟
در سالهای اخیر خیلی خوب شده است. در پیادهروها و معابر، محلهایی برای تردد جانبازان ویلچری در نظر گرفتهاند و یا در سیستم اتوبوسرانی یا مترو هم خدماتی در نظر گرفته شده است. با اینکه خیلی دیر شروع شده ولی حرکت خوبی است اینکه جانباز بتواند در شهر راحت تردد کند و امکانات اولیهاش تامین شود.
من حدود یک سال قبل در دیداری که با آقای دهقان داشتم به ایشان پیشنهاد دادم یک آرم یا نشانی به جانبازان داده شود که روی لباسها نصب کنند که جامعه بداند این جانباز است الان اگر من سوار اتوبوس شوم و از کسی بخواهم اجازه بدهد بنشینم میگوید شما از من سالمتری چون ظاهر را میبینند اما این حرکت خوب است که شروع شده است.
- یعنی نگاه جامعه تغییر کرده است؟
اما نگاه جامعه را باید بگویم خیلی عوض شده است. واقعا زمانی بود که به دلیل نگاه ترحمآمیز به جانباز اصلا علاقهای نداشتیم بگوییم جانباز هستیم اما درچند سال اخیر کارهایی هرچند کم ولی اقداماتی صورت گرفته که به جانبازان و ایثارگران تکریم شود. جامعه نگاه خوبی دارد ولی یکسری مدیریتهای اشتباه صورت گرفته که اینها دید مردم را به جانباز خراب میکند. آقای شفیع هم گفت.
ببینید جار و جنجال راه انداختن اشتباه است مثلا من یک کربلا رفتم ولی به چه قیمتی؟ مردم همه ایثارگران را دوست دارند ولی وقتی که مثلا در بانک ظرف دو ساعت در صف ایستاده و من میروم جلو معلوم است عصبانی میشود و البته بدبین. اما نگاه کلی جامعه محبتآمیز و بااحترام بوده است و راحت بگویم دید جامعه بسیارمناسب است.
ببینید هرگز نمیگویند دید نظام به جانباز چیست فقط میگویند دید جامعه به جانباز یعنی مردم با هم ولی واقعا بررسی کنیم، دولت ما را قبول دارد. من جانباز فقط احترام میخواهم و البته میخواهیم مثل مردم عادی زندگی کنیم و انگشتنما نباشیم.
- آقای جعفری اگر جنگی خدای ناکرده شروع شود، شما چه کار میکنید؟
بدون معطلی وارد جنگ میشوم به این دلیل که اولا تجربه هشت ساله جنگ تحمیلی را دارم و باید به عنوان کهنه سرباز وارد شوم و پیشتاز جوانان باشم و دوم اینکه اگر سلامت و تندرستی خودم را یک بار دادم صرفا برای آزادی و استقلال کشورم بوده و حالا هم چون هنوز نفس میکشم، توان دارم و میتوانم حرکت کنم از آرمان و هدفام دفاع میکنم.
- نقش خانواده شما چیست؟ نگاه آنها به شما چطوراست؟
ببینید من اصلا نفهمیدم چطور دو فرزندم بزرگ شدند. اگر من در یک جبهه جنگیدم، همسر من در چند جبهه مبارزه کرد و اگر قرار است از کسی تقدیر شود از همسران ما تقدیر شود. این ما هستیم که باید همراه آنها باشیم. همسرم و فرزندانم با افتخار و سربلندی از من صحبت میکنند واین برای من کافی است.
باور بفرمایید که خانوادههای ما در مبارزه و حضورمان در جبهه سهم بسیار بزرگی داشتند و فکر میکنم این یکی از مسائلی است که باید درخصوص جانبازان مطرح شود. وقتی من رزمنده آرامش داشتم و میدانستم همسرم، خانواده را مدیریت میکند توانستم در جنگ بایستم یا در زمانی که در بیمارستان بودم همینطور. من از جانب خانوادهام حمایت شدم که توانستم بسیاری از دردها را تحمل کنم.
همشهری جمعه