دستهایی که باید هم دست باشند، هم چشم. دستهایی که کار 2 حس از حواس ششگانه را به دوش میکشند. هم لمس میکنند، هم میبینند. اما آنها نمیبینند، آنها که به نام «نابینا» میشناسیمشان. آنها که دستهاشان چشم است و گوشهاشان دقیق.
آنها که برای رفت و آمد در این شهر شلوغ پر از حادثه، با مشکل مواجهاند. آنها نشانهای دارند؛ عصای سفید. وسیلهای که از بقیه متمایزشان میکند. عصای سفید، که به عابران هشدار میدهد: «مراقب باش وقتی داری میگذری.» وسیلهای که به رانندهها فرمان میدهد: «مراقب باش، از سرعت خودرو کم کن، ترمز کن.» [آشنایی با روز عصای سفید]
23 مهر به همین نام خوانده میشود. یک بهانه برای سراغ گرفتن از نابیناهای هم محلهای و خانوادههاشان. «حسن محمدخانی» یکی از آنهاست. پسر 11 سالهای که همراه خانوادهاش در محله امیریه، چهارراه معزالسلطان زندگی میکند. فکرش را بکن، 9 ماه تمام، کودکی را با خود و درون خود حمل کنی، 9 ماه منتظر دیدنش، چشم گشودنش باشی، اما...
چشم میگشاید، مادرانه در آغوشش میکشی، نوازش میکنی. کودکانه به آغوش تو میآویزد... گریههایش، بیتابیهایش، خندههایش، چه شیرین است، زمان میگذرد، دقیقه از پی دقیقه، ساعت از پی ساعات، روز از پی روز، ماه از پی ماه. زمان میگذرد. کودکت 3 ماهه شده، اما چرا چشمهایش دودو میزند؟ ادامه از صفحه نخست شاید پزشکان جواب این سؤال را بدانند.
میدانند. حسن، نابینا است. پزشکان میگویند جهش ژنتیکی باعث نابیناییاش شده. علت، هر چیزی میتواند باشد، یک سرماخوردگی ساده، شنیدن صدای بوق و ترسیدن مادر، هر چیزی.
تجربه دشوار
3 ماه از تولدش گذشته. دیر نیست برای فهمیدن نابینایی؟ ناصری جواب میدهد:«فکر میکردیم ماهیچههای چشمش شل است. مراحل رشدش را هم دیر طی میکرد، فکر میکردیم به خاطر ضعف جسمانی، چشمهایش مشکل دارد. بچه اول بود، تجربهای نداشتیم.»
وقتی فهمیدند، یک پایشان خانه بود، یک پا بیمارستان. به خیلی جاها سر زدند. تا 3ـ 4 سال کارشان همین بود. برخی پزشکان میگفتند بزرگتر که شود، مشکل بیناییاش کمتر میشود. میگفتند با بزرگتر شدنش، عصب بینایی مغزش رشد میکند. حسن بزرگ شد، 11 ساله شد. تشنج کرد، فهمیدند نه، از این خبرها نیست. بهتر نمیشود، بدتر میشود. ته مانده بیناییاش هم از بین میرود. مادر میگوید:« نور را درک میکند، نورها را دنبال میکند، اما به مرور همین هم از بین میرود.»
پاسخ عجیب
فکرش را بکن، از همه آنچه دیگران میتوانند ببینند، تو فقط نور را درک میکنی. حالا میفهمی که همین درک نور را هم به مرور از دست خواهی داد. فکرش را بکن. چه واکنشی داری؟ ممکن است به هم بریزی. حالا اگر یک پسر 11 ساله باشی، شاید اوضاع روحیات خیلی بدتر شود. حسن چه طور؟ مادر میگوید: «با نابیناییاش خیلی خوب کنار آمده.»
«کاش شما هم نابینا بودید»، مادر این جمله را که اضافه میکند، میفهمی نه، اغراقی در کار نیست. او واقعاً با نابیناییاش کنار آمده. «حسن دوست داری بینا باشی؟» سؤال عجیبی نیست، اما پاسخ چرا، کمی اعجاب دارد: «نابیناییام را دوست دارم. حاضر نیستم با چیزی عوض کنم. به خلقت خدا راضیام.»
اول، مسئولان
آموزش؛ این واژه، یک نگرانی است، داغ دل خانوادههایی که کودکان بامحدودیت دارند. ناصری هم مثل بقیه خانوادهها. میگوید: «این بچهها در خردسالی و کودکی، درست آموزش نمیبینند. جایی برای آموزش وجود ندارد.» نبودن مکانی برای آموزش صحیح، خانوادهها را با مشکل مواجه کرده، آنها باید نحوه رفتار و آموزش به نابینا را آموزش ببینند.
اما از چه کسی؟ یا از کدام سازمان؟ همه اینها به گوشهنشین شدن بچههای نابینا منجر شده. برخوردهای ناآگاهانه افراد جامعه، «آخی» گفتنها، نگاههای ترحمآمیز، حرفهای ترحمآمیز، همه اینها درد است، دردهایی که به سختی درمان میشود. اما این دردها فقط از سوی مردم نیست، انگشت ناصری به سوی مسئولان نشانه میرود، همانها که میتوانند درباره برخورد با افراد خاص به مردم آموزش دهند.
مشکلات
میتوان، البته نمیتوان از نگاههای ترحمآمیز و برخوردهای اشتباه افراد جامعه چشم پوشید، اما از آن فاکتور میگیریم. به جز اینها چه مشکلاتی وجود دارد؟ مثلاً در رفت و آمد؟ آیا محله امیریه برای رفت و آمد نابینایان مناسبسازی شده؟ «جویها روباز است، هر کسی ممکن است توی آنها بیفتد.»
این جواب حسن است؛ مشکلی که به خاطر وجود آن، اجازه مستقل رفت و آمد کردن در محله را از دست داده است. « 2 سال است که حسن اصرار میکند تا از مغازه نزدیک منزلمان خرید کند، هنوز نتوانستم این اجازه را به او بدهم.» اما چرا؟ آیا این فقط یک وسواس یا نگرانی مادرانه است؟
ناگفته پیداست که پاسخ، منفی است. اما بهتر است از زبان مادر حسن، پاسخ را بشنویم: «معابر پر از وسایلی است که نباید در معابر باشد، وسایل نانواییها، مصالح ساختمانی، خودروهایی که توی پیاده رو پارک میشود.»
و باز مشکلات
تا نابینا نباشی، تا عزیزانت این مشکل را بر دوش نکشند، آشنا شدن با مشکلات آنها برایت سخت خواهد بود. ناصری برخی از این مشکلات را نام میبرد: «میگویند خیابان ولی عصر مناسبسازی شده، اما بهتر است سنگفرشهایی که برای عبور نابینایان درنظر گرفتهاند، زرد باشد تا کم بینایان بتوانند آن را ببینند.
اما این سنگفرشها کثیف میشوند و رنگ زردشان دیده نمیشود.» میتوان سختی این سنگفرشها را لمس کرد. یک روز کفش تخت بپوش، چند متر از روی این سنگفرشها بگذر، ممکن نیست کف پایت درد نگیرد. اما چرا کفش تخت؟ نابینایان به خاطر لمس محیط، کفشهایی با کف نرم میپوشند. و اما امیریه، کوچههای این محله به باریکی معروفند. در این کوچهها کنار هم راه رفتن مادر و فرزند سخت است.
آن سوی دیوار
حسن، توی حیاط بازی میکند، صداهایی از آن سوی دیوارهای خانه به گوش میرسد؛ صدای پسربچههایی است که توی کوچه بازی میکنند. حسن باید در خانه باشد. اما چرا؟ «به خاطر خطراتی که توی کوچه است.» این چیزی است که مادر به حسن آموخته، این نکتهای است که راه رفتن در معابر تهران به مادر آموخته.
مناسبسازی باید دید معابر منطقه چه قدر برای نابینایان مناسبسازی شده است؟ «حمیدرضا فرجی»، ناظر پروژههای پیادهروسازی شهرداری منطقه به این سؤال پاسخ میدهد. استفاده از سنگفرشهایی با تایل شیاردار، امکانی است که توسط این واحد فراهم شده است.
این تایلها به دلیل دیده شدن توسط کم بینایان به رنگ زرد است. در تقاطعها هم از تایل سکهای استفاده شده تا کمبینایان، تغییر مسیر را متوجه شوند. خیابانهای حافظ، وحدت اسلامی و خیابان امام خمینی، آخرین معابری است که در منطقه، برای نابینایان مناسبسازی شده است. خیابان کارگر نیز نیز در طرح مناسبسازی قرار دارد.
همشهری محله - 11