این نخستین بار است که کیفتان را در خانه جا میگذارید. سعی میکنید طبیعی رفتار کنید تا راننده متوجه پول نداشتن شما نشود. مطمئنید اگر به او بگویید که کیفتان را جا گذاشتهاید، تصور میکند که قصد شیادی دارید و شر بهپا میشود. میدانید که اگر در آن ترافیک سنگین بخواهید به خانه برگردید، قرار ملاقاتتان را از دست میدهید. باید راهی پیدا کنید تا پول راننده تاکسی را بپردازید.
تصمیم میگیرید وقتی به محل قرارتان رسیدید، از راننده بخواهید کمی منتظر بماند تا داخل دفتر شرکت بروید و از یکنفر پول قرض بگیرید. هیچوقت دلتان نمیخواست که روزی بدون داشتن پول در خیابان باشید. خودتان را سرزنش میکنید که چرا مقداری پول در جیب شلوارتان نمیگذارید تا در مواقع اضطراری دربهدر نشوید.
وقتی تاکسی مقابل ساختمان توقف کرد، پیاده میشوید و با عجله داخل میروید تا پیش از اینکه دیر شود، مبلغ کرایه را فراهم کنید. وقتی سوار آسانسور میشوید و دکمه طبقه هفتم را فشار میدهید، آسانسور به طرف بالا میرود اما در طبقه7 نمیایستد و بالاتر میرود. منتظر میمانید تا آسانسور توقف کند، اما کانتر بالای صفحه کلید، میگوید که در طبقه43 هستید.
با خودتان میگویید آن ساختمان فقط 8طبقه دارد و حتما آسانسور قاطی کرده است. وقتی اتاقک آسانسور در طبقه99 توقف میکند، مطمئن میشوید که گرفتار شدهاید. موبایلتان هم آنتن ندارد و مرکز اپراتور را پیدا نمیکند.راننده تاکسی که 20دقیقه منتظر شما ایستاده بود، به تصور اینکه او را پیچاندهاید، وارد ساختمان میشود و از نگهبان میپرسد که چهطور میتواند شما را پیدا کند.
وقتی پاسخ منفی میشنود، تصمیم میگیرد خودش تمام ساختمان را به دنبالتان بگردد. چون ساختمان 2آسانسور دارد، با از کار افتادن یکی از آنها کسی ناراحت نمیشود و واحد تاسیسات متوجه نمیشود که نقصفنی رخ داده است.راننده تاکسی به همه واحدهای اداری و مسکونی آن ساختمان سر میزند و میگوید که بهدنبال شخصی با مشخصات شما میگردد.
وقتی همه میگویند که نمیتوانند به او کمکی کنند، به خاطر میآورد که کیف دستیتان را روی صندلی عقب گذاشتهاید. وقتی برمیگردد و آن را باز میکند، فقط چندکاغذ با سربرگ یک شرکت تجاری را پیدا میکند. او آنها را با خود به داخل ساختمان میبرد و دوباره به همه واحدها نشان میدهد.منشی شرکتی که منتظر آمدن شما بود تا با مدیرعامل آنجا ملاقات کنید، با دیدن آن نامهها در دست راننده تاکسی میگوید که شما را میشناسد.
راننده که خوشحال شده، میگوید که شما دربستی تا آنجا آمدهاید، اما کرایهتان را پرداخت نکردهاید و غیبتان زده است. سپس دادوبیداد میکند و فریاد میزند که کرایهاش را میخواهد. همسایههای آن طبقه متوجه میشوند که یکی از کارمندان آن شرکت سر یک راننده تاکسی را کلاه گذاشته است و درباره آن با یکدیگر پچوپچ میکنند. مدیرعامل شرکت که تصور نمیکرد آبرویش ناگهان اینگونه برود، به منشی میگوید که کرایه راننده را بپردازد و به شما هم پیغام بدهد که دیگر آن اطراف آفتابی نشوید.
هرقدر داخل آسانسور دادوبیداد میکنید، کسی صدایتان را نمیشنود. سرانجام یکساعت بعد آسانسور ناگهان خودبهخود حرکت میکند و در طبقه7 متوقف میشود. با عجله از آن پیاده میشوید و داخل شرکت میروید. منشی با دیدن شما میگوید که راننده تاکسی آنجا را روی سرش گذاشته بود و مبلغ 14هزار تومان کرایه را گرفته و مدیرعامل هم شما را اخراج کرده است.
باورتان نمیشود که در ماه دوم پس از ازدواجتان، کارتان را از دست دادهاید. منشی اجازه نمیدهد که رییس را ببینید. شما با عصبانیت در را باز میکنید و داخل اتاق مدیرعامل میروید و میگویید که داخل آسانسور گرفتار شده بودید. او حرفتان را باور میکند، اما میگوید که آبرویش را نزد همسایهها بردهاید و فقط در صورتی میتوانید سر کار قبلیتان برگردید که زمان را به گذشته برگردانید.
شما پیشنهاد میکنید که میتوانید از طریق شوهرخواهرتان داستان آن ماجرا را در روزنامه همشهری چاپ کنید تا همسایهها هم بخوانند و قضیه حل شود. رییس میخندد و میگوید که چنین چیزی امکان ندارد. از لج او بلافاصله با خواهرتان تماس میگیرید و از او میخواهید تمام تلاش خود را بهکار گیرد تا شوهرش داستان آسانسور و کرایه تاکسی را در همشهری چاپ کند.
او میگوید که این کار حتما انجام میشود و جای هیچ نگرانی نیست. روز بعد خواهرتان تماس میگیرد و میگوید که آن داستان روز شنبه چاپ میشود. خیالتان آسوده میشود. مطمئن هستید همسایههایتان در ساختمان از اینکه آن ماجرا را در داستان همشهری میخوانند، حیرت میکنند.جمعه شب وقتی در خانه نشستهاید، با خودتان فکر میکنید که فردا رییس با خواندن آن داستان شگفتزده میشود و خوب حالش را میگیرید.
به او SMS میزنید و میگویید که فردا ضایع میشود. او هم که از این حرفتان عصبانی میشود، در جواب میگوید که اگر فردا با داستان همشهری به شرکت نروید، هم اخراج هستید و هم باید وامی که قبلا گرفتید را یکجا تسویه کنید و حقوق ماه آخرتان هم پرداخت
نمیشود.
خیالتان آسوده است که مشکلی پیش نمیآید و شوهرخواهرتان هم داستان را نوشته و به چاپخانه فرستاده است. در همین لحظه موبایلتان زنگ میزند. خواهرتان است. او خبر میدهد که «همشهریزندگی» فعلا منتشر نمیشود و فردا نباید منتظر چاپ داستانتان باشید.
همشهری مسافر