آن روزها که عاشق نوشتن میشدم و دنبال کتابهای خوب داستان میگشتم، یکی از میان آن همه نویسندة روزگار، خوب جایش را در دلم باز کرد و قصههایش را چسباند ته تنور دلم و مرا مست کرد از بوی نان و ادبیات.
حالا که از آن روزگار، یعنی دوران نوجوانی بیشتر از سی سال گذشته، هنوز مزة داستانهای آن یک نفر زیر دندانم است، مزه داستان «جشن فرخنده»، مزه داستان «مدیر مدرسه»، مزه داستانهای «زن زیادی» و خیلی داستانهای دیگر. من هرگز به خانه خدا نرفتم ولی با خواندن «خسی در میقات» در آن حوالی قدم زده ام و در هوای خدای نازنین نفس کشیدهام.
حالا، او نیست. غیر از کتابهایی که از او به جای مانده، چه نشانهی از او داریم؟ جلال آل احمد، شاید تنها نویسنده معاصری باشد که هر روز نامش از رادیو برده میشود، آن هم نه به خاطر کتابهایش، که به خاطر ترافیک بزرگراهی که نامش را بر آن گذاشته اند. شاید اگر نام کوچهای دنج و صمیمی جلال آلاحمد بود، بهتر بود؛ کوچهای که محل عبور پرندهها و گربهها و عابران پیاده بود.
راستی، خانم سیمین دانشور، حال شما چهطور است؟ آیا دوم آذر امسال برای جلال عزیزتان جشن تولد میگیرید؟ تولد شما کی میرسد خانم سیمین دانشور؟ به قول آن ترانه: «عجب رسمیه، رسم زمونه!»