از میدان قدس که سرازیر میشویم تو دزاشیب، بوم بزرگی که مقابل یکی از مغازهها روی چارپایه نشسته نگاهمان را میدوزد به شیشههایی که پشتشان پر از تابلوهای نقاشی است. در میان بومهای رنگ به رنگ که اغلب منظرهای از طبیعت دارند مردی رو تخت دراز کشیده و قلممو به دست روی بوم رنگ میگذارد.
«جهانبخش صادقی» هنرمند معلول و نقاش چیرهدست را همه در دزاشیب میشناسند. نقاشی که لبخند از روی لبانش محو نمیشود و با وجود اینکه از گردن به پایین قطع نخاع شده و در هر دست تنها یک عصب حرکتی دارد اما به قول خودش «زندگی برایش سرشار از خاطرههای رنگی و دوستداشتنی است.»
او حالا 120 شاگرد دارد که درس عشق و امید را در کنار هنر به آنها میآموزد. با «جهانبخش صادقی» درباره خاطرههای رنگیاش و امیدی که در نقاشیهایش نهفته به گفتوگو نشستیم.
- اولین باری که فهمیدی معلول نخاعی شدهای و دیگر توان ایستادن روی پاهایت را نداری چه زمانی بود؟
16 ساله بودم که در شب میلاد امام حسین¨ع© وقتی در حال چراغانی کوچهها بودم یک سانحه رانندگی باعث شد از ناحیه گردن به پایین قطع نخاع شوم. وقتی به بیمارستان منتقل شدم تا یک ماه فکر میکردم با انجام عمل جراحی دوباره میتوانم روی پاهایم راه بروم.
اما یک روز یکی از پرستارهای بخش گفت چرا اینقدر پدر و مادرت را اذیت میکنی؟ چرا نمیگذاری که بروند خانه؟ من هم در جوابش گفتم منتظرم تا عملم کنند و حالم خوب شود. او هم گفت بیخود به خودت امیدواری نده. گفت تو 2 راه بیشتر نداری. یا با این وضع زندگی میکنی، یا خودت را میکشی. مثل تو در این دنیا زیاد هستند.
او با این حرفهایش بزرگترین خدمت را به من کرد، چون آب پاکی را روی دستم ریخت. درست است که آن روزها سختترین روزهای زندگیام بود و مدام گریه میکردم، اما به هر حال تکلیف خودم را میدانستم.
- قطعاً ضربه سختی خورده بودی. حتی تصور حال و روز تو در آن شرایط سخت است. چطور با معلولیت کنار آمدی؟
بعد از مدتی به مرکز معلولان بهزیستی رفتم و در آنجا معلولانی را دیدم که مثلاً 20 سال بود با معلولیت خودشان کنار آمده بودند و زندگی عادیشان را دنبال میکردند. با هم حرف میزدیم و سعی میکردیم زوایای مختلف معلولیت را برای خودمان بشکافیم و سعی کنیم با وضعیت موجود کنار بیاییم.
همه این حرفها کمک زیادی کرد که معلولیتم را بپذیرم. سعی کردم کتاب بخوانم و از این طریق با زندگی معلولان موفقی مثل بتهوون، میکلآنژ، هلنکلر و... آشنا شوم و زندگی موفقیتآمیز آنها دلگرمی زیادی برای ادامه زندگی به من میداد.
- بودن در میان افرادی که مثل خودت دچار معلولیت بودند چه تأثیری بر روی تو و تصمیمت برای آینده میگذاشت؟
بعد از این حرفها و تجربیاتی که پیدا کردم دیدم باید با شرایط کنار بیایم. وقتی دور و برم معلولهای زیادی مثل خودم را میدیدم به این نتیجه میرسیدم که تنها نیستم و شاید اصلاً این خواست خدا بوده که این اتفاق برای من بیفتد
- از زمانی که به دنیای بوم و قلممو و رنگ راه پیدا کردی بگو؟ اصلاً فکر میکردی که روزگاری نقاش شوی؟
دوستی دارم به نام محمد اسکویی که هنوز هم پا به پایم میآید. آن روزها خیلی به مرکز نگهداری معلولان بهزیستی میآمد و بعد از مدتی با هم آشنا شدیم. میگفت چه چیزی میخواهید که برایتان فراهم کنم. یک روز برای من قلممو و رنگ آورد و گفت با اینها میتوانی نقاشی کنی.
خلاصه من هم با کتاب و کمک از دانشجویان هنری که به مرکز ما میآمدند نقاشی را به شکل حرفهای دنبال کردم. اولین تابلویی هم که کار کردم منظره چند گوسفند توی دشت و چوپانی بود که نی میزد. دقیقاً 36 سال پیش بود که اولین تابلویم را کشیدم. آن زمان همین آقای اسکویی تابلو را به قیمت 100تومان از من خرید و بعد از 20سال هم آن را دوباره به خودم یادگاری داد.
- زندگی در میان همسایههای دزاشیبی چطور میگذرد؟
ما 28سال است در دزاشیب زندگی میکنیم و مهمان شمیرانیها هستیم. در این مدت رابطهام با همسایهها بینظیر بوده. من را مثل برادر و فرزند و خلاصه عضوی از خانوادهشان پذیرفتهاند.
- و حرف آخر؟
هنوز از کوچه باغهای قدیم شمیران و درهای چوبی کلوندار آن نقاشی میکشم. بسیاری از این تابلوها را هم خود شمیرانیها خریدهاند و به دیوار خانهشان آویزان کردهاند. ببینید من با 15درصد تواناییام نشان دادم زندگی چقدر میتواند زیبا باشد. چیزی به عنوان یأس و ناامیدی در زندگیام وجود ندارد. من عاشق زندگیام، فکر میکنم این دقایق فرصتی است که در اختیار ما قرار گرفته و باید به بهترین شکل ممکن از آن استفاده کرد.
نگاه پوران درخشنده به مشکلات بچههای معلول
دنیای آدمهای فراموش شده
سپیده حاتمی همه ما عادت کردهایم اغلب روی پرده نقرهای سینما تصویر هنرپیشههای خوش قیافه و خوش قد و قامتی را ببینیم که مطابق مد روز لباس پوشیده اند و جلوی دوربین نقش شان را بازی میکنند، اما دیدن کودکی معلول روی پرده جادویی سینما در حالی که خیلی طبیعی و ساده در حال بازی کردن نقشی است که به او محول شده شاید برای لحظاتی ما را شوکه کند.
وقتی به آن روی سکه نگاه میکنیم به این نکته پی میبریم که کار کردن با این بچهها بی شک سختیها و شیرینیهای خودش را دارد. پوران درخشنده یکی از معدود کارگردانان سینمای ایران است که به گفته خودش سالهاست در عرصه هنر از نزدیک با بچههای معلول و مشکلاتشان آشناست و سعی کرده در فیلمهایش مثل «رابطه»، «پرنده کوچک خوشبختی» و«بچههای ابدی» از مسائل و دغدغههای آنها بگوید.
همیشه دغدغهها و مشکلات نوجوانان، جوانان و بویژه بچههای معلول بخشی از موضوع فیلمهای درخشنده بودهاند. او از علاقهاش به دنیای بچههای معلول میگوید که پر از صفا و سادگی است، او از آدمهای فراموششده میگوید و معتقد است معلولان بخشی از جامعه هستند که در بسیاری از موارد به دست فراموشی سپرده شدهاند و او دوست دارد که دنیای این آدمها را به تصویر بکشد.
کار با بچههای ناشنوا، لال و حتی افراد مبتلا به سندرم دان برای این کارگردان تجربههای ارزشمندی را به همراه داشته است و زمینهای را فراهم کرده تا او از دغدغههای اجتماعیاش سخن بگوید و از سینما به عنوان ابزاری برای بیان مشکلات اجتماعی این قشر از افراد جامعه استفاده کند.
وقتی درخشنده درباره شخصیت فیلم بچههای ابدی حرف میزند بچههای مبتلا به سندرم دان را افرادی میداند که هنوز در دوران کودکی خود ماندهاند، بچههایی که هرگز بزرگ نمیشوند و همیشه در سن 65 سالگی میمانند و در دنیای کودکانه خود غوطهورند، دنیایی که سرشار از صداقت و پاکی است.
به عقیده او اگرچه کار کردن با این بچهها و بازی گرفتن از آنها کار سختی است اما وقتی به انتهای فیلم میرسد و بازی موفق آنها را میبیند خستگی کار از تنش بدر میرود. او از آن دسته هنرمندانی است که همیشه سعی کرده با سوژه قرار دادن و به تصویر کشیدن مشکلات معلولان دنیای آنها را به دیگران بشناساند تا قدمی برای رفع مشکلات آنها بردارد و بیننده را به آنها نزدیکتر کند.
18/8/1382 همسایگی تو برای ما کافی است
من از بچگی شیفته این صحن و سرا بودم. خانه ما طوری بود که وقتی یک دختر بچه از آن بیرون میآید اولین چیزی که نگاهش را میرباید گلدستههای حرم باشد. خیلی حرفها که نمیتوانم به مادرم یا پدر احمد بگویم اینجا خود به خود روی زبانم جاری میشود. مثل اشک که خود به خود است.
چند بار هم احمد را با خودمان آوردهایم امامزاده اما بعضیها طوری برخورد میکنند که انگار ما برای طلب شفای احمد آمده ایم. این هم عذابم میدهد. پیش خودم میگویم: «دوستی و همسایگی ات برای ما کافی است.» مگر نمیگویند: «الجار ثمالدار» چه جای شفا طلبیدن من است وقتی همسایهایم.
حتم دارم حکمتی در کار است وگر نه همسایه همسایه را فراموش نمیکند. آن هم همسایهای که من دارم. بر میگردم. آدم دیگری شدهام. شوهرم میخندد و میگوید: «خدا ما رو از این همسایه خوب نگیره» خودش خادم امامزاده است.
از سر کار که بر میگردد میرود امامزاده صحن را جارو میکند و بعد میآید خانه. بعد احمد تعریف میکند که چقدر با پدرش بازی کرده است. روزهایی که به امامزاده میروم همه ما خوشبخت تریم. این خوشبختی را توی نگاه احمد هم میبینم و دلم آرام میشود.
7/8/1384 معجزههای بزرگ دستهای کوچک
دیروز یکی از مربیهای مهد کودک احمد از من خواست که بعداز ظهر با هم به مرکز کودکان کم توان ذهنی برویم. جایی توی خیابان شریفی منش است. گفت نمایشگاهی از دست ساختههای بچهها برگزار کرده اند. باورم نمیشد که همه این کارها را بچهها انجام داده باشند.
از چند تا مرکز دیگر هم آثار بچههای کم توان را آورده بودند. نابینا ها،معاولان جسمی ـ حرکتی، ناشنواها و ناگویاها. آدم دلش میخواست دست تک تک مربیها را ببوسدو با اشک بشوید. وقت برگشتن مربی احمد گفت:« به خدا میگویند رب یعنی تربیت کننده، رشد دهنده.
چرا فکر میکنی خدا موجودی رو خلق میکنه بدون آنکه زمینههای رشد و پرورش او را فراهم کنه. چرا فکر میکنی خدایی که شاخه شکسته درختی رو هر بهار غرق شکوفه میکنه تو رو فراموش میکنه؟ بعد با قدری تشر گفت:اگر احمد که نمیتونه راه بره قهرمان دو نشه ما مسئولیم.
خدا زمینههای رشد رو توی نهاد هر موجودی قرار داده. ما مسئولیم که آن را پیدا کنیم و هدایتش کنیم. دیشب از فکر و خیال خوابم نبرده. خیلی خستهام. ناامیدی بزرگترین گناه انسانه. من گاهی ناامید شدهام. وقتی گنجی به اسم احمد و خدایی بالای سرم داشتهام چرا ناامید شدهام.
همشهری محله - 1