پدر او مولانا محمدبن حسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف بود و او را با لقب سلطان العلماء نیز یاد کردهاند.
بهاءولد از اکابر صوفیه واعاظم عرفا بود و خرقۀ او به احمد غزالی میپیوست.
وی در علم عرفان و سلوک سابقهای دیرین داشت و از آن رو که میانۀ خوشی با قیل وقال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی میدانست و نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی، پرچمداران کلام و جدال با او از سر ستیز درآمدند از آن جمله فخرالدین رازی بود که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و بیش از دیگران شاه را بر ضد او برانگیخت.
جلال الدین محمد ۱۳ ساله بود که به همراه پدرش بلخ را ترک کرد.
وی شهر به شهر و دیار به دیار رفت و در طول سفر خود با فریدالدین عطار نیشابوری نیز ملاقات کرد و بالاخره علاءالدین کیقباد قاصدی فرستاد و او را به قونیه دعوت کرد. او از همان بدو ورود به قونیه مورد توجه عام و خاص قرار گرفت.
سرانجام پدر مولوی در حدود سال ۶۲۸ هجری قمری درگذشت و در دیار قونیه به خاک سپرده شد. در آن زمان مولانا جلال الدین 25 ساله بود.
مولانا در آستانهٔ 40 سالگی مردی به تمام معنی و عارف و دانشمند دوران خود بود و مریدان و عامه مردم از وجود او بهرهها میبردند تا اینکه قلندری گمنام و ژنده پوش به نام شمسالدین محمد بن ملک داد تبریزی به قونیه آمد و با مولانا برخورد کرد و آفتاب دیدارش قلب و روح مولانا را بگداخت و شیداییش کرد.
پیوستن شمس به مولانا در حدود سال ۶۴۲ هجری قمری اتفاق افتاد.
رفته رفته آتش حسادت مریدان زبانه کشید. آنها میدیدند که مولانا مرید ژنده پوشی گمنام شده و هیچ توجهی به آنان نمیکند از این رو فتنه جویی را آغاز کردند و در عیان و نهان به شمس ناسزا میگفتند و همگی به خون شمس تشنه بودند.
جلال الدین محمد در سال 652 شمسی در سن 66 سالگی در قونیه فوت کرد و مقبره این شاعر برزگ در همان شهر قرار دارد.