او هم برداشت. همه شمشیرهاشان را تیز کردند، او هم تیز کرد. همه به صف شدند و منظم ایستادند. او هم توی صف بود. بعضیها جلوتر بودند، بعضیها عقبتر. او جلو بود؛ خیلی جلوتر از خیلیها. همه سرباز بودند و او فرمانده؛ اما همه یکجا ایستاده بودند، توی صحرای کربلا.
و همه به یک چیز فکر میکردند، آنطرفیها! و او هم به همان چیز فکر میکرد. همه یک جور فکر میکردند؛ اما او یک جور دیگر!
همه یک اسم داشتند: لشگر یزید. او یک اسم دیگر داشت: حُر!
شمر که ترس نداره
دست ما را گرفتند و گفتند:میخواهیم برویم تماشای شبیهخوانی.ما نمیدانستیم شبیهخوانی چیست، اما می دانستیم آنجا شکلات و شربت نمیدهند. البته تهش شیر میدادند. توی لیوانهای یک بار مصرف، شیر داغ می دادند.
ما هم رفتیم. من و زینت. با دمپایی های پلاستیکی قرمز که عموی زینت ازآستارا برامان آورده بود. شبیه خوانی نبود. بعدها فهمیدیم. یک جور نمایش خیابانی بود که توی یک زمین خاکی، خرابه پشت ریل اجرا میشد.
مردم گاهی با قابلمه میآمدند برای شیر گرفتن. اما خیلی ها هم، زیارت عاشورا می آوردند با خودشان. می خواندند و نمایش را تماشا می کردند و اشک می ریختند. من و زینت هم دست هم را گرفتیم و رفتیم جلو.
زینت گفت: «جلوتر نریم. می ترسم.»
گفتم:« ترس نداره که.»
گفت: «شمر ترس نداره؟... شمر ترس نداره؟ خیلی دیوونه ای. همه از شمر میترسن، اینه که ترس داره!»
گفتم:« کی گفته؟ خب امام حسین ع نمیترسید که. منم نمیترسم!»
زینت گفت: «آخه خل خانوم، تو چه ربطی داری به امام حسین ع؟» و دست مرا کشید که نرویم جلو. من هم دستش را کشیدم که ببرمش جلوتر. دمپاییهاش روی خاک کشیده میشد و ما از بین مردم خودمان را جا میکردیم و هی جلوتر میرفتیم.
آن وسط شمر بود با لشگرش که سه، چهار نفر بودند و با اسب دور میدان میچرخیدند. ما رسیدیم به اول صف و من تا برگشتم به زینت بگویم که «دیدی ترس نداره؟» یکهو صدای بلندی گفت: «به زن و بچههاتون هم رحم ندارم... الآن سر این بچه رو از تنش جدا میکنم که ببینید من شمر شقی هستم...» و دستش را آورد طرف من و من را از کمر گرفت.
من سر و ته شدم و جیغ میزدم و شمر شقی میخواست سر از تنم جدا کند. جیغ میزدم. مردم گریه میکردند. من روی هوا بودم. توی دست شمر. اسب شمر میچرخید. من هم میچرخیدم. توی یک چرخش دیدم که زینت آن دور دورهاست. داشت میدوید و حتی سر برنمیگرداند که ببیند بالاخره شمر سر از تن من جدا کرد یا نه.
شمر یک چرخ دیگر هم زد و یکهو یک لنگه دمپایی من افتاد.
«دمپاییم... دمپایی قرمزم... منو بذار پایین... دمپاییم...»
داد میزدم که یکهو شمر دستش را گذاشت روی دهانم. مردم داد میزدند و شمر را لعن و نفرین میکردند... یا حسین مظلوم... مردم میگفتند. من هم که از آن بالا گوشه چشمم به دمپایی ام بود، دیدم هیچ راهی بهتر از این نیست که خودم را خلاص کنم.
یک... دو... سه... و چنان گازی از دست شمر گرفتم که من پرت شدم روی دمپایی ام.
شمر هم از درد با اسب دور خودش میچرخید... و مردم... مردم هی صلوات میفرستادند.
از این سیاهی به آن سیاهی!
تاریک بود. چشم، چشم را نمیدید. ما نشسته بودیم تنگ هم. من نگاه کردم به دور و برم. کسی حواسش به من نبود. من اما چشمهایم را ریز میکردم تا کمترین تکانی را ببینم. من دل دل نکردم... میدانستم که نخواهم ماند. میدانستم که میروم.
میدانستم که خیلیهای دیگر هم دل دل نمیکنند. آنها هم مطمئن اند. نه اما برای رفتن. که برای ماندن. ماه در آسمان بود. خودم را کمکم به سمتی کشاندم که نور ماه بر من نیفتد. حالا من بقیه را بهتر میدیدم. چون آنها همه زیر نور ماه نشسته بودند.
من آرام آرام دور شدم، اما مجبور بودم تا دورهای دور همانطور توی تاریکی بمانم که دیده نشوم. من رفتم. آنقدر رفتم که دیگر با تاریکی شب یکی شدم.
من جزئی از تاریکی بودم یا تاریکی قسمتی از من؟ هیچ معلوم نبود. مرزی نبود میان من و شب.
آنها تا دم صبح زیر نور ماه به مناجات نشسته بودند. من آنقدر توی تاریکی رفتم که سپیده را ندیده، خوابم برد. از این سیاهی به آن سیاهی!
فرشته سفید
عصر بود. علقمه را بسته بودند. عباسع رفته بود به هوای آوردن آب؛ اما هر دو دستش را بریده بودند. فرشته طلایی نگاهی به فرشته سفید کرد. فرشته سفید گفت: «اینطوری نگام نکن... من براشون آب بردم... ولی هیچکس نمیگه تشنمه!»
دو خورشید
لحظه عجیبی که توی تاریخ ثبت شد، لحظه غروب دو خورشید بود، با هم.
یکی در آسمان.
یکی غلتیده از روی تن تو، بر خاک!