سه‌شنبه ۱ دی ۱۳۸۸ - ۱۵:۲۸
۰ نفر

حدیث لزر غلامی: همه یک لباس پوشیدند. او هم همان لباس را پوشید. همه سپر و نیزه برداشتند.

او هم برداشت. همه شمشیرهاشان را تیز کردند، او هم تیز کرد. همه به صف شدند و منظم ایستادند. او هم توی صف بود. بعضی­‌ها جلوتر بودند، بعضی­‌ها عقب­‌تر. او جلو بود؛ خیلی جلوتر از خیلی­‌ها. همه سرباز بودند و او فرمانده؛ اما همه یک‌­جا ایستاده بودند، توی صحرای کربلا.
و همه به یک چیز فکر می­‌کردند، آن‌طرفی­‌ها! و او هم به همان چیز فکر می‌‌کرد. همه یک جور فکر می­‌کردند؛ اما او یک جور دیگر!

همه یک اسم داشتند: لشگر یزید. او یک اسم دیگر داشت: حُر!

شمر که ترس نداره

دست ما را گرفتند و گفتند:می‌خواهیم  برویم تماشای شبیه­‌خوانی.ما نمی‌دانستیم شبیه­‌خوانی چیست، اما می ‌دانستیم آن­جا شکلات و شربت نمی‌­دهند. البته تهش شیر می‌‌دادند. توی لیوان­‌های یک بار مصرف، شیر داغ می­ دادند.

ما هم رفتیم. من و زینت. با دمپایی­ های پلاستیکی قرمز که عموی زینت ازآستارا برامان آورده بود. شبیه ­خوانی نبود. بعدها فهمیدیم. یک جور نمایش خیابانی بود که توی یک زمین خاکی، خرابه­ پشت ریل اجرا می‌­شد.

مردم گاهی با قابلمه می­‌آمدند برای شیر گرفتن. اما خیلی ­ها هم، زیارت عاشورا می آوردند با خودشان. می­ خواندند و نمایش را تماشا می­ کردند و اشک می ­ریختند. من و زینت هم دست هم را گرفتیم و رفتیم جلو.

زینت گفت: «جلوتر نریم. می ­ترسم.»

گفتم:« ترس نداره که.»

گفت: «شمر ترس نداره؟... شمر ترس نداره؟ خیلی دیوونه ­ای. همه از شمر می‌‌ترسن، اینه که ترس داره!»

گفتم:« کی گفته؟ خب امام حسین ع نمی‌ترسید که. منم نمی‌ترسم!»

زینت گفت: «آخه خل خانوم، تو چه ربطی داری به امام حسین ع؟» و دست مرا کشید که نرویم جلو. من هم دستش را کشیدم که ببرمش جلوتر. دمپایی­‌هاش روی خاک کشیده می­‌شد و ما از بین مردم خودمان را جا می‌کردیم و هی جلوتر می‌رفتیم.

آن وسط شمر بود با لشگرش که سه، چهار نفر بودند و با اسب دور میدان می‌‌چرخیدند. ما رسیدیم به اول صف و من تا برگشتم به زینت بگویم که «دیدی ترس نداره؟» یکهو صدای بلندی گفت: «به زن و بچه‌هاتون هم رحم ندارم... الآن سر این بچه رو از تنش جدا می­‌کنم که ببینید من شمر شقی هستم...» و دستش را آورد طرف من و من را از کمر گرفت.

من سر و ته شدم و جیغ می‌­زدم و شمر شقی می­‌خواست سر از تنم جدا کند. جیغ می‌‌زدم. مردم گریه می­‌کردند. من روی هوا بودم. توی دست شمر. اسب شمر می‌­چرخید. من هم می‌چرخیدم. توی یک چرخش دیدم که زینت آن دور دورهاست. داشت می­‌دوید و حتی سر برنمی­‌گرداند که ببیند بالاخره شمر سر از تن من جدا کرد یا نه.

شمر یک چرخ دیگر هم زد و یک­هو یک لنگه دمپایی من افتاد. 

«دمپاییم... دمپایی قرمزم... منو بذار پایین... دمپاییم...»

داد می­‌زدم که یک­هو شمر دستش را گذاشت روی دهانم. مردم داد می‌­زدند و شمر را لعن و نفرین می­‌کردند... یا حسین مظلوم... مردم می‌­گفتند. من هم که از آن بالا گوشه­ چشمم به دمپایی ام بود، دیدم هیچ راهی بهتر از این نیست که خودم را خلاص کنم.

یک... دو... سه... و چنان گازی از دست شمر گرفتم که من پرت شدم روی دمپایی ام.

شمر هم از درد با اسب دور خودش می‌چرخید... و مردم... مردم هی صلوات می­‌فرستادند.
از این سیاهی به آن سیاهی!

تاریک بود. چشم، چشم را نمی‌­دید. ما نشسته بودیم تنگ هم. من نگاه کردم به دور و برم. کسی حواسش به من نبود. من اما چشم‌هایم را ریز می­‌کردم تا کمترین تکانی را ببینم. من دل دل نکردم... می‌­دانستم که نخواهم ماند. می­‌دانستم که می‌­روم.

می‌­دانستم که خیلی­‌های دیگر هم دل دل نمی­‌کنند. آنها هم مطمئن اند. نه اما برای رفتن. که برای ماندن. ماه در آسمان بود. خودم را کم‌کم به سمتی کشاندم که نور ماه بر من نیفتد. حالا من بقیه را بهتر می‌­دیدم. چون آنها همه زیر نور ماه نشسته بودند.

من آرام آرام دور شدم، اما مجبور بودم تا دورهای دور همان­‌طور توی تاریکی بمانم که دیده نشوم. من رفتم. آن­‌قدر رفتم که دیگر با تاریکی شب یکی شدم.

من جزئی از تاریکی بودم یا تاریکی قسمتی از من؟ هیچ معلوم نبود. مرزی نبود میان من و شب.

آنها تا دم صبح زیر نور ماه به مناجات نشسته بودند. من آن­‌قدر توی تاریکی رفتم که سپیده را ندیده، خوابم برد. از این سیاهی به آن سیاهی!

فرشته­ سفید

عصر بود. علقمه را بسته بودند. عباس‌ع رفته بود به هوای آوردن آب؛ اما هر دو دستش را بریده بودند. فرشته­ طلایی نگاهی به فرشته­ سفید کرد. فرشته­ سفید گفت: «این‌طوری نگام نکن... من براشون آب بردم... ولی هیچ‌کس نمی‌گه تشنمه!»

دو خورشید

لحظه­ عجیبی که توی تاریخ ثبت شد، لحظه­ غروب دو خورشید بود، با هم.

یکی در آسمان.

یکی غلتیده از روی تن تو، بر خاک!

کد خبر 97425

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز