لیلی شیرازی: یک قالب یخ را که زیر آفتاب نگه‌می‌داری، این نیست که یک لحظه سربرگردانی و بعد که دوباره به سمتش برگردی ببینی که دیگر نیست، آب‌شده و زیرپایت جاری شده، یا بخار شده و حالا دارد توی آسمان پرواز می‌کند. نه! این‌طوری نیست، قصه‌ی آب شدن یک قالب یخ، این‌طوری نوشته نشده است.

اول، سطحش شفاف می‌شود، بی‌رنگ می‌شود، مثلاً فرض کن انگار آفتاب دیده و رنگش پریده، می‌فهمد که دیگر خبری از سرمای همیشگی نیست، می‌فهمد که باید رنگ عوض کند، شکل عوض کند، به چیز دیگری تبدیل شود، این است که سطحش شفاف می‌شود و قلب تیره و یخ‌بسته‌اش را می‌توانی ببینی...

بعد عرق می‌کند، دانه‌دانه قطره‌های آب، روی سطحش شکل می‌گیرند، کم‌کم خودش را جمع‌می‌کند و می‌فهمد این ماجرا، از آن دست ماجراها نیست که بشود راحت ردش کرد، این است که دانه‌دانه عرق، روی سطحش شکل می‌گیرد، و بعد یخ خودش را جمع می‌کند، تلفات می‌دهد تا هسته‌اش سالم بماند، کمی قربانی می‌دهد مگر آفتاب و گرما راضی شوند و دست از سرش بردارند، این است که آب‌‌باریکه‌ای راه می‌افتد زیر تنش، که همان قربانی‌های یخ هستند، آخرین سلاحی که دارد.

و بالأخره، ترک! قالب یخ، زیر آفتاب ترک می‌خورد، این ترک معنایش تسلیم است، تسلیم آفتاب شدن، انگار که یخ، حالا دیگر، بعد از قربانی دادن، بعد از این‌همه جمع شدن و مقاومت کردن، یکهو به این فکر افتاده که شاید آب شدن هم بد نباشد... بین یخ بودن و آب شدن، آب بودن و بخار شدن شک کرده، نمی‌داند باز باید لجاجت کند، چشم‌هایش را ببندد، پیش خودش فریاد بزند: «من یخ بودن را دوست دارم»، دست‌هایش را سپر آفتاب کند و جلوی آب شدنش را بگیرد یا تن بدهد به گرمای آفتاب و خودش را رها کند، ول کند تا آب شود و جاری یا بخار شود و پرواز کند. این است که در این شک ترک می‌خورد، دو تکه می‌شود، یک تکه که واداده و نازک شده و حالا بیش‌تر یک جور آب نیمه‌جامد است، و تکه‌ای دیگر که هنوز بر یخ بودن لجاجت می‌کند و نمی‌خواهد منطق آفتاب را بفهمد...

هیچ وقت انتظار نداشته‌ام، وقتی قلبم یک تکه یخ، یک قالب یخ می‌شود، در یک لحظه، در یک آن، همه‌ی یخ‌ها آب شوند. حس کنم که قلبم، مثل دیروزها، دیروزهای دور، صاف و آبی است و دارد در آسمان پرواز می‌کند، دیروزها قلبم جاری بود، صاف و زلال بود، شاید چون کودک بودم، شاید چون به آسمان، به مهربانی، به مادرم، به تو، به خودِ خودت نزدیک‌تر بودم. یک جوری انگار یک رودخانه باشم که دو سویش را درخت‌های سرسبز پرکرده باشند، رودخانه‌ای که وقتی یک تکه ‌سنگ تویش می‌افتاد، تا ته ته رودخانه‌ام را می‌شد دید، باد می‌آمد و دلم، مثل سطح رودخانه‌های طبیعی، با وزش باد می‌رقصید و این‌ور و آن‌ور می‌رفت...

نمی‌دانم چه شد، در کدام زمستانِ کدام سال بود که قلبم این‌جور یخ زد، بسته شد، سفید شد، دیگر نمی‌شد تهش را دید، انگار به خودم که آمدم، آن رودخانه‌ی پرشور و درخت‌های دور و برش و جنگل به هم ‌فشرده‌ای که رودخانه را در خودش گرفته بود، همه با هم دود شدند و هوا رفتند و جایشان را به یک تکه یخ سفت و سخت دادند که اسمش قلب بود، که قلب من بود، قلب من که می‌تپید، که هنوز با همه‌ی یخ‌هایش ضربه می‌زد و ضربان داشت.

حالا روزهاست که این یخ را به پیشانی آفتاب سپرده‌ام. همین‌طور انتظار می‌کشم، روز به روز دست می‌کشم به سطح سرد و یخ‌زده‌اش. نگاهش می‌کنم ببینم چه‌قدر آب شده؟ نگاه می‌اندازم ببینم هیچ سطحش شفاف نشده‌است؟ دستمال می‌کشم ببینم عرق نکرده است؟ نگاهی به آفتاب می‌اندازم که مثل همیشه، تند و مهربان، بی‌دریغ گرمایش را روی سطح قلبم پخش می‌کند، به تو نگاه می‌کنم، که همیشه حواست به همه‌ی قلب‌ها هست، که می‌دانی کی و چه‌طور یخشان را آب کنی...

فقط به من بگو، نوبت من، نوبت قلب من کی می‌رسد، کی می‌توانم ترک قلبم را ببینم، ببینم که قلبم باز به جاری شدن، بازمی‌گردد، کی رودخانه‌ شدن را دوباره از سر می‌گیرد، دلم برای رودخانه‌، برای جنگل، برای درخت‌ها تنگ شده، کی آن‌ها را دوباره سرجایشان برمی‌گردانی. تا آن روز انتظار می‌کشم و قلب یخ زده‌ام را پیش روی آفتاب مهربانی‌ات درست روبه‌روی چشم‌هایت، که می‌دانم تمام روز به من هم نگاه می‌کند، توی دست می‌گیرم. شاید یخش آب شود و با تازگی روزهای دور گذشته، دوباره روحم را سرسبزتر از همیشه، زنده کند.

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

برچسب‌ها

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۴:۴۶