باز هم احتمالاً! همهي همهي همهي باباهاي کرهي زمين اولش سعي کردهاند که بعد از عملکردن بچه بهقول خودش، خودشان را به آن راه بزنند، وقتکشي کنند، عينهو بازيکنان فوتبال خودشان را به مصدوميت بزنند يا خاطرات کودکيشان را که اصلاً توش دوچرخه نيست، تعريف کنند. حتي ديده شده که بعضي باباها سعي کردهاند بگويند: منظورم از دوچرخه، واقعاً دوچرخه نبود!
اما ميدانيد عاقبت همهي اين کارهاي باباها به کجا ختم ميشود؟ بله، به مغازهي دوچرخهفروشي! بله، به هرحال اين يک مورد چيزي نيست که هيچ بچهاي باهاش شوخي داشته باشد.
پس همهي مامان و باباها بعد از تحملکردن چندساعتهي جيغهاي ممتد بچه، هرچه بهدنبال دکمهي خاموش بچه ميگردند، پيدا نميکنند. آنقدر ميگردند و بچه آنقدر جيغ ميزند كه همه متوجه ميشوند دکمهي خاموش آدم در مغازهي دوچرخهفروشي است!
با خريد دوچرخه، يکدفعه صداي بچه از خانه قطع ميشود. البته نه به اين دليل که ديگر جيغ نميزند؛ ميزند، ولي توي کوچه ميزند! تازه از خوشحالي هم ميزند.
خلاصه که آدم از همين چيزهاي تابستان خوشش ميآيد. يعني اگر يک تابستان بيايد که آدم نتواند با دوستهايش مسابقهي دوچرخهسواري بدهد و توي کوچه ترمز نمايشي بکشد، آن تابستان از صد تا زمستان هم بدتر است.
ما همه بچههاي ايرانيم
خوب و شاد و خوش و خندانيم
کل هفته دوچرخه ميرانيم
پنجشنبه دوچرخه ميخوانيم
تصويرگري: مجيد صالحي