خوش به حال تو!
بعضی وقتها پیش خودم فکر میکنم و میبینم چه قدر خوش به حال توست که هر روز یک عالم نامه از یک عالم نوجوان، از یک عالم شهر ایران برایت میآید. تو آنها را میخوانی و با آن نوجوانها دوست میشوی. آنها هم با تو دوست میشوند و اینها خودش کلی کیف دارد، نه؟ خوش به حالت! من هم خیلی دوست دارم جای تو باشم و بتوانم نامههای همه، داستان، شعر و مطالب همه را بخوانم، البته نصفش را که در دوچرخه میخوانم!
تصویرگری: لیلا رضایی، خبرنگار جوان، تهران
بعضی وقتها با خودم فکر می کنم و میبینم چه کیفی دارد همین نامهای که الان توی دست من است و من دارم آن را مینویسم، برسد به دست تو و تو آن را بخوانی. راستی ، الان ساعت 10 و 56 دقیقه چهارشنبه است. فردا پنجشنبه است و روز آمدن تو. نمیدانی چه قدر خوشحالم. من هر شب چهارشنبهها خواب تو را میبینم و صبح به امید تو بیدار میشوم. نمیدانی چه قدر برای آمدن تو ذوق و شوق دارم. من پنجشنبهها موقع جواب روزنامهفروش جلوی مدرسهمان در سؤال من که« روزنامه همشهری دارید؟» نفسم را حبس میکنم و وقتی میشنوم: «نه، تمام شده،» نمیدانی چه حالی میشوم. هفته پیش فقط توانستم چند صفحه از تو را، آن هم در اینترنت بخوانم، چون هر روزنامهفروشیای که رفتم، تو را تمام کرده بودند و این برای من، که یک هفته به امید آمدن تو بودهام، خیلی غمانگیز بود.
حالا که فکرش را میکنم میبینم چهقدر ضرر کردهام. هشت سال است که میتوانستم دوست خوبی چون تو داشته باشم؛ اما فقط توانستم در دو سه سالش متوجه تو بشوم. البته برای دوستی با تو هیچ وقت دیر نیست. چون ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. اما قول میدهم جای پنج، شش سالی که تو را نمیشناختم، تا آخر عمر دوست عزیزم را فراموش نکنم.
معصومه بخشینیا، خبرنگار افتخاری از قم
نوشتن زیر درخت چنار
نمیدانم از کجا پا به دنیای شعر گذاشتم؟ شاید اول های نوجوانی بود که عاشق کاغذ و خودکار و مدادهای رنگی شدم، عاشق روزهای کشدار تابستان و نوشتن از نوجوانی.
و اینجوری بود که پا به پای ثانیهها و دقیقهها گام برداشتم و به اینجا رسیدم. در تمام این لحظههای نمکین، گاه آرام و گاه تند، به دنبال اثبات وجود خودم بودم. دنبال جواب سؤال «من کیستم؟» و میخواندم و میخواندم و میخواندم و میخواندم و باز مینوشتم. هر روز که دلتنگ میشدم، دلتنگ همین باران و پاییز و تابستان و... دلتنگ روزهای سبز زندگی...
و چه شیرین بود بدون چتر زیر باران رفتن و یا در تابستان نوشتن زیر سایه خنک درخت چنار. و در همه ثانیههای نوجوانی، پی یک دوست میگشتم، یک دوست مهربان که نامههای دلگرفته مرا بخواند. و سرانجام رسیدم به تو.
تازه نفس نیستم،اما هنوز هم عاشق نوشتن و شعر و رنگم! دوچرخه خوبم مرا هم پذیرا باش.
علی صوفی سلیم از اشنویه
تصویرگری: مهسا حاجی محمد ابراهیم، تهران
به تعداد ستارههای دوستی؛سلام!
اگر گمان میکنی، دوست بهتری پیدا کردهام که گره زدن زلف را از یاد بردهام؛ اگر فکر میکنی حرفی برای گفتن ندارم که قلمم رقص قدیم را فراموش کرده؛ اگر تصور میکنی تابلوهای ذهنم «ورود ممنوع» شدهاند که نشانیات را فراموش کردهام یا نشانی اداره پست را از یاد بردهام، یا از دلدلهای همیشگی پنجشنبههایم کاسته شده، پس گمانهزنی را فراموش کن!
از مهر 87 ، 15 ساله شدم و مطمئن باش تا زمانی که 15 سال دارم، تو بهترین دوست بهترین دوره آبی- نارنجی زندگیام هستی و یقین دارم که با جنبهترینی.
راستی میدانم که میدانی، قرار است تا آخر عمر 15 ساله بمانم.
پس به عنوان یک دوست دبیرستانی همیشه 15 ساله: «سلام»
مریم چزانی، خبرنگار افتخاری از تهران
روز بزرگ
به زمین زیر پایت نگاه کن
که محکم و پابرجاست
و به آسمان
که شیرین میخندد
و به یاد داشته باش
که این زمین
خواهد لرزید
و این آسمان
فروخواهد افتاد
و تو در برهوتی
در میان هزاران انسان
و در پیشگاه پروردگارت
حاضر خواهی شد،
پس حالا که فرصت داری
خوبیها را دریاب!
زهره خاقانی
انتظار
بیتو سالهاست
تقویم را ورق میزنم
و به هر جمعه که میرسم
بارانی میشوم
اما
از جاده جمعه
غباری بر نمیخیزد
پگاه دهقان