ویروس کتابهای بایگانی شده
قصه، هایهای گریه میکرد؛ شاید از غم قهرمانش، شاید هم به خاطر جلد پاره کتاب. من نمیدانم. پسرآمد و از لابهلای کتابهای نازک و قطور و جورواجور کتابخانه، کتاب قصه را برداشت. قصه هنوزهم ریزریز گریه میکرد. پسر هم مثل من نمیتوانست حدس بزند علت گریه قصه چیست. اما به محض اینکه شروع به خواندن کرد، قصه آرام شد. پسر همینطور که تو دل قصه گم شده بود، درست زیر پاراگراف چهارم صفحه پنجاهوهفت دهلیز چپ قلب قصه، یک ویروس دید که رویش برچسب زده بودند: ویروس کتابهای بایگانی شده. پسر ویروس را با دقت از آنجا برداشت وحسابی لهش کرد. قصه دیگرگریه نمیکرد، آخر دل دردش خوب شده بود. پسر با لبخند چاقی به تختخواب رفت؛ چون هم یک قصه عالی خوانده بود وهم یک قصه را از مرگ حتمی نجات داده بود.
مونا حاجی شکری از کرج
تصویرگری: آرزو عبدی ،تهران
زندگی دوباره افسانهها
بخش وسیعی از فرهنگ مردم ایران را افسانهها و قصههای قدیمی تشکیل میدهد. این قصهها سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر منتقل شده است. افسانهها حاصل تجربه مردم، باورها و سنتهای آنان است. امروزه به نقشی که افسانهها و قصهها در گسترش تخیل و برانگیختن احساس و عاطفه کودک دارند، بسیار توجه میشود. علاوه براین بسیاری از نویسندگان از آنها برای نوشتن داستانهای خوب بهره میبرند. هانس کریستین اندرسن پدر افسانه نو و بنیانگذار ادبیات جهانی کودکان بیشتر از هر کسی از قصههای عامیانه سود برده و بسیاری از قصههای قدیمی را از مرگ نجات داده است. قصههای قدیمی به شرطی زنده میمانند که بچهها آنها را بخوانند. این داستان هم میخواهد همین را بگوید. تنها کودک است که میتواند آنها را از بایگانی خاطرهها بیرون بکشد و با خواندنشان حیاتی دوباره به آنها بدهد و خودش هم با خاطری خوش به رختخواب برود. کودک این داستان حتی میتواند کودک درون نویسنده باشد که از وجودش بیرون آمده و او را سراغ قصههای قدیمی برده.
زیر نظر
پیرزنی عصا به دست از کنارم میگذرد، من در افکارم غرق میشوم. با صدایی از افکارم دور میشوم. پیرزن نقش زمین شده است. حتماً پایش به یکی ازهمان جعبهها گیرکرده. اصغرآقا میوه فروش محلهمان عادت دارد خودش را مالک همه چیز بداند، حتی پیاده رو. با همان بیحوصلگی از کنار پیرزن رد میشوم و پیرزن با نگاهش مرا دنبال میکند.
***
خورشید از آن بالا همه چیز را زیر نظر دارد. دختری که از راه رفتنش پیداست بیحوصله است، سعی میکند گامهایش را تا مقصد به دنبال خودش بکشد. حتی وقتی کیفش از روی شانهاش سرمیخورد، به آن توجهی نمیکند. به سمت او تغییرمسیر میدهم تا شاید بتوانم کمکی به او بکنم. اما عصایم به یک جعبه گیرمیکند و نقش زمین میشوم. اصغرآقا میوه فروش محلهمان عادت دارد خودش را مالک همه چیز بداند، حتی پیاده رو. دختربا همان بیحوصلگی ازکنارمان رد میشود و من با عصایم او را دنبال میکنم.
الهام حقگوی مهر، خبرنگار افتخاری از تهران
تصویرگری: پردیس صحرائیان ، خبرنگار افتخاری ،تهران
شخصیتهای مشابه
نویسنده در این داستان یک اتفاق را ازنگاه دو شخصیت متفاوت شرح داده. این شیوهای است که بسیاری از نویسندگان آن را به کار میبرند تا در داستان خود تفاوت نگاه آدمها را نشان بدهند. اما لازمه این کار در وهله اول این است که خواننده احساس کند با دو شخصیت متفاوت سروکار دارد. این احساس در این داستان به وجود نمیآید، چون هردو شخصیت کلمهها و جملههای مشابهی به کار میبرند. در صورتی که با توجه به تفاوت سنیشان باید نوع حرف زدنشان متفاوت باشد.
تصویرگری: لیلا رضایی، خبرنگار جوان ،تهران
امید
روی جدول کنار خیابان بندبازی میکرد و با پشت سر گذاشتن هر درخت زیر لب میگفت: «میآید، نمیآید، میآید، نمیآید...»
کمکم به انتهای خیابان میرسید، با نمایان شدن آخرین درخت صدا در گلویش شکست: «نمیآید...» با بغضی در گلو خواست به سمت خانه بدود. پیرمردی را که در انتهای کوچه داشت آبپاشی میکرد، دید، آهسته به سمت پیرمرد حرکت کرد. او آنقدر غرق خودش و آبپاشش بود که متوجه حضورش نشد. پیرمرد با خودش حرف میزد: «این یکی بزرگ شود، تو هم میآیی. این با بقیه درختها فرق میکند! این را به نیت آمدن تو کاشتهام.» بعد کمی آب به نهال کوچک داد و به طرف خانهاش حرکت کرد. حیاطش را باز کرد و به درون حیاط سرک کشید؛ پر از گلدانهای یاس بود. پیرمرد شروع کرد به شمردن گلها: «میآید... نمیآید، میآید...» بعد انگار متوجه نگاه کسی شده باشد، و به عقب برگشت و او را متوجه خود دید. او هول شد. فکر کرد الان است که سرش داد بزند، اما پیرمرد لبخند زد و گفت: «میآید! یاسها هم همین را میگویند.» و بعد در حیاط را پشت سرش بست. او لبخند زنان به سمت خیابان حرکت کرد. «میآید! نمیآید! میآید! نمیآید... میآید...» آخرین درخت، همان نهال کوچک انتهای کوچه که پیرمرد کاشته بود، مژده آمدن میداد.
مرجان مرندی، خبرنگار افتخاری از تهران