تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۳۸۸ - ۱۷:۰۶

دوچرخه: شعرها و نوشته‌های نوجوانان

حضور نامرئی

حتی اگر آسمان
ابری‌ترین لباسش را به تن کند،
تو را به اندازۀ ستاره‌ها
دوست می‌دارم
که دیده نمی‌شوند
اما می‌درخشند
پشت پردۀ نگاه ما!

                     الهه صابر  از تهران

گودال

دلش آشوب می‌شود
با هر نسیم
گودال کوچکی
که به دنیا آمده است
با اولین باران پاییزی

                     فریبا دیندار از تهران

تصویرگری:فرزانه فرهی راد،تهران

خاطرة کودکی

باران
و شانه‌های خیس عروسکی...
تنها خاطرۀ
کودکی‌های من
علی صوفی سلیم از اشنویه
در حسرت دیدار
اگرچه کودکی غمگین و تار است
و چشمانش همیشه اشک‌بار است
ولی در حسرت یک لحظه دیدار
برای مادرش او بی‌قرار است

                     مهدیه موسی‌زاده از تهران

دنیای شیرین

گریه می‌کرد. جیغ می‌زد. فریاد می‌کشید. کسی حتی نگاهش نمی‌کرد. فقط دست او را می‌کشید و به گفتن «ساکت‌ باش» اکتفا می‌کرد. در دنیای آدم بزرگ‌ها غرق شده بود. می‌خواست فرار کند ولی همان دست مانع او می‌شد. چشم‌هایش می‌سوخت و گلویش خشک شده بود. کسی به او توجه نمی‌کرد. هر کسی در فکر و کار خود غرق بود. دنیای شیرینی داشت ولی بقیه دنیایش را تیره می‌کردند، کودکی که بستنی می‌خواست!

مائده محتشمی‌نژاد از تهران

تصویرگری: محبوبه ساعدی، تهران

نقاشی سفید

چند روز پیش در خوابم کودکی را دیدم که یک بسته مداد رنگی و یک کاغذ سفید با خود داشت. پیش او رفتم و کنارش نشستم. او کاغذ را روی زمین گذاشت و از بین مداد رنگی‌هایش رنگ سفید را انتخاب کرد و  به دست گرفت. من او را نگاه می‌کردم. شروع به کشیدن کرد. به آسمان نگاه کرد و مداد سفیدش را به حرکت در آورد. نمی‌دانستم  چه می‌کشد، نگاه می‌کردم و او به کارش ادامه می‌داد. از او پرسیدم: «چه می‌کشی؟» ولی او هیچ چیز نگفت. من به او نگاه کردم و او به آسمان نگاه می‌کرد و با مداد سفیدش روی کاغذ نقاشی می‌کشید. نمی‌دانستم که چرا تنها بامداد سفید نقاشی می‌کشید، آن هم روی کاغذی که سفید است. بنابراین یک بار دیگر از او پرسیدم: «چرا فقط با مداد سفید ت نقاشی می‌کشی؟ چه داری می‌کشی؟»

این بار هم چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. بالاخره مدادش را روی زمین گذاشت و به آسمان نگاه کرد. این بار خیلی متعجب شدم. به او نگاه کردم و گفتم: «هنوز هم نمی‌خواهی بگویی چه می‌کشی؟»

جواب داد: «می‌خواستم خدا را بکشم تا که به همه بزرگی‌اش را نشان بدهم؛ ولی به هر جا نگاه کردم تا خدا را بکشم، او را همه جا دیدم و فهمیدم خدا خیلی بزرگ است.»

به او گفتم: « اما تو توانستی با نقاشی‌ات  به من بفهمانی خدا با همه بزرگی اش می‌تواند هرجا دوست داشته باشد برود، حتی در قلب کوچک تو!»

مریم خاقانی از رباط‌کریم

تصویرگری:هیلدا کاظمی و پریسا آبچر،رباط کریم

آشنا

دادوبیداد به راه انداخته بود و بی‌وقفه به در و پنجره می‌زد. خواب آلوده و چشم‌بسته، به سمت پنجره رفتم. همین که در را باز کردم، کوبید به صورتم!

چشم‌هایم را باز کردم و هاج و واج نگاهش کردم.

تازه شناختمش...! هنوز از شوخی‌های بی‌مزه‌اش دست نکشیده بود! او همان آشنای قدیمی بود؛ همان باران!

فریما منشور از کرج

برچسب‌ها