تهمینه حدادی: زمستان باید سفید باشد. باید یک تپه باشد که رویش یک کلبه است، که از دودکشش دود بلند می‌شود و خانم خانه دارد در آن سوپ می‌پزد

زمستان باید یک آدم سفید باشد که به آن بگویند: آدم برفی؛ که دماغ نارنجی داشته باشد، که شال گردن‌ ببندد، که دست‌هایش چوبی باشند، که برود و بنشیند کنار کلبه؛ که زمستان، زمستان شود.

1- آلودگی محیط‌زیست، همه‌اش تقصیر آلودگی‌هاست، همه‌اش تقصیر ماشین‌هاست، همه‌اش تقصیر شهرهاست، که دیگر حیاط خانه‌مان آدم برفی ندارد، که پس کجاست شش، هفت سالگی‌ام؟

همه‌اش تقصیر آنهاست که اگر برفی هم باشد حوصله‌ای نیست. اما برفی نیست، برفی نیست، زمستانی نیست. که بچه‌ها همگی می‌گویند زمستان‌ها می‌روند شمشک و آبعلی برای برف بازی، که سر می‌خورند روی سفیدی‌ها، که تبریز و ارومیه برف دارند و تهران نه، که پایتخت‌نشینی بدی‌هایی هم دارد.

2- ساختن آدم برفی در زمستان،  حال آدم را خوب می‌کند. این را همه می‌دانند؛ وقتی نور خورشید نیست و افسردگی می‌آید سراغ آدم و عملکرد مغزی و حافظه آدم دچار اختلال می‌شود.

برف که می‌بارد، می‌شود به آسمان نگاه کرد و نفهمید دانه‌های سفید از کجا می‌آیند.

مریم می‌گوید:« دانه‌های سفید اگر روی زمین ننشینند چه فایده؟ این نوع زمستان را دوست ندارم.»

مجید می‌گوید:« خیلی وقت قبل آدم برفی ساخته‌ام. اکثر روزهایی که برف آمده مدرسه‌ها تعطیل شده و ما خوابیده‌ایم.»

فاطمه می‌گوید: «زمستان مادر من است، من در زمستان به دنیا آمدم.»

و نگار یادش می‌آید که تا 15 سالگی که به تهران نیامده بود برف را ندیده بود،که دستش را از پنجره برده بیرون و دانه‌های برف را توی دستش گرفته.

3- شادی عاشق زمستان است، این را همه آدم‌ها می‌دانند، همه آدم‌هایی که رنگ نارنجی و خش‌خش برگ‌ها را دوست دارند، همه آدم‌هایی که عاشق دم کشیدن زیر ملافه تابستان‌اند، حتی آنهایی که دل درد می‌گیرند با خوردن آجیل‌های نوروزی.

زنگ می‌زنم به او، که زمستان را تعریف کن، که ناگهان او گزارشم را تبدیل به شعر می‌کند:
«زمستان یک آدم قوی است، که دوست دارد دست در دست آدم توی خیابان‌ها قدم بزند و شرمنده است از این‌که هوا خیلی سرد است و خیلی‌ها لباس ندارند. زمستان مهربان است، سفید است، روشن است، هیچ سیاهی‌ای توی دلش نیست، عین یک آدم روراست است که دروغ نمی‌گوید. زمستان چای را دوست دارد و دلش می‌خواهد آدم‌ها از پنجره نگاهش کنند. زمستان صدا ندارد و نرم است.»

4- از خانه می‌آیم بیرون. کرم ضد آفتاب زده‌ام، چون خورشید همیشه هست حتی اگر زیر ابرها باشد. هویج هم می‌خورم که سوی چشم‌هایم کم نشود و ویتامین«دی». می‌دانم که غصه‌هایم با آمدن بهار تمام می‌شوند، که این غصه‌ها فصلی است، که در فصل زمستان به دلیل نبودن آفتاب سیستم بدن به هم می‌ریزد. بعد نگاه می‌کنم به چکمه‌ها، چکمه‌هایی که هیچ برفی را در نمی‌نوردند و فقط برای خوشگل بودن‌اند.

عصر لبو فروش‌ها روی چرخ‌هایشان لبو و باقالی می‌فروشند؛ مامان نصیحت‌های لازم را کرده است! دلم را خوش می‌کنم به بستنی زمستانی، می‌خورمش تا سال بعد و زل می‌زنم به آدم برفی روی کاغذش، آدم برفی‌ای که مرد است. راستی کسی نمی‌خواهد برای آقا داماد، زن بگیرد؟

5- حمیده: ما یک‌بار آدم برفی‌ای ساختیم که زن بود، روسری سرش کردیم و لپ برایش گذاشتیم.

مریم: هیچ‌وقت به این مسئله فکر نکرده بودم.

مجید: آدم برفی ساختن قاعده و قانون دارد، شامل گردن، هویج، دکمه و سطل برای روی سرش. همیشه همین بوده.

شادی: من از این‌که آدم برفی می‌ساختم خوشم نمی‌آمد. دوست داشتم خانه برفی بسازم، یک خانه برفی، نه ایگلو*.

علی: چه خوب! اصلاً می‌شود یک خانواده ساخت، یک مامان و بابا و یک بچه آدم برفی! البته اگر این همه برف روی زمین بنشیند.

6- زمستان اگر سفید باشد، می‌تواند گلوله برفی شود که بخورد توی صورتت و تو اصلاً ناراحت نشوی.

حتی می‌شود لیز خورد و افتاد و احساس خجالت نکرد. می‌تواند شبیه تیوب شود، شبیه ورزش شود و تبدیل شود به المپیک زمستانی، می‌تواند بهمن شود و جاده را ببندد. زمستان می‌تواند یک روز عادی باشد که شال و کلاه کنی و پایت به آسفالت‌ها بخورد و انگشت‌های پاهایت سِر نشوند و آنها را نچسبانی به شوفاژ که آش بخوری و احساس خوشبختی کنی از داشتن خانه گرم. زمستان می‌تواند یک آرزو باشد برای نوجوان‌های بوشهر و بندرعباس و حتی مازندران. زمستان می‌تواند برف گرد باشد، برف ستاره‌ای باشد یا حتی قاطری که مامان بزرگ رویش می‌نشست در زمستان و از این ده به آن ده می‌رفت و اصلاً نمی‌ترسید. زمستان می‌تواند نوید آمدن بهار باشد. می‌تواند شیر کاکائوی داغ باشد. می‌تواند لیموشیرین باشد و بوی «ب»‌کمپلکس بدهد، حتی می‌تواند حذف شود تا دیگر کوه‌ها سفید نشوند، که سدها پر نشوند، که بعد آرام‌آرام بهار و تابستان و پاییز هم حذف شوند.

7- خواب می‌دیدم که یک غول برفی آمده است سر وقتم، او هر جا که پا می‌گذاشت آن‌جا پر می‌شد از یخ و سرما. غول برفی سرم داد زد، آن‌قدر داد ‌زد که گریه کردم. بعد او نشست کنار دستم و شروع کرد به گریه کردن، آن‌قدر گریه کرد که تبدیل شد به یک بچه.
برایم گفت که مدت‌هاست فراموش شده است، مدت‌هاست که کسی برای آمدنش دعا نمی‌کند و گاه به‌گاه که می‌آید زود زود خاکستری می‌شود. دستش را گرفتم و با هم شروع کردیم به راه رفتن روی سفیدی‌ها، آن‌قدر رفتیم و رفتیم که دیگر هیچ‌کسی پیدا نشد. به او گفتم که شادی عاشق زمستان است و ایستاده پشت پنجره که دانه‌های سفید ببارند اما خوب می‌دانستم که شادی و دعاهایش کافی نیستند.

آن بچه سفید دور دور شد و من یادم رفت که از او بپرسم آدم برفی‌ها خانم‌اند یا آقا.

* ایگلو، خانه اسکیموهاست.

برچسب‌ها