و نمیآموختند و تو که اجازه حضور در کنارشان نداشتی، میآموختی بیآنکه دیده شوی. آنان که همه چیز برایشان فراهم بود چشم در چشم معلم داشتند با گوشهای بسته و خیالی که بیرون از اتاق سرگردان بود و تو بیرون از دایره اشرافزادگی در سایه میایستادی، گوش میکردی و غرق میشدی در رؤیاهایی که بیگانه بود با دنیای خدمتگزاران و مردم عادی کوچه و بازار.
پسران ناز پرورده که در خانه خود مکتبخانه خصوصی داشتند و به خاطر پدران قدرتمند بزرگزاده به حساب میآمدند، بیتوجه به دنیای بزرگ درون کتابها، آرزوهایی کوچک و حقیر داشتند. اما تو که در نظر دیگران به عنوان فرزند یک آشپز یا سرپرست آشپزخانه باید به سرنوشتی چون دیگر خدمتگزاران راضی میشدی، آرزوی دیگری داشتی و به بزرگی میاندیشیدی.
تفاوت تو با آنها چنان بود که اگر جای نشستنشان به اندازه یک آجر بلند میشد مینشستند و نمیفهمیدند، اما تو میفهمیدی که به قد یک ورق کاغذ بلندتر نشستهای.
هوش و استعدادت آنقدر آشکار بود که اربابان را وادار کند تا تو را به آن سوی مرزهای ممنوعه راه دهند و تو اجازه آموختن گرفتی و آرام آرام و مرحله به مرحله در مسیری افتادی که تو را به مرزهای توانایی نزدیک میکرد.
پیش رفتی تا در قشون تبریز جایگاهی پیدا کردی و در مسیر ولیعهد قاجار قرار گرفتی. یادت هست روزی که او را همراهی میکردی از تبریز تا تهران تا بر تخت بنشیند؟
روزگار بازیهای عجیبی دارد. پسری که اجازه نداشت همراه اشرافزادگان در یک اتاق بنشیند و درس بخواند، حالا به عنوان حامی در کنار جوانی بود که در میانه آن روزگار پرآشوب که شاهزادگان به سادگی در معرکه قدرت قربانی میشدند، با تکیه بر صلابت و مهربانی پدرانه امیر لشکرش به سوی پادشاهی اسب میتاخت.
میدانم که هنوز حسرت آن داری که کاش آن پسر که مثل شاگردت بود، میتوانست قلب جوانیاش را به دوران حکومت بیاورد تا میتوانستی کارهای بیشتری برای ایران و ایرانی انجام بدهی.
آرزو داشتی میتوانست دور از قدرتطلبیهای اطرافیان پولپرست به جای شاه بودن، خدمتگزار مردمش باشد. میدانم هنوز حسرت آن داری که نتوانستی از او آدم بسازی و آن زخم هیچوقت خوب نمیشود، اما حالا حداقل خیلی از آرزوهایی که برای ایران و ایرانی داشتی به جایی رسیده است.
مدرسه دارالفنون
یادت هست روزهایی که دارالفنون را به عنوان اولین مدرسه میساختی، به یاد آن کودکان دور از مرزهای دانایی، تا جایی باشد برای داناتر شدن جوانان ایرانی؟
حالا میتوانی آسوده باشی که جوانان ایرانی هر روز به مرزهای جدیدی از دانش میرسند تا کشورمان قویتر باشد. حالا جوانان ایرانی دروازههایی از دانش را میگشایند که
مدتی طولانی تنها در اختیار قدرتهای جهانی بود.
گذر زمان ثابت کرد آنهایی که فکر میکردند با خاموشی امثال تو ماجرای آزادیخواهی و عدالتطلبی تمام میشود در اشتباه بودند.
مردمان عصر تو تنها در خلوت برایت گریستند و نتوانستند برای آرزوهای تو که خوب زندگی کردن آنها بود، کاری بکنند و خود را از چنگ ظلم نجات دهند، اما زمان درگذر بود و عصری جدید در راه با نسلی متفاوت. نسلی که روزهای تازهای را با آرزوهای نو برای خود رقمزد و انقلاب اسلامی شکل گرفت.
فرزند هزاوه، روزهایی که آرزوهایت را نزدیک میدیدی، باید شاد بوده باشی. میتوان تو را تجسم کرد در حالی که به نمایش استعدادهای جوانان ایرانی میبالی.