من و شادی جداً تصمیم گرفتهایم پولدار شویم تا بتوانیم از همه زنهای دست فروش توی مترو شال و روسری و کلیپس و انگشتر بخریم،تا از آن پسر موبور که دستمال کاغذی عطری فالدار میفروشد، هی دستمال بخریم تا او هم پولدار بشود،تا حتی از آن آقایی که توی مترو کنار در میایستد و سیدی میفروشد بتوانیم مدام خرید کنیم. من و شادی میخواهیم آنقدر پولدار شویم تا بتوانیم برای خودمان شکلات بخریم، تا وقتی شکلات خریدیم بنشینیم و آنها را با خوشحالی بخوریم و همه غمهایمان را فراموش کنیم، تا بتوانیم موقع شکلات خوردن کتاب بخوانیم. ما میخواهیم هم شکلات بخریم، هم کتاب. دلمان میخواهد که هر ظهر جای انگشتهایمان نماند روی شیشه مغازه کتاب فروشی، که وقتی از کنار قنادی رد میشویم چشممان خیره نماند به کیکهای شکلاتی، که آنقدر خیالمان راحت باشد که فقط به خواندن و خواندن و خواندن فکر کنیم، که کتابهای ناتالیا گینزبورگ بخوانیم و کتاب های «رولد دال» را بعد بتوانیم بنشینیم حافظ بخوانیم و درباره معنی هر بیت صحبت کنیم. ما دلمان میخواهد که یکبار «ویلی ونکا» که توی کتاب «چارلی و کارخانه شکلات سازی» است ما را دعوت کند به کارخانهاش و به ما بگوید هر چهقدر که دلتان خواست بردارید.
شادی میگوید: نه، «ویلی ونکا» آرزوی محالی است. بیا آرزو کنیم یکی از کارخانههای شکلاتسازی که همین نزدیک تهران است ما را دعوت کند. من و او دعا میکنیم و آن وقت پول توجیبیمان را میشمریم و یاد این میافتیم که هنوز خیلی مانده تا درسمان تمام شود، که بعد بتوانیم دانشگاه را هم تمام کنیم، که کار پیدا کنیم، که پولدار شویم، که فقط مشکلات دنیا با پول حل شود، که مثلاً من و او خوشحال باشیم که پولدار هستیم و شکلات و کتاب داریم.
من و شادی خیلی آرزوهای دیگر هم داریم. من و او کتابهایمان را به هم قرض میدهیم تا کتابهای بیشتری توی زندگیمان خوانده باشیم. ما به دخترهایی که توی مترو کار میکنند فکر میکنیم که احتمالاً آرزو دارند جای ما باشند. ما به شکلات فکر میکنیم، به شکلات صبحانه، به شکلات تلخ، به شکلات قلبی، به شکلات فندقی، به کیک شکلاتی و آقای کارخانهداری که ممکن است یک روز ما دو تا را انتخاب کند و دعوت کند به کارخانهاش و بگوید: «شما به نیابت از همه دخترهای تهرانی میتوانید هرچهقدر که شکلات خواستید بردارید.»