اینجا قطعه 21 بهشت زهراست. مزار شهدای انقلاب. شهدایی که شاید یادشان را هم فراموش کرده ای. 18دی57، 11بهمن 57، 18 بهمن 57... 22 بهمن 57.
احساس دلتنگی عجیبی می کنم ... به آرامی از کنار مزارها رد میشوم و روی آنها را میخوانم... مهدی رزاقی 15 ساله، منصور داوود آبادی 18 ساله، محمد رضا امامی 19 ساله و...
چشمانم را میبندم و لحظهای تصور میکنم در روزهایی از سی و یک سال پیش هستم.
تمام شهر شلوغ شده، از همه جا همه جور خبری میرسد. کسی از کسی خبر درستی ندارد. مادرها بی خبر از بچهها تنها چشم به در دوختهاند، به این امید که فرزندشان در را باز کند و با صدای بلند سلام کند... هر چند که شاید خیلی از این نگاهها به در دوخته شده، باقی بماند. حداقل برای مادر محمد رضای 14 ساله این گونه بود... نگاه به دری که دیگر فرزندش آن را باز نکرد...
حتی نمیتوانم تصور کنم... یعنی نمیخواهم...
جایی خوانده بودم برای بهدست آوردن هر چیزی باید با همان ارزش، چیز دیگری را فدا کنی... پس انقلاب اسلامی باید چیز خیلی بزرگی بوده باشد... آن قدر که ارزش جان این همه شهید را داشته باشد.
ردیفهای مزارها انگار تمامی ندارند، اکثراً هم سن هستند... نوجوان و جوان.
از مهدی رزاقی 16 ساله و نبی الله گودرزی 15 ساله تا امیر 22 ساله و...
باد خنکی میوزد... سر مزار، پیرمرد تنها نشسته است و به آرامی اشک میریزد... میایستم و به او نگاه میکنم... شانههایش میلرزد و باد نوازشگرانه بین موهای سفیدش میپیچد... نمیدانم بعد از چند دقیقه به آرامی بلند میشود، چشمانش را پاک میکند و حرکت میکند... از کنارم که میگذرد لحظهای صبر میکند... برمیگردد و برای عزیزش دست تکان میدهد، رو به من لبخند می زند و به آرامی دور میشود...
روی سنگ قبر سیاه رنگ نوشته شده است:
شهید حمیدرضا صالحی 17 ساله
به سراغ من اگر میآیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بر دارد
چینی نازک تنهایی من
من به ایمان و ز خون خود نشاندم چون کوه
یادگاری جاودانه بر طراز بی بقای خاک
غروب دل انگیز 22/11/57