بعضی از ما با آدمهایی زندگی میکنیم یا با آنها به نحوی سروکار داریم که عبوس، افسرده، مضطرب یا ناموفقند. زیاد میشنویم که کسی بگوید «اون حق نداشت با من اینطوری رفتار کنه.» یا «من باید حتماً امسال دانشگاه قبول شوم وگرنه برام از مرگ هم بدتره.» یا «نباید کاری کنی که من دوست ندارم.»
زندگی کردن با چنین افرادی بسیار دشوار است و در حقیقت این افراد زندگی را هم برای خودشان و هم برای دیگران دشوار میسازند. گاهی ما بدون در نظر گرفتن شرایط، جایگاه و نظر دیگران قضاوت میکنیم و در تمام این قضاوتها مثل هر دادگاه دیگری یک گناهکار وجود دارد که یا دیگران هستند و یا خود فرد. اگر دیگران باشند با آنها دشمنی کرده و اگر زورمان نرسد به کینهتوزی میپردازیم. اگر هم گناهکار این دادگاه فرمایشی خودمان باشیم، خود پنداره و عزت نفسمان را زیر سؤال برده و این امر در نهایت موجب کاهش اعتماد به نفسمان میگردد.
بهطور کلی آدمهایی که راه عاقلانه زیستن را نیازموزند، زندگی شادمانه و موفقی نخواهند داشت. بهتر است اسم این را بگذاریم «قانون شماره یک».
نیروی اندیشه
به نظر شما اول مرغ بود یا تخممرغ؟ فکر میکنید اول از سوسک میترسیم و بعد فرار میکنیم یا اول فرار میکنیم و بعد میترسیم؟ به بیان سادهتر آیا اندیشهمان موجب رفتار ویژهای مانند ترس، خشم، عشق یا نفرت میشود یا پرخاشگری، ترسیدن، عاشق شدن و متنفر بودن است که موجب یکسری افکار در ما میگردد؟
در یک کلام، ما زائیده افکارمان هستیم. آلبرت الیس بنیانگذار رویکرد درمانی عقلانی- هیجانی- رفتاری یا R.E.B.T با صراحت عنوان میکند که ما محصول اندیشههایمان هستیم. اگر شادیم و آرامش داریم به این دلیل است که فکرمان شاد و آرام است. اگر هم افسرده و مضطربیم به این دلیل است که باورهای ما موجب هدایتمان به این سمت و سو گردیده است. پس «قانون شماره دو» ما زائیده افکارمان هستیم.»
چند بار شده با خودتان گفته باشید «فلانی مخصوصاً این کار را کرد. یا میتوانست مرا درک کند اما نکرد.» برای همه ما موارد زیادی بوده که عدم تعادل میان احساسات و افکارمان موجب گردیده با کسی گلاویز شویم، به ناسزاگویی به رانندهای بپردازیم که 50 تومان بیدلیل کرایه بیشتری از ما گرفته و هزاران مورد دیگر.
روزمرگیهای ما مملو از چنین عدم تعادلهایی است. «قانون شماره سه» میگوید: «هیچ جای کتاب آسمانی نوشته نشده که دیگران باید با ما منصفانه برخورد میکردند، به ما خیانت نمیکردند، کرایه زیادتر نمیگرفتند یا ما حتماً باید امسال قبول میشدیم.»
بایدها و نبایدها
آخرین باری که خارج از فرایند مشاوره و بیرون از کلینیک مشاوره گفتم باید و نبایدی وجود ندارد، کلی برایم دردسر شد. مادر زنم اینطور برداشت کرده بود که من میخواستم با گفتن این حرف گربه را دم حجله بکشم.! امیدوارم این بار را خدا به خیر کند...!
«قانون شماره 4» باید و نبایدی در این کره خاکی وجود ندارد.» چه کسی تضمین داده شما باید قبول شوید؟ یا گفته نباید کیوی را با پوست بخورید؟ چرا خود را درگیرودار بایدها و نبایدها که واژگانی خطرناک، بیمصرف، مشکلآفرین و ضد موفقیت هستند اسیر میکنید؟ دردسر، افسردگی و رنجهای شما زمانی ایجاد میشود که میگویید من باید...، من نباید... یا او باید...، او نباید... همیشه یک درصد برای برآورده نشدن توقعاتتان کنار بگذارید. همین یک درصد بایدها و نبایدها را میشکند. ما هرگز نمیتوانیم ایدهآل باشیم. انسانها طوری برنامهریزی شدهاند که در بهترین حالت بهسوی ایدهآل یعنی کمال حرکت کنند.
کمال مطلق یعنی خدا. ایدهآل مطلق یعنی پروردگار. ما تنها میتوانیم به سوی کمال و ایدهآل حرکت کنیم. پس «قانون شماره پنج» این است: «ایدهآل نمیشوید تنها بهسوی ایدهآل حرکت میکنید.» مگر اینکه بخواهید ادعای خدایی کنید!
افکار غیرمنطقی
وقتی از باید و نباید حرف میزنید یعنی توی کله شما یک فکر غیرمنطقی از این سوی مغز به آن سوی مغز یا از این نیمکره به آن نیمکره در حال جولان دادن است! ذهن و فکر بسیاری از ما پس از این افکار غیرمنطقی و دردسرساز میباشد. افکار غیرمنطقی «سرطان آرامش» هستند. چرا فلانی با من این کار رو کرد؟ چرا دیگری کاری را که من گفته بودم نکرد؟ چرا به نظرم اهمیت نداد؟ باید قبول میشدی. نباید با فلانی صحبت میکردی و... . این افکار غیرمنطقی هستند و وجه مشترک همه آنها جبری بودنشان است. یعنی یا با منی یا بر منی. راه دیگری وجود ندارد.
حالا ببینیم در ذهن و روان ما چه فرایندهایی روی میدهد که ما غیرمنطقی میاندیشیم و چهطور میتوان این فکرهای غیرمنطقی را تغییر داد.
هر رویدادی یک ABC دارد
(A) یک رویداد فعال کننده است. هر رویدادی در ما یکسری باور را فعال میسازد که همان (B)ها هستند. علت آنکه ما به یک باور خاص میرسیم، پیامد آن رویداد یا همان (C)است. به عنوان مثال بیماری، فقدان یک عشق و ردشدن در امتحان رانندگی و مواردی از این قبیل را اغلب نمیتوان مهار کرد. اما دو مورد بعدی یعنی باورهای ما از آن رویداد و حتی نگرشمان از پیامد آن رویداد را میتوان دستخوش دگرگونی و تحول نمود.
در این میان Bها بیش از همه تحت کنترل ما قرار دارند. اگر اندیشهمان را عوض کنیم، دیدگاهمان از دنیا تغییر میکند. اگر یاد بگیریم برای نیمه پر لیوان زندگی کنیم اضطراب خود را کاهش خواهیم داد. میگویند بعضیها آنقدر برای غروب خورشید و رفتن نور خورشید گریه میکنند که زیباییهای غروب خورشید را نمیبینند. اگر با سیاهیها زندگی کنید، سپیدیها را نخواهید دید.
از آن گذشته چه کسی گفته حتماً باید آنطوری که شما میخواستید میشد؟ چه کسی گفته رئیستان باید حتماً آدم منصفی باشد؟ کجا نوشته او نباید شما را ترک میکرد؟ یا شما باید حتماً در کنکور امسال قبول میشدید؟
وقتی باورها دارای سوءتعبیر باشند، ما فاجعهسازی میکنیم. اگر درصدی برای عدم موفقیت کنار نگذاریم، اگر نپذیریم که شکست معنا ندارد و بهجای آن از واژه تجربه تلخ استفاده نکنیم، شادکامی زندگیمان را ارزان فروختهایم. باید بعضی از پیامدها را پذیرفت. باید بعضی از آدمها را آنگونه که هستند قبول کرد. هیچکس وظیفه ندارد مطابق میل ما رفتار کند و در تعریفهای ما قرار بگیرد. اما ما میتوانیم روی باورهایمان کار کنیم و بهجای آنکه از زمین و زمان توقع داشته باشیم تا ما را درک کنند، کاری کنیم تا با شرایط کنار بیاییم و سازگارشویم.
به مثال زیر توجه کنید:
روزی مراجعهکنندهای به دفتر کارم آمد وضع روحی مناسبی نداشت چون در عشق شکست خورده بود. علت این جدایی، خیانت طرف مقابل بود. این خانم دائم میگفت «اون حق نداشت، او نباید... او چرا این کار را با من کرد؟» به او گفتم چرا نباید این کار را میکرد؟ او که متعجب شده بود گفت شما کار او را تأیید میکنید؟ گفتم نه؟ اما این باید و نباید، این چراها چه دردی از تو دوا میکند؟ گفت هیچ دردی را دوا نمیکند اما... گفتم میخواهی کارت را توجیه کنی؟ گفت نه.
پس از آن برایش در مورد باورهای نامعقولش صحبت کردم. در مورد بایدها و نبایدها و توقعشان. هدفم این بود که او دریابد اگرچه خوب است همه چیز مطابق خواست ما باشد اما اینکه رویداد نادر است و در دنیای واقعیت و در زندگی روزمره کمتر کسی پیدا میشود که خودش را تمام و کمال وقف درخواستهای ما نماید. اما در مقابل ما با نرم کردن باورهای خشکمان میتوانیم اوضاع را به نفع خود تغییر دهیم.
باورهای نامعقول را زیر سؤال ببرید
پس از آنکه باورهای ناراحت کنندهتان را پیدا کردید، آنها را با پرسیدن پرسشهای گوناگون زیر سؤال برده و از جایی که محکم و استوار قرار گرفتهاند به پایین بیاندازید. شما با این کار واقعیت را انکار نمیکنید بلکه به نفع خودتان تعبیر منطقی میکنید. مشکل ما اینجاست که در ایران بیشتر دلها به مغزها فرمان میدهد نه مغزها به دلها. به همین دلیل گاهی بسیار افراطی تصمیم میگیریم. در عشقورزیهایمان، کسب و کار، مشکلات و قبول نشدن در کنکور، ما اغلب از روی احساسات تصمیم میگیریم و عمل میکنیم، این موضوع یعنی احساسی رفتارکردن افراطی اغلب ما را به دردسر میاندازد.
برای ایجاد دگرگونیها در زندگی پیش از هر چیز میبایست باورهایتان را شناسایی کنید. پس از آن از دریچه منطق آنها را اصلاح و تعدیل نمایید و سپس به ارائه راهکار بپردازید. اگر بدون منطقیسازی به ارائه و کاربرد راهکار اقدام کنید، اغلب خرابکاری خواهید کرد.
رمز شادمانه زیستن، عاقلانه زیستن است.