اینکه مطابق منویات مقام معظم رهبری در یا دآوریهای مکرری که به مسئولان و نهادهای علمی و آموزشی در خطاب به نخبگان داشتند ما باید در جستوجوی الگویی اسلامی – ایرانی برای پیشرفت باشیم حلقه کانونی اتصالی است که مباحث مهمی ذیل آن تعریف میشوند. ایجاد کرسیهای نقد و نظریهپردازی و مناظره و جنبش نرمافزاری از اهم این مباحث است. اما خود تغییر و بومیسازی علوم انسانی در ایران چه ضرورتهایی دارد؟ مقدمات این تغییر چیست؟ چه کسانی میتوانند عاملان این تغییر باشند؟ و سؤالاتی از این دست، محور اصلی گفتوگوی ما با حجتالاسلام میرباقری، رئیس فرهنگستان علوم اسلامی در قم است که از نظرتان میگذرد.
- بحث تغییر در علوم انسانی نخستین بار در چه زمانی و توسط چه کسانی مطرح شده است؟ در واقع میخواهم توضیحی راجع به پیشینه تاریخی این بحث بفرمایید.
تحول علوم سیری را در غرب دنبال کرده که انعکاس همان مسیر در عالم اسلام هم بوده است اما با پیروزی انقلاب اسلامی گرایشهای خاصی پیدا شد که این گرایشها مختص به دنیای اسلام است. تحول علوم در غرب ناشی از تحول فلسفه است و در مجموع فلسفههای غربی بستری برای پیدایش نوعی علم جدید فراهم کردند. در غرب تا مدتی فلسفههای پوزیتیویستی حاکم بود تا دوره پساپوزیتیسم که در این نگرش تردید واقع و این بحث مطرح شد که شرایط انسان بهعنوان فاعل شناسا در فرایند شناخت و معرفت حضور پیدا میکند، بنابراین معرفت ما معرفت اکتشافی محض نیست.
بهطور طبیعی این تحول به نسبتی در دنیای اسلام نیز تأثیرگذار بود. شاید نخستین بار ابولاعلی مودودی این بحث را در اسلام مطرح کرد. از میان ایرانیها هم آقای نصر تقریباً در دهه 1960 مسئله علم قدسی را مطرح کرد. البته نه به آن معنایی که ما میگوییم؛ بحث ایشان ناظر بر سنت است نه اسلام. به مفهوم خاص اسلامیشدن علوم، بنده سابقهای برایش قبل از آقای نصر سراغ ندارم. البته ایشان بیشتر تحتتأثیر رنه گنون و امثال او بودهاند. شاید بتوان یک پیشینه دیگر هم برایش گفت که آن هم افکار دکتر سیداحمد فردید است.
تفکر فردید بهشدت تفکر ضدغرب است. بعد از انقلاب اسلامی یک ضرورت جدی پیدا میشود که اگر ما میخواهیم آرمانهای اسلامی را بر مسیر تعالی جامعه حاکم کنیم، ناچار نیاز به یک عقلانیت اسلامی داریم؛ به عبارتی نمیشود با علم سکولار به جامعه دینی رسید. طبیعتاً این اندیشه مخالفان بسیاری داشته ولی بهسرعت موافقانی هم پیدا کرده است. گرایشهای مختلفی این امر را دنبال کردهاند؛ افرادی که در این زمینه صحبت کردهاند و از شخصیتهای اثرگذار بودهاند، مثل حضرت آیتالله مصباح در حوزه و در یک سطح دیگری حضرت آیتالله جوادی آملی و در دانشگاه مثل آقای دکتر گلشنی و امثال اینها. از جمله رویکردهای بسیار جدیای که بعد از انقلاب اسلامی در این زمینه ظهور کرده است رویکرد مرحوم علامه منیرالدین حسینی، استاد ما است. ایشان بنیانگذار فرهنگستان علوم اسلامی قم بودند. بنده اندیشه ایشان را نوعی رنسانس تحول در علوم میدانم.
- چیزی که امروز شاهد آن هستیم، صحبتهای گسترده راجع به «لزوم» تغییر در علوم انسانی است، اما آنچه کمتر به آن پرداخته میشود «چرایی» این لزوم است. میخواهم بپرسم چرا لازم است ساختار علوم انسانی فعلی کشور تغییر کند؟
این منوط به بحثهای پیشین است. اگر کسی معتقد شد که علم مدرن میتواند در خدمت ارزشهای اسلامی قرار گیرد هیچ ضرورتی در تحول علم نخواهد دید. اما اگر ما به این نکته رسیدیم که علم مدرن نمیتواند در خدمت آرمانهای دینی قرار گیرد، ناچار باید عقلانیت جدیدی تولید کنیم. از زاویه دیگر کسانی که معتقد به تحول در علوم هستند معتقدند که علم غرب علم سکولار است.
علم سکولار معطوف به این است که رابطه بین دانش و آموزههای قدسی را قطع کند. البته غرب فقط بهدنبال سکولار کردن جامعه نیست بلکه برای اینکه جامعه سکولار شود ابتدا باید عقلانیت سکولار تولید کند. بنابراین عقلانیت اگر به سکولار و غیرسکولار تقسیم شد، قدم بعد این است که آیا عقلانیت سکولار در خدمت ارزشهای قدسی قرار میگیرد؟ پاسخ منطقی منفی است. با لحاظ این نکته که اگر ما میخواهیم به سمت تمدن اسلامی حرکت کنیم به عقلانیت دیگری نیاز داریم.
البته این تفکر مخالفانی هم دارد. عدهای از متفکران در دنیای اسلام و ایران مخالف این نظر هستند و قلم هم زدهاند. البته صحبتهای این آقایان نقدهای جدی دارد و حرفهایی که در پاسخ زده شده از حرفهای این آقایان بسیار عمیقتر است. حرفهای آقایان بهاصطلاح ما حرفهای ابتدایی به حساب میآید.
بحثها بسیار جدیتر از سطح تفکر آقایان است. حتی در خود غرب هم بحثهای جدیتری نسبت به نگرش آقایان وجود دارد. بعد از پیروزی انقلاب، اسلام عهدهدار حکومت و رهبری توسعه اجتماعی شده است و میخواهد در امور خرد و کلان جامعه دخالت کند و جامعه را به سمتوسوی غایات خاصی هدایت کند؛ یعنی بهدنبال مدیریت تعالی است.
- یعنی میتوانیم اینطور بگوییم که نیت ومقصود همراستاکردن علوم با اهداف و ارزشهایی است که به آنها اعتقاد داریم؟
غرب هم همین کار را میکند؛ آنها هم تحقیقات را مدیریت کردهاند. واقعیت این است که مدیریت تحقیقات بهدنبال همراستاکردن تحقیقات با فرایندی است که برای نیاز و ارضا تعریف میکند لذا این در دنیای اسلام هم باید اتفاق بیفتد.
- در سدههای اولیه ظهور اسلام، علوم غربی از طریق نهضت ترجمه وارد عالم اسلام شدند و در این عالم پرورده شدند. امروزه ما به این نهضت بهعنوان یک اقدام قابل تحسین نظر میکنیم؛ برخلاف آنچه امروز مطرح میشود که «وارداتی» و «ترجمهای» بودن علوم انسانی بهعنوان یکی از نقاط ضعف شناخته میشود. این برخورد دوگانه چگونه توجیه میشود؟ ضمن اینکه باید توجه داشت که یونان پیش از مسیح را بهسختی میتوان دینیتر («دینی» به معنی متعارفِ آن) از غرب امروز دانست.
چند نکته را باید در اینجا عرض کنم. یک نکته این است که آنچه از غرب وارد دنیای اسلام شد و نهضت ترجمهای که اتفاق افتاد تفاوتها و مشابهتهایی با نهضت ترجمه کنونی دارد. دوم اینکه آن نهضت ترجمه هم بهتمامه مورد تأیید نیست. آنچه از غرب وارد عالم اسلام شده عمدتاً مبانی و به تبع آن دانشها بوده است. به عبارتی اول فلسفهها و به تبع آن دانشها بوده است. فلسفهها وقتی وارد میشدند در تعامل با فرهنگ مذهب قرار میگرفتند و به نسبت زیادی تهذیب میشدند؛ نهضت ترجمه همراه با بومیسازی و تهذیب فلسفه بوده است. حتی در حوزه علوم همچنین است؛ یعنی برخی علوم هم ابتدا تهذیب شدند سپس وارد عالم اسلام شدند. پس در آن دوره هم اولاً نهضت ترجمه از مبانی شروع شده و ثانیاً متأثر از جریان تهذیب بوده است.
البته در نهضت ترجمه اول، حتی بیش از تهذیب بوده و گاهی تحول در مبانی هم داشتهایم. نکته دیگر قابل تامل هم این است که نسبت بین مبانی و روبناها در غرب قدیم بهصورت یک شبکه منطقی مطالعه نمیشد؛ یعنی ممکن است فلسفههای غرب بر دانش آنها اثرگذار بودهاند ولی اینکه یک وحدت رویه ایجاد شود بهطوری که بخواهند یک نظام بسازند که نسبت بین مبانی و مفاهیم علمیشان را دقیق رعایت کنند، نبوده است. بنابراین ارتباط منطقی بین آن مفاهیم و روبناها کامل نیست؛ مثلاً ارتباط منطقی بین مبانی فلسفه یونان و طب آن، تفسیرشدنی نیست؛ این است که وقتی وارد عالم اسلام شده است، چندان نتوانسته مبانی را با خودش بیاورد. ولی در دنیای مدرن مبتنی بر فلسفههای سکولار، علم سکولار درست شده است. به تمام معنا علم مدرن علم سکولار است، برخلاف علم یونان قدیم. علم یونان قدیم، هرچند تحت فرهنگ یونان قدیم بوده است، ولی این تأثیر خودآگاه نبوده است. نکته بعدی اینکه ما با همان فرایند هم موافق نیستیم. هیچوقت ادعا نکردهایم که حکمت یونانی، حکمت اسلامی است بلکه حکمت مسلمانان است. حکمت مسلمانان با حکمت غیرمسلمانان فرق میکند. علوم جدید وقتی وارد دنیای اسلام میشوند فرهنگ و فلسفه خودشان را هم به همراه میآورند. و متأسفانه هیچ رویکرد تهذیبی هم وجود ندارد؛ ترجمه محض است. حتی این ترجمه به مبانی هم نرسیده است.
نهضت جدید ترجمه، یک نهضت عمیق نیست که مبانی را هم ترجمه کند و لایههای پنهانی علم مدرن را به ما یاد دهد؛ معمولاً روبناهای علم مدرن را تفسیر میکند. از این بدتر، حتی نقدهایی که در دوره پسامدرن به مدرنیسم شده هم نادیده گرفته شده است. پس این ترجمه با آن ترجمه متفاوت است. نکته سوم اینکه خود آن نهضت ترجمه هم باید بهشدت مورد نقادی قرار بگیرد؛ حتی اگر فیلسوفان بزرگی هم به آن دامنزده باشند. ما میتوانیم فارابی و ابوعلی سینا را هم نقد کنیم. به چه دلیل با آمدن دین اسلام و مکتب اهلبیت ما باید این علوم را دنبال میکردیم؟
امروز یکی از قدمهایی که باید برداریم این است که حداقل مبانی علوم را بیاوریم. یعنی آن مقداری از این کوه یخ هم که زیر آب است، آن باورها و ایدئولوژیهایی که حاکم بر علم است را هم بیاوریم تا معلوم شود زادگاه این علوم کجاست.
- روندی که در اسلام شکل گرفت، بهطور مشخص در حوزه فلسفه، رفتهرفته با دین هماهنگتر شد تا جایی که از دوره ملاصدرا به نسبت زیادی با دین هماهنگ شد و باز آمد جلو تا جایی که امروز حتی در حوزههای علمیه هم تدریس میشود. با این حساب شما منتقد آنچه امروز در حوزههای علمیه تدریس میشود هم هستید؟
من معتقد به نقطه قوتهای آن هستم اما میگویم نقطه ضعف هم دارد. این فلسفه، دینی نیست؛ فلسفه مسلمین است نه فلسفه اسلام، نه فلسفه شیعه؛ البته تحتتأثیر فرهنگ مذهب و ایمان فیلسوفان بوده است. این بیانصافی است که بگوییم این همان فلسفه یونان است. بر خلاف دوره معاصر که دوره مقهوریت ما در مقابل علم مدرن است و از پایین به بالا نگاه میکنیم، در دوره صدر اسلام چنین نبوده است. چون بزرگترین قدرت جهان بودند، احساس هویت میکردند لذا نقادانه با آن برخورد میکردند. رویکرد جدید به علم دینی بعد از انقلاب اسلامی هم تا حدودی دلیل احیای همین هویت اسلامی است.
- در فقه بحثی به نام «اجماع» وجود دارد که براساس آن اجماع عالمان دارای حجیت است. در قیاس با این مطلب آیا بهتر نیست که در مورد علوم نیز کار را به دست عالمان آن علم بسپاریم و آنچه حاصل برآیند خواست عالمان است را بهعنوان حجت قبول کنیم.
بحث ما در سرپرستی دین است. میتوان سرپرستی دین را قبول نکرد ولی اگر قبول کردیم باید عقلانیت دینی داشته باشیم. عقلانیت دینی به معنی سرپرستی دین نسبت به عقلانیت بشر است، نه به معنی سرپرستی طبقهای خاص به طبقهای دیگر؛ لذا شبکه تحقیقات درست میشود و چیزی به نام دانشگاه و حوزه بهعنوان دو دستگاه موازی نخواهند بود بلکه درون یک شبکه هماهنگ قرار میگیرند. اجماعی هم که میگویید، اولاً فقیهان در روش تحقیق خود تبعیت از دین را قبول کردهاند. ثانیاً اجماع آنها هم در جایی که کاشف از رأی معصوم باشد حجیت دارد. بنابراین بحث این است که اگر ما مدیریت دین بر عقلانیت بشر را پذیرفتیم و گفتیم دین از یک افق فراتر برای هدایت بشر آمده است، صحبت از این است که این هدایت را چگونه میتوانیم در ساحت تحقیقات جاری کنیم بدون اینکه کار حس و عقل و تجربه و مطالعات میدانی را تعطیل کنیم. دین بهدنبال تعطیلی آنها نیست، دین درصدد رهبری و تکاملبخشی است. به تعبیر دیگر شما یا باید عقلانیت را دینی کنید یا معرفت دینی را عرفی کنید.
- منظور از ایجاد عقلانیت دینی چیست؟
منظور من از دینیشدن، نقلیشدن علوم نیست. دینیشدن غیر از نقلیشدن، چند احتمال دیگر هم دارد. یکی تهذیب علوم است. دوم رویکرد اصلاحات بنیادی است؛ یعنی میگویند علم فلسفه دارد و اگر فلسفههای علوم، دستخوش تحول شوند و مبتنی بر فلسفه دینی شکل بگیرند، علوم هم اصلاح خواهد شد. این رویکرد تغییر بنیادین در مقیاس فلسفههاست. از این بالاتر این است که این روش تحقیق را هم تجزیه و تحلیل کنیم. روش تحقیق شما باید اجازه دهد که پیشفرضهای دینی را وارد تحقیق کنید؛ یعنی تحول در مقیاس روش تحقیق باید اتفاق بیفتد و نظام هماهنگ روش تحقیق پیدا شود که بتواند تحقیق را در حوزه معارف دینی، معارف اجرایی و کاربردی هماهنگ کند. این نظام روش تحقیق برای شما مشخص میکند که چگونه بین معارف دینی و معارف تجربی خودتان پیوند برقرار کنید.
اگر میخواهیم علم دینی تولید شود باید اول مبانی را طراحی کنیم. با آن نگاهی که ما داریم، معتقدیم که این تحول و تولید بیش از رویکرد تزئینی است که چند آیه و روایت به تئوریهای مدرن اضافه میکند و بیش از رویکرد تهذیبی است که گزارهها را میخواند و آنجا را که با دین هماهنگ نیست، عوض میکند و بیش از رویکرد ادبیات انضمامی است که میگوید علوم قبلاً به مبادی و غایات میپرداختند، اما اکنون به چگونگیها و فرایندها میپردازند.
ما میخواهیم نگاه مبدأ و غایتشناختی را به علوم جدید ضمیمه کنیم که بیش از حتی تحول در فلسفههای علوم است؛ این به معنای تحول در مقیاس روش تحقیق در همه حوزههاست به شکلی که نظام روش تحقیق هماهنگی درست کنیم. از طرفی باید بهشدت از سیاسیشدن بحث علم دینی پرهیز کنیم. متأسفانه هم در دوره اول که این بحث در سال59 مطرح شد و هم الان، چون حاشیههای سیاسی پیدا کرد، گاهی حاشیههای سیاسی بر محتوای فرهنگی بحث غالب شده و جنبههای فرهنگی بحث فراموش میشود.
- آیا نیروی انسانی کافی برای ترویج آنچه مطلوب است جایگزین علوم انسانی فعلی شود وجود دارد؟ و اینکه، کسانی که بر مبنای علوم انسانی فعلی تربیت یافتهاند و سالهاست که در همین چهارچوب فعالیت میکنند، تکلیفشان چیست؟ آیا باید آنها را یکسره کنار گذاشت؟
بهنظر میرسد سرمایهای که الان داریم با 30سال گذشته خیلی فرق دارد. هم در دانشگاه و هم در حوزه نیروهای گستردهای داریم که در این موضوع فکر میکنند.
این ظرفیتها باید رشد کند. به هر حال این اندیشه در حوزه و دانشگاه گسترده شده است. گرچه این سرمایه کافی نیست، ولی برای آغاز حرکت کافی است. همچنین در ادامه راه یکی از سرمایههای مهم ما این است که الان دهها هزار فارغالتحصیل رشتههای علوم انسانی داریم که بسیاری از آنها معتقد به علم دینی و غیردینی نیستند و ممکن است حتی معتقد باشند علم، دینی و غیردینی ندارد؛ ولی وقتی شما فرهنگسازی کردید بسیاری از آنها افسران شما خواهند بود.
نیروهای دانشآموخته کنونی سرمایههای ما هستند، موانع ما نیستند؛ مگر یک عده معدودی از آنها که معتقد به خدا و دین نیستند.