دوشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۹ - ۰۶:۵۶
۰ نفر

نصرت‌الله محمودزاده: هرگاه که بحث عشق و عقل به میان می‌آید، کلامی پایانش نمی‌دهد، مگر آنکه جماعتی عشق را در دل معرکه آتش و خون تعریف کنند و عقل، سر تسلیم فرود آورد.

عقل با تمام دستاوردهایش در مواقعی در برابر عشق ناتوان است. سقوط دردناک و سپس آزادی غرورآفرین خرمشهر از جمله مصادیق روشن جدال جاودانه عقل و عشق است.
کسانی که در یک برنامه سیستماتیک، جنگ ایران و عراق را برای انحراف انقلاب اسلامی تدارک دیده بودند،  کسانی بودند که به‌دلیل عدم‌درک درست از نیروی عشق و معنویت نهفته در قلب جماعت بسیجی، نتوانستند نتیجه جنگ را در سوم خرداد 1361 تجزیه و تحلیل کنند. آنان که سوار بر مرکب عشق به سوی خرمشهر روانه شدند، همان مردان میدان نبرد نخستین روزهای جنگ بودند که خرمشهر را از دست داده بودند و پس از چندی می‌رفتند که این شهر را از دشمن بازپس گیرند.

با این مقدمه مروری داریم به علل پیروزی در سوم خرداد 1361 و برمی‌گردیم به زمانه خودمان. سعی بر آن است که حال و هوای آن روز خرمشهر را از نگاه همان بسیجیان فاتح خرمشهر دنبال کنیم.

«...شب است. همه در انتظار رسیدن به خرمشهر. خرمشهر یک آیه است و شاید سوره‌ای از انقلاب اسلامی که باید تفسیرش کنیم. تفسیر این سوره از انقلاب در گرو فتحی نوین است؛ تا که دنیا را به تماشای این فتح پرشکوه دعوت کنیم. یک بار دیگر پابرهنه‌ها سوار بر پرنده تاریخ شده‌اند. همه چشم انتظار این نبردند. خدایا! یاریمان ده که پیروز شویم. زمزمه بچه‌ها متوجه توست. پیشانی‌مان را به «یا زهرا» مزین کرده‌ایم. ما را در برابر تانک‌های دشمن روحیه‌ای ده تا که از آن موانع لعنتی اطراف خرمشهر عبور کنیم.

اکنون نبردی سخت در مسیرهای ورود به خرمشهر ادامه دارد. صدای آن بسیجی که پایش جدا شده را گواه می‌گیریم. آتش دشمن سنگین است. توپچی‌های عراق‌‌گرای گردان‌های پیاده را گرفته‌اند و زمین اطرافمان را شخم می‌زنند. انفجار گلوله، در دمدمه‌های سوم خرداد تهدیدمان می‌کند. یعنی ما به خرمشهر می‌رسیم؟ از روی اجساد یاران گذشتن، چه سخت است. این بدن‌های پاره‌پاره را چگونه بنگریم؟ اینجا عقل میدان‌دار نیست تا بر ما حکم کند که برگردیم. باز هم پیش می‌رویم. آهی و سپس لبخندی در تاریکی و بعد آرامشی ابدی. این، خلاصه پرونده شهدای خرمشهر در آن لحظات است.

خداوندا! با تو همراهیم. وجه اشتراکمان، تو هستی که بسیجیان، جاده خرمشهر را در میان آتش دشمن در می‌نوردند و پیش می‌روند. آنکه همراهی می‌کند ما را، سردار ماست؛ «همت» را می‌گویم، خدایا تو می‌دانی که بسیجی را چگونه فرماندهی لایق است. با تمام خشمی که وجودش را فرا گرفته است، به بسیجی شهید که می‌رسد، چون گلی لطیف او را می‌بوید و به پیشانی خونینش بوسه می‌زند. چه زیباست بوسه «فرمانده» جنگ
زیر آتش. اینها سلاح ما در شب‌های عملیات است. پیش می‌رویم. به کجا؟

خدایا، نباید غفلت کنیم. آن گردان عراقی قصد دور زدن گروهان ما را دارد. تیربارچی بی‌هیچ تردید دشمن را می‌کوبد و رگبارش بلبل ما می‌شود و گرگ دشمن و علف‌های هرز اطراف خرمشهر را- که چند ماهی است روییده- درو می‌کند. لبخند تیربارچی امید گروهمان می‌شود و باز پیش می‌رویم. دیوار خرمشهر را می‌بینیم. یاران خسته‌اند از نبرد سنگین. خدایا، قصد داشتیم در روشنایی وارد خرمشهر شویم. سپیده صبح را همراهمان کن. لحظه گرگ و میش سوم خرداد چه زیباست.

به نماز صبح می‌ایستیم. در نماز صبح سوم خرداد همه چیز را بهتر درک می‌کنیم و عقلمان در برابر عشق چه ناتوان است. لحظه‌ای که ما را به‌خود واگذارند، مغرور می‌شویم. می‌پنداریم این ما هستیم که خرمشهر را بازپس می‌گیریم. اطرافمان، ضجه و ناله است و انفجار گلوله توپ و سپس تصمیم به ادامه راه. این نبرد را تفسیری باید، تا برای رسیدن به خرمشهر اراده‌ای شاید.

یک، دو، سه.... ده... بیست؛ بی‌شمار است تانک‌های دشمن. تمام تکنولوژی غرب را به نمایش درآورده‌اند. شلیک لحظه‌ای قطع نمی‌شود. دشمن در کفر خود مقاومت می‌کند. باز هم از روی جسد بسیجی می‌گذریم. چرا این همه گمنام تاریخ در اینجا جمع شده‌اند و اصرار در بازپس‌گیری خاک خدا از دشمن را دارند. 4بسیجی، 4تانک دشمن را نشانه می‌روند و آتش از 4تانک زبانه می‌کشد. گردان تانک عراقی به سوی ما می‌آید. لبخند 4 آر.پی.چی‌زن شمع امیدمان می‌شود. خدایا؛ لطف تو چه با ظرافت شامل حال ما می‌شود. لحظه‌ای فراموشمان نمی‌کنی. هرگاه که از تو غافل می‌شویم، یأس سراپای ما را فرا می‌گیرد. یعنی انسان بی‌خدا این قدر ذلیل است؟ پس چرا آنها که رودرروی ما ایستاده‌اند، این همه در کفر خود محکم و استوارند؟ نمایش قلب سیاه کفار در همین است!

پیش می‌رویم. بچه‌ها چه تعجیلی دارند! میدان مین متوقفمان می‌کند. راه باریکه میدان مین را با احتیاط پشت سر می‌گذاریم. خدایا این اجساد متعلق به کیست که در میدان مین آرام گرفته‌اند!؟ برویم؟ بله. باید برویم و می‌رویم. به میدان نبرد «پل نو» می‌رسیم. اینجا نمایش واقعی قدرت بسیجی را شاهدیم. با سلاح شهادت و همت مردان بزرگ، ولی گمنام.

دو خاکریز، یکی از ما و دیگری از آن دشمن. اگر این خاکریز را پشت سر بگذاریم، وارد نخستین خیابان خرمشهر خواهیم شد. خدایا اینجا چه آسان جان می‌دهند بسیجیانت و چه سخت می‌جنگند، همین بسیجیان. مرگ سخت است.یک موشک انداز آر.پی.جی تاکنون 3شهید را یاری کرده است و اکنون چهارمین بسیجی آن را بر دوش خود گرفته است که آخرین تانک پشت خاکریز را به آتش بکشد  و همین هم می‌شود. خاکریز پس از نیم ساعت نبرد، لبخند بسیجی را به‌خود می‌بیند. «لبخند بزن بسیجی» نمی‌دانم این تابلوها چگونه سبز می‌شوند. لبخند می‌زنیم و از خاکریز عبور می‌کنیم...

خدایا چه می‌بینم. خرمشهر؛ شهری ویران روبه‌روی ماست. جماعت گمنام بسیجی، وارد شهر می‌شوند. تاریخ می‌گوید، ایران طی چند قرن گذشته همیشه از وسعت سرزمینش کاسته می‌شده است، اما امروز حرفی دیگر در میان است. ما شهرمان را بازپس گرفتیم. خرمشهر که آزاد شود، سرنوشت جنگ عوض می‌شود. آه، سوختم. ترکشی مذاب در بدنم فرو رفته است. یعنی باید از جماعت پیش‌رونده جدا شوم؟ نه، می‌خواهم وارد شهر شوم. شهدا به عرش رفته‌اند.

تو گویی تمام ملائک از عرش به زمین آمده‌اند. امروز خرمشهر به محشری عظما مبدل شده است. نه، سرزمین خرمشهر، عرش گشته. فراموش می‌کنم زخم را. چفیه، چفیه باند زخمم می‌شود و مجدداً به راه می‌افتیم. جماعت عرشیان در ارض خرمشهر نمایشی از قدرت را پیاده می‌کنند. بر بستر این نمایش ابر سفید عشق خانه کرده است. عقلم یارای درک آن را ندارد. هنوز آتش دشمن ادامه دارد. زمان دیوانگی عراق فرارسیده است. حجم آتش دشمن بی‌حد است.

شاید در باز پس‌گیری خرمشهر ناامید شده باشد و توپخانه را روانه جبهه‌های از دست داده کرده است. نزدیک ظهر- ظهر عاشورای خرمشهر- همه چیز در هم آمیخته است؛ زشت و زیبا، خوب و بد، جشن و عزا، مهربانی و نفرت و چه سخت است تمیز آنها از یکدیگر. در این تضادهای فرهنگ تاریخ ما، کدام زشت است و کدام زیبا؟ ویرانه‌های شهر را می‌گویم. خون‌های مردمی که بر در و دیوار خانه‌ها به جای مانده است. زندگی معنی دیگری می‌دهد؛ انسان و هدف از زندگی.

و از آن طرف لبخند بسیجی‌های خسته راه. خسته از نبردی سنگین. این سو بسیجیان که حق را بازپس گرفتند و در آن سو خشم و نفرت. عرشیان، فرش بگسترانید که حسینیان آمده‌اند. چه زیباست هنگامی که انسان خاکی در بهشت آسمانی به میهمانی می‌رود. عشق تمام وجود خرمشهر را فرا گرفته است. جشن عشق، هم اشک می‌طلبد و هم لبخند. لبخند مادر شهدا و اشک کودکان شهدا. عقل است که جایی برای ورود به این جشن را ندارد.

خدایا چه می‌شود که این لبخند، برای مدتی از لبان تشنه آنها محو نشود؟ آزادی سرمستشان کرده است. تو گویی خرمشهر میخانه آنها گشته. آغوش خرمشهر باز می‌شود و تمام فرزندانش را در سینه گرم و تفتیده خود جای می‌دهد. و اشک خون جاریست. که چه؟ « که این دوری از بسیجی کشت مرا. که ماه‌هاست چکمه جلادان برگرده کوچه پس کوچه هایم نشسته است و راه نفس کشیدنی نمانده است. من دیگر یک شهر ویران نیستم، من خونین شهر نیستم. دوباره خرم گشته‌ام، به پاس ورود شما».  فتح مکه به یادم می‌آید. آنگاه که پیامبر خدا پس از هجرت به مدینه، پس از چند سال به سوی مکه بازگشت.جشن عرشیان در سرزمین خرمشهر، سرمستم می‌کند.

اینجا تکرار عاشور است، اما با پرونده‌ای دیگر! اینجا یاران حسین(ع) بر کفر غلبه کرده‌اند و سربازان یزیدی را در صف طولانی به اسارت در آورده‌اند. همه به‌دنبال بلال سپاه محمد(ص) هستند. هنگام ظهر است. باید که بانگ اذان در شهر طنین افکند. طنینی با دیرکرد چند ماه. بسیجی گمنامی پرچم «لااله‌الا‌الله» را بر بلندای گلدسته به اهتزاز در می‌آورد و از همانجا فریاد می‌زند: «الله اکبر.‌الله اکبر» و من آرام می‌گیرم.

...  اکنون 28 سال از آن روز پرشکوه می‌گذرد. به کجا می‌رویم؟ گنجینه ما چیست؟ ذخایر کشور را چگونه تعریف می‌کنیم؟ ‌ای‌کاش یک‌بار دیگر خرمشهر تکرار می‌شد و جوهر وجودی انقلاب اسلامی را بهتر از نزدیک لمس می‌کردیم تا که می‌فهمیدیم، چگونه «خرمشهر را خدا آزاد کرد».

کد خبر 108102

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز