این آثار در نتیجه تصادم دو سینمای متفاوت با فضای ناهمگون و اندیشههای متفاوت خلق شدهاند و شاید به سبب همین تفاوتها و تضاد شخصیت نمایندگان هریک از این دنیاهاست که به یکدیگر جذب شدهاند و سبکگراترین و خوش ساختترین فیلمهای 25سال اخیر سینمای جهان را به نام کمپانی خود ثبت کردهاند؛ آثاری جان گرفته از قصههای معمولا دورهای که قهرمانان آنها در مخمصه دنیاهای تازهای گرفتار میشوند و در میزانسنهای کاملا جدید، قصههایی با رنگ و بوی دنیای مدرن را به تصویر میکشند.
اسماعیل مرچنت، تهیهکننده و فیلمساز هندی شخصیتی برونگرا، پرتبو تاب و خطدهنده دارد که خوراک اسپایسی شادی برای عوامل پشت صحنه محسوب میشود و در مقابل جیمرآیوری، فیلمساز آمریکایی 81ساله با چهرهای متفکر، در کلام و عمل محتاطتر و خوددارتر است و در طول این سالها به عنوان یک هنرمند صاحب سبک آبرومند جلوه کرده است.
47فیلم سینمایی قابل اعتنا ثمره 44سال همکاری مشترک دوفیلمسازی است که از سال 1961همکاری خود را آغاز کردهاند، اما 22سال طول کشید تا پس از «گرما و گردوغبار» به عنوان یکی از نمونههای انگشت شمار در هالیوود زوج هنری حرفهای موفقی را تشکیل دهند و با «اتاقی با یک چشمانداز»،«هواردزاند»و «بقایای روز» در سالهای 1985تا 1995اعتبار قابل توجهی برای کمپانی خود کسب کنند؛ اعتباری که در سال2005 با مرگ مرچنت زیرسوال رفت و آیوری را دچار یک بحران غیرمنتظره کرد.
«شهر سرنوشت نهایی تو» نخستین فیلم مستقل آیوری پس از مرگ همکار و همراه همیشگیاش است؛ اقتباسی از رمان 2002 پیترکامرون به همین نام که قصه دانشجوی جوانی را روایت میکند که قصد دارد زندگینامه نویسنده منزوی و گوشهنشینی را بنویسد که به تازگی خودکشی کرده است اما در قدم اول باید به اروگوئه سفر کند و از همسر، برادر و خانواده او اجازه این کار را بگیرد و این سرآغاز جنگیدن با اسرار خانوادگی و وسوسههایی است که در این مبارزه سر راه او قرار میگیرند. در گفتوگویی که پیشرو دارید جیمزآیوری از شهر سرنوشت نهایی تو و مشکلاتی که در ساخت این فیلم مستقل با آن روبهرو بوده، با مووی فون میگوید.
- پس از سالها همکاری با مرچنت، هنگام شروع این پروژه مستقل احساس تنهایی و بیپشتوانگی نکردید؟
باید بگویم که حتی شهر... هم تا حد زیادی به او مدیون است. او حق اقتباس از کتاب را خرید و با هم برای انتخاب لوکیشن به آرژانتین رفتیم. با این همه «کنتس سفید» ساخت آن را به تعویق انداخت. بلافاصله پس از اتمام آن فیلم از چین به انگلستان آمدیم و متاسفانه اسماعیل به دلیل بیماری زخم معده در لندن درگذشت. تمام کردن آن پروژه بدون او برایم بسیار دشوار بود اما مجبور بودم هرطور شده با آن کنار بیایم.
- چه انگیزهای سبب شد به سراغ داستانی چون شهر سرنوشت نهایی تو بروید؟
روابط جالب و برخوردهای رودررو و گاه پر از حساسیت کاراکترهای آرام و پرسروصدا که با زیرکی و ظرافت کنار هم چیده شدهاند و با شیطنت خاصی زیرداستانهای جذابی را میآفرینند. من جنس همه این کنشها و واکنشها را دوست دارم. دلیل دیگر من برای انتخاب کتاب کامرون این بود که قصه آن باید در آمریکای جنوبی ساخته میشد! کار در آمریکای جنوبی همیشه برای من جذابیت داشته و وسوسهانگیز بوده است!
- پس از مرگ مرچنت، شهر... نخستین فیلم کمپانی مرچنت آیوری است که از سال 2005 روی پرده سینماها آمده. اسماعیل مرچنت بارها از خودش، شما و روت جهابوالا(سناریست) با تعبیر غول سه سر یاد کرده است.آیا ضایعه درگذشت او در رابطه خلاقانه شما و روت تاثیری داشته است؟
خب، واقعیت تلخ این است که اسماعیل دیگر در کنار ما نیست تا از او نظرخواهی کنیم، سوال بپرسیم یا حتی از او تایید بخواهیم. او نه تنها همکار و مشاور که بزرگترین دلگرمی ما محسوب میشد و لحن قاطعانهاش تردیدهایمان را کاملا از بین میبرد.
تنها کار مشترک من و روت پس از ازدست دادن مرچنت، بازپرداخت و گاه بازسازی صحنههایی بود که پیشتر آنها را در مونترال گرفته بودیم؛ صحنههایی که میتوانید آنها را صحنههای آمریکایی بنامید. به هر حال باید بگویم که در این همکاری کوتاه، همهچیز خوب پیش رفت و هیچ تغییری در شیوه کارمان به وجود نیاوردیم.
- اعتماد به نفستان چطور؟ فکر میکنید این اتفاق تاثیری در میزان اعتمادبه نفس شما داشته است؟
بله، بدون شک این اتفاق همانقدر که مرا شوکه کرد، زندگی حرفهایام را هم تکان داد. به هیچوجه کنترلی روی اوضاع نداشتم و پشت سر هم با مشکلاتی مواجه میشدم که تا پیش از آن تصوری هم دربارهشان نداشتم؛ مثل بازپرداخت وامها و کلا اموربانکی! همه سرمایهگذاران قبلی با شنیدن خبر مرگ مرچنتکنار کشیدند و من تکو تنها علاوه بر وظایف کارگردانی خود، باید از عهده کارهای تهیهکننده هم برمیآمدم.
باوجود آنکه پشتیبانم را از دست داده بودم، احساس میکردم که توان به پایان رساندن فیلم را دارم. البته قبلا هم در «کنتس سفید» این کار را انجام داده بودم، با این تفاوت که آن یک فیلم استودیویی با یک سرمایهگذار قدر بود. اسپانسر آن شرکت سونی بود؛ یعنی پشتوانه مطمئنی که به همه دغدغهها و نگرانیهایم پاسخ میداد.
- آنتونی هاپکینز در اکتبر 2007 از اسماعیل مرچنت به اتهام نپرداختن دستمزدش برای بازی در فیلم شهر... شکایت کرد. موضوع از چه قرار بود و در نهایت به کجا ختم شد؟
همین حالا که ما در لسآنجلس صحبت میکنیم آنتونی در حال انجام مصاحبه در نیویورک است. اما درباره موضوعی که مطرح کردید باید بگویم من چیزی برای پنهان کردن ندارم. ما واقعا نمیتوانستیم دستمزد آنتونی را بپردازیم. وقتی آرژانتین را ترک کردیم، تقریبا هیچ پولی برایمان نمانده بود. او کارش را خیلی خوب و تا آخر انجام داده بود و طبیعی بود که دستمزدش را مطالبه کند.
- اگر او را برای پروژههای بعدیتان مناسب بیابید، بازهم به سراغ او خواهید رفت؟
بله، چرا که نه.(میخندد)
- میگویند: «از بزرگان بیاموزید اما از آنها کپیبرداری نکنید»!
امروز منابع مکتوب و تصویری زیادی در دسترس علاقهمندان به سینما قرار دارد و دست همه برای مطالعه و تحقیق باز است. شما میتوانید آثار نویسندگان و سینماگران بزرگ را مطالعه و بررسی کنید و با مرور کارنامه آنها به نقاط ضعف و قوت کار آنها پی ببرید.
امروز یافتن رمز موفقیت بزرگان از هر زمان دیگری سادهتر است. اما اینکه برخی جوانها خود را در آثار دیگر فیلمسازان غرق میکنند، کار صحیحی نیست چون در نهایت خود را در میان انبوه آثار نشأت گرفته از اندیشهای خاص گم میکنند و به جای آنکه هویت خود را بیابند و سبک و سیاقی را به نام خود ثبت کنند، کارشان به تقلیدی کورکورانه و به تعبیر شما به یک کپیبرداری صرف تبدیل میشود. به نظر من امروز که فرصت و امکان آشنایی با چهرههای بزرگ و عقاید و سبکهای مختلف وجود دارد، باید مراقب بود که تاثیرپذیری از این افراد به هیچوجه نباید به صورت خودآگاه صورت پذیرد و باید بپذیرید که طبیعی است نخستین تلاش شما در مقایسه با آثار تمامشده استادان بزرگ و چیرهدست ناشیانه و خامدستانه به نظر برسد.
- از کجا تشخیص میدهید که نقطه پایان را در کجا باید بگذارید؟
وقتی که در دهه60-50 میلادی وارد عرصه سینما و فیلمسازی شدم فقط فیلمبرداری 16میلیمتری باب بود. حتی برای گرفتن یک فیلم بسیار کوتاه مجبور بودیم وسایل، دستگاهها و تجهیزات بسیار سنگینی را با خود حمل کنیم. از سوی دیگر هزینه ساخت و تدوین یک فیلم بسیار بالا بود. امروز ما مدیون تکنولوژی فیلم دیجیتال هستیم چون کار ما را بسیار ساده کرده است. چند لحظه پس از فیلمبرداری میتوانید نتیجه کارتان را ببینید و اگر از آن راضی نبودید، دوباره تکرارش کنید. با این وجود از آنجایی که زمان، همواره بزرگترین سرمایه است اینکه بدانید کجا باید کار را تمام کنید، از اهمیت خاصی برخوردار است.
قطعا فیلمسازی مانند کشیدن یک تابلوی نقاشی نیست که بتوانید در عرض 20سال آن را اصلاح کنید. فیلم بالاخره باید یک نقطه پایان داشته باشد و این به هیچ وجه بد نیست. من و اسماعیل هیچگاه پس از اتمام فیلم آن را تجزیه و تحلیل نمیکردیم چون پیش از آن درباره نهاییکردن آن به توافق رسیده بودیم. تنها در صورتی که میخواستیم یک تغییر بسیار کوچک در آن اعمال کنیم درباره آن مشورت میکردیم. وقتی فیلم تمام شده را میدیدیم گاهی به خطاهای بصری هم پی میبردیم. اما همانطور که میدانید به خاطر مخارج دوباره هم که شده، هیچ تهیهکنندهای حاضر نیست یکبار دیگر به فیلمی که از نظرش تمام شده است بازگردد.
- درباره تجربه فیلمبرداری در آمریکایجنوبی بگویید.
بیشتر لوکیشنهای ما خارج از شهر بودند، در دشتهای بیدرخت (پامپاسها) حدودا 90مایلی جنوب بوئنوسآیرس! چند سکانسی را در 2 خانه به چشماندازی عالی گرفتیم؛ خانههایی که درست روی آب بودند، روی رودخانهای بسیار بزرگ بین اروگوئه و آرژانتین. هوا بیاندازه گرم بود اما تلاش میکردیم در عین آرامش و خونسردی کار کنیم. در بیشتر صحنهها تصادف داشتیم. اتومبیل هایرو سانلدا (بازیگر) در یکی از این تصادفها دوباره معلق زد. ماشین مدام زیرورو میشد اما او خوشبختانه با کمربند محکم به صندلی چسبیده بود.
- به نظر شما انتخاب لوکیشن تا چه اندازه در میزان تأثیرگذاری فیلم مؤثر است؟
بسیار زیاد. واضح است که لوکیشنها تأثیر بسزایی در سیمای بصری فیلم دارند و حس حاکم بر فیلم هم از پسزمینهای که لوکیشن میآفریند نشأت میگیرد. در یکی از سکانسهای خارجی «اتاقی با یک چشمانداز» جولیان سندز و هلنا با تمکارتر در یک مزرعه گندم، صحنهای ماندگار و دوستداشتنی را خلق کردند، آن هم در بهترین زمان روز؛ عصر هنگام در میان خوشههای گندم و گلهای خشخاش که تلألو نور طلایی از گوشه و کنار صحنه حس رمانتیکتری به آن میبخشید. پیش از گرفتن آن صحنه فکرش را هم نمیکردم که اینقدر خوب از آب دربیاید. ما به ندرت در استودیو فیلمبرداری میکنیم اما در فیلمبرداری در لوکیشن مجبوریم انعطافپذیرتر عمل کنیم و خودمان را با همه چیز، حتی هوا و نور آفتاب سازگار کنیم.
- نگاهی به کارنامه شما نشان میدهد که آثار ادبی و بیوگرافیک، اصلیترین منابع شما در انتخاب سوژه و سناریونویسی را تشکیل میدهد. دلیل شما برای این انتخاب و محدودکردن خود به اینگونه آثار چیست؟
مهمترین نکته در این باره این است که آثار ادبی برجسته توسط افراد بزرگ خلق شدهاند و در جذب مخاطب، تأثیرگذاری و موفقیت امتحان خود را پس دادهاند اما این منابع ادبی و بیوگرافیک در نهایت و به صورت ناخودآگاه به یک اثر اتوبیوگرافیک تبدیل میشوند. اگر سوژه برایم معنا و مفهوم خاصی نداشته باشد، هرگز به سراغ منبع آن نمیروم. مدتی را به مطالعه و تحلیل آن اختصاص میدهم و بعد طرحی را که در ذهنم شکل گرفته به روت جهابوالا ارائه میدهم تا فیلمنامه را بنویسد و بعد مراحل دیگر به نوبت انجام شود.
نکته قابل توجه برای من نتیجه کار است چون همه فیلمها در نهایت با منبع الهام گرفته فاصله چشمگیری دارند و به نوعی به تلفیق اتوبیوگرافی ما 3نفر (من، روت و اسماعیل) تبدیل میشوند که جانمایه آن اثر اصلی را دارند و در عین حال نکات روانشناسانه، علایق و موضوعات معنادار برای ما 3نفر را منعکس میکنند. گاهی اوقات هم فقط به صرف لذتبردن از یک تجربه جدید به سراغ یک داستان اینچنینی میرفتم، مثل مورد هواردزاند که پیشنهاد آن از سوی روت مطرح شد. او به من گفت که «تو 2کتاب کم اهمیتتر از ایی.ام. فورستر را ساختهای. چرا هواردزاند که به مراتب عالیتر از آن است را نمیسازی»؟ اما در اینجا اعتراف میکنم که امروز پس از سالها فیلمی را ساختهام که دوست دارم فقط بنشینم و آن را تماشا کنم. «شهر سرنوشت نهایی تو » همان فیلمی است که فقط به خاطر دل خودم آن را ساختم.
- شما کارگردان هستید نه یک دیکتاتور!
بله. به نظر من یک کارگردان باید صبور، خونسرد و خوددار باشد. در تمام سالهایی که کار کردهام، تلاش کردم که ریلکس و آرام باشم. هیچ وقت مثل بعضی از همکارانم فیلمبرداری را کار شاق و تکاندهندهای تصور نکردم و معتقدم که برای رسیدن به آن نما یا سکانس مورد نظر و دلخواه خود، باید اراده قوی داشت و حتی گاهی سماجت به خرج داد.
- به گذشته برگردیم. آیا تا به حال پروژه شخصیای داشتهاید که احساس کنید دستکم گرفته شده است؟
بله «خانم و آقای بریچ» یکی از پروژههای مورد علاقه من بود. البته در محافل انتقادی مورد استقبال واقع شد اما متأسفانه در بازارهای جهانی موفقیتی که باید کسب نکرد. شاید آنها دوست نداشتند پل نیومن را در نقشی شبیه به کاراکترش در آن فیلم ببینند. شاید آن فیلم به راهی رفته بود که با ایده و نظر شخصی آنها درباره پل نیومن مغایرت داشت. البته ناراحتی من از این بابت است که پل بود که در خانم و آقای بریچ دستکم گرفته شده بود.
- درباره پروژه بعدیتان تصمیم گرفته اید؟
بله. کار بعدی من یک پروژه آمریکایی است که در ایالت آیوا میگذرد و براساس 2 کتاب از ماریلین رابینسون (برنده جایزه پولیتزر) است که «جلعاد» نام دارد. قصه کتاب دیگر او «خانه» هم در همان زمان و با همان آدمها اتفاق میافتد. قرار است 2کتاب را با هم ادغام کنیم و در یک فیلم به نمایش بگذاریم. البته من در حال انجام یک پروژه دیگر هم هستم که چندین سال است روی آن کار میکنم؛ یک فیلم تاریخی از شکسپیر به نام «ریچارد دوم»!
moviefore