در تمام لحظاتی که دوستم حرف میزد، من سرگرم پرکردن یک پرسشنامه برای گرفتن وام از یک صندوق اعتباری بودم، وقتی سر بلند کردم با اعتراض گفت: به حرفام گوش میکردی یا حواست به نوشتن بود؟!
گفتم: همه حرفاتو شنیدم، خب میگی بریم ماسوله و چکار کنیم؟! نفسی تازه کرد و درحالی که با انگشتهای دستش میشمرد، گفت: - ببین از چموشدوزی، شیشهگری، مسگری، پنجرهسازی تا شیرینیسازی. هر کدام که از دستمان برآمد انجام میدهیم.
من که حدود 3ماه پیش یک هفته در ماسوله بودم و میدانستم دوستم حدود 15سال است اصلا آنطرفها نرفته و برای همین هنوز در رویاهای گذشته یا به قول فرنگیها در نوستالژی بهسر میبرد، سرم را به علامت موافقت تکان دادم گفتم که اول باید به اتفاق سری به ماسوله بزنیم و ببینیم چهکاره هستیم. البته، راضی نشدم به او بگویم که اگر چنین گنجی در ماسوله نهان بود، امثال من و تو دلیلی نداشت برای چندرقاز مواجب ماهانه، خانه پدری و زادبوم را رها کنیم و راهی کلانشهر تهران بشویم!
دوستم با اشتیاق و یک روز تمام، خیابان استاد نجاتاللهی (ویلای سابق) را زیر پا گذاشت و از همه فروشندگان صنایع دستی پرسوجو کرد و بعد با سیمایی رضایتبخش به سراغم آمد و با تعجیل خواست که بار سفر را ببندیم. در یک غروب زیبای تابستانی به ماسوله رسیدیم. در گلوگاه ماسوله، آه از نهاد دوستم برآمد و با حیرت میگفت که چرا ماسوله این همه تغییر کرده است. 3 روز تمام در ماسوله ماندیم.
اما نشان به آن نشانی سراغ هرکدام از صنعتگران قدیمی را گرفتیم، دیدیم از دار دنیا رفتهاند و بازار شهر از صدای چکش و پتک آهنگران و قیلوقال مسگران و خیل چموشدوزان و چلنگران خالی شده است. اما جایجای ماسوله تا دلتان بخواهد، از تزئینات و صنایعدستی چینی آکنده شده است! دوستم با دیدن این صحنهها با طعنه گفت: نمیدانستم صنایعدستی اینقدر در ماسوله حمایت میشود، چون عنقریب، کاسه و کوزه سفالی هم از چین وارد خواهد شد؟!
ماسوله، در آن غروبی که ما ترکاش میکردیم مثل عروسی زیبا در رنگهای جادویی و سرخفام غروب تابستان آرامآرام، شب را پذیرا میشد. زیبا و دوستداشتنی اما مثل صنعتگران خاموشاش فراموش شده!