تنگ غروب رفته بودم توی احوالات درخت شاتوت که مثل عروس توی باغچه ما جا خوش کرده است. کمی که دقت کردم، دیدم توتهای رسیده و سیاه، پلاسیدهاند و بیشترشان روی موزاییکهای کف حیاط فرش شدهاند. در همین لحظه، همسایه طبقه بالایی دواندوان آمد توی حیاط و گفت، بهخاطر گرمای شدید هوا، 2روز تعطیل شده... بعد در حالی که یک پایش توی راهرو و یک پایش هنوز توی حیاط بود، با نگرانی گفت: مواظب باش گرمازده نشی، تلویزیون مدام هشدار میده!
تازه فهمیدم که این درخت شاتوت نازنین ما چرا بیرمق شده است و هرچقدر هم به آن آب میدهیم به قول قدیمیها افاقه نمیکند. صبح روز بعد- یعنی اولین روز تعطیلی- از خانه زدم بیرون- باید برای راسوریس کردن چند تا قسط و چک به دو، سه شعبه بانکی میرفتم. هوا واقعا گرم بود و زمین انگار تب کرده بود. اولین شعبه بانکی که کار داشتم تعطیل بود. تاکسی گرفتم و رفتم شعبه دیگر همین بانک که دورتر بود؛ دیدم آن شعبه هم تعطیل است و یک نفر که بیشتر از من خبر داشت، گفت که این بانک تعطیل کرده است. یادم آمد که توی اخبار گرفته بودند بانکها دایر هستند! از خیر اولین کار بانکیام گذشتم و رفتم به آن دو تا بانک دیگر سر بزنم. ظهر شده بود و راهرفتن توی آن زل گرما حکایتی بود. رسیدم به آن بانک دیگر، دیدم تعطیل است. یک نفر که زودتر از من رسیده بود، خبر داد که بانک فقط تا ساعت12 باز بود.
دوباره نیمی با تاکسی و نیمی پیاده، رفتم سراغ بانک بعدی و دیدم، آن یکی هم ساعت12 تعطیل کرده است. از خانه با تلفن همراهم تماس گرفتند که نان نداریم، سر راه نان بخر. مسیر نه تاکسی داشت و نه اتوبوس. سلانهسلانه راه افتادم. در سایه درختها مکثی میکردم تا نفسی تازه کنم. راستش بدجوری دلم میخواست یکی از کولرهای خراب که مدام آب از زیرش شره میکند، سر راهم پیدا شود و یک مقدار آب خنک روی سرم بریزد یا یکی ناغافل از بالای یکی از این برجها یک سطل آب روی سرم خالی کند! رسیدم کنار یک پارک، دیدم پدری با شیلنگ آب دارد به پسرش آب خوردن میدهد. انگار حرف دلم را شنیده بود. لحظاتی شیلنگ را بهطرف من گرفت و از سر تا پایم حسابی خیس شد. وقتی داشتم آب میخوردم، گفت: پیش از شما، 3 رهگذر دیگر همین تقاضا را داشتند! راهرفتن با تن خیس، توی آن زل گرما صفایی داشت و تا بهحال تجربه نکرده بودم!