در 2سال آخر ما از حالت اسیر درآمده و بهحالت زندانی تغییر وضعیت دادیم؛ زندانیهای مظلومی که به هیچوجه سروصدایی از آنها شنیده نمیشد. بهقول عراقیها «اسراءضیوفنا» شده بودیم؛ البته ما خوی و خصلتی از عراقیها ندیده بودیم که بیانگر این باشد که ما مهمان آنها هستیم.
به لحاظ روانی آن کشمکشهای قبلی وجود نداشت و روابط بین اسرا بهتر شده بود. روزها آرام و سنگین، ولی غمگین از پی هم میگذشت. روزشماری و انتظار برای فرارسیدن موعد تبادل اسرا نفس همه را گرفته بود؛ چه انتظار کشنده و فرسایشیای.
امروز و فرداکردن برای مبادله، هوشوحواس همه را پرت کرده بود، اصلا کسی فکر نمیکرد تبادل اسرا 2سال طول بکشد؛ گرچه در این دوسال، بهظاهر از تجاوزات و بدخلقیهای عراقیها چه از نظر جسمی و چه روحی راحت شده بودیم اما نقشههایی که خودمان در سر داشتیم برای آزادی و بعداز آزادی، بچهها را از پا درآورده بود.
این وضع در آن 8سال که آتش جنگ شعلهور بود و ما زیر بدترین شکنجهها و توهینهای عراقیها بودیم آنقدر به ما از نظر روحی و جسمی فشار نیاورد و لطمه نزد که این دوسال آخر ما را فرسود و پیر کرد. وقتی به کارنامه خود نگاه میکردیم نتیجهای را که از پیش از جنگ انتظار داشتیم بهدست نمیآوردیم. بدتر از همه آنچه مرا زجر میداد این بود که زمزمههایی شنیده میشد مبنی بر اینکه هنوز نقاطی از خاک ما در دست عراقیهاست. هرچند اکثر اخبار را نشر اکاذیب از طرف دشمن قلمداد میکردیم ولی نمیشد همه را رد کرد. برایمان سؤال بود که 8سال جنگ با آن شدت استمرار داشت و خونهای بسیاری به پای آن ریخت و حالا که قطعنامه پذیرفته شده چه چیز عاید کشور ما شد؟
خلاصه من بریده بودم؛ آخر چقدر ما صبح بلند شویم عصر شود، برویم هواخوری و بعد برویم توی همان سوراخ، دوباره صبح دربیاییم بیرون، چقدر؟ آخر چقدر؟ حالا جنگ هم تمام شده! چرا مسئولان اقدامی صورت نمیدهند.در آن 8سال هیچ نشانهای در جسم و روح ما از اسارت یافت نمیشد اما در این دوسال بعداز قبول قطعنامه و رحلت امام(ره) آثار اسارت در ما پیدا شد. با اینکه اصلا در آن دوسال کتکی نخوردم و شکنجهای نشدم و انفرادی هم نرفتم و همواره در میان بچهها بودم و بهظاهر میگفتیم و میخندیدم اما سختی زیادی روی دوش خود تحمل میکردم. فرمانده اردوگاه یکبار در طول اسارت اجازه داد هواخوری عصرگاهی ما تا ساعت 9شب ادامه یابد و برای اولینبار تا آن وقت شب بیرون ماندیم و من موفق شدم دوباره پس از 8سالونیم آسمان مهتابی و پرستاره را ببینم. در این مدت نه ماه را دیده بودم نه ستاره را، خیلی برایم جالب بود و بابت این از فرمانده روز بعد تشکر کردیم.
و سرانجام پس از آن شبهای بیمهتاب، بیفروغ و بینور بدون هیچ نقطه امید، بالاخره در 25 مرداد 1369 اولین گروه از اسرای ایرانی پا به میهن اسلامی گذاشتند. من جزو شانزدهمین گروه از اسیرانی بودم که به ایران بازمیگشتند. جالب اینکه عراق به هیچوجه قصد تبادل اسرای گروه ما (اتاق شماره4) را نداشت، اما از آنجا که تقدیر خداوند و مشیت الهی بالاتر از همه مقدرات است، یک روز صبح ما را جمع کرده با افرادی از گروههای دیگر سوار اتوبوس کردند و راه افتادیم. ما از صحبتهای عراقیها دریافتیم که ما را نمیخواهند به مرکز تجمع (محل اداری اسرای تحت نظام تبادل) ببرند بلکه قصد دارند ما را به بغداد ببرند.
فرماندهای که این کاروان را میبرد اشتباها کاروان ما را هم به مرکز تجمع که نمایندگان صلیب سرخ حضور داشتند، برد. ما هم که متوجه توطئه و خطر شده بودیم بهسرعت خود را به نمایندگان صلیب سرخ نشان دادیم. بین عراقیها اختلاف افتاد. یک سرباز و یک راننده نتوانستند بغضشان را نگه دارند و همانجا کتککاری کردند که چرا ما را هم به آنجا آورده و جداگانه به بغداد نبرده بودند! نمایندگان صلیبسرخ هم وقتی متوجه قضیه شدند خیلی خوشحال شدند و به عراقیها ایراد گرفتند، آنها توجیه کردند که ما میخواستیم اینها را به بغداد ببریم تا با هواپیما به ایران بروند. نماینده صلیب سرخ هم گفت اشکال ندارد، حالا که شما چنین قصدی دارید، نمایندهای هم از ما با این کاروان همراه میشود و یک نفر از طرف صلیب سرخ را همراه ما به بغداد فرستادند.
ما را از ساعت9صبح به مرکز تجمع آورده بودند و تا ساعت6بعدازظهر به این طرف و آن طرف میبردند تا اینکه به فرودگاه بردند. خوشبختانه یک هواپیمای ایرانی که اسرای عراقی را به آنجا آورده بود، بازگشتش به تاخیر افتاده بود. قرار شد ما نیز سوار آن شویم. در سالن فرودگاه، سرلشکری ایستاده بود و با یکیک اسرا معانقه و مصافحه میکرد و به هریک قرآنی میداد. من وقتی در صف ایستادم تا سوار هواپیما شوم، به بچهها گفتم: من نه قرآن میگیرم و نه با او دست میدهم و نه روبوسی میکنم. بعضیها گفتند: بابا ول کن، یکدفعه دیدی این دم آخر قاطی کردند و گیر دادند، بیا و بهانه دست آنها نده، حالا وقت گیر آوردهای... .
به تبع من، علی داوری و مهندس طاهری هم گفتند: ما هم همین کار را میکنیم؛ شدیم سه نفر. صف حرکت کرد. نوبت ما رسید. وقتی نفر جلویی من رفت، خواستم از کنار سرلشکر رد شوم که ژنرال صدا زد و گفت: بیا قرآن! گفتم: نه! من احتیاجی به قرآن شما ندارم. او هم گفت: قرآن هم احتیاج به تو ندارد. پشت سر من علی داوری و مهندس طاهری هم آمدند. وقتی بچهها یکجا جمع شدیم آنها گفتند مثل اینکه سرلشکر چیزهایی گفت؛ فکر کنیم شما سه تا را جدا کنند.
بچهها آنجا کلک خوبی سوار کردند؛ خیلی سریع لباسها و جایشان را با ما عوض کردند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد و کسی سراغمان نیامد، ما هم سوار هواپیما شدیم. وارد هواپیما که شدیم دیگر حالت عادی نداشتیم؛ گیج بودیم، مثل پرندهای که بعد از مدتها آزاد میشود و سرگردان روی شاخهای میماند و نمیداند به کجا پرواز کند. ما نیز نمیدانستیم کجا بنشینیم. بچهها به قدری خوشحال بودند که نمیتوانستند یک جا بند شوند؛ دائم جای خود را عوض میکردند، یکی بلند میشد، جای دیگری مینشست و دیگری میآمد جای او مینشست. تا آن لحظه هیچگاه بچهها را آنقدر خوشحال و مسرور ندیده بودم؛ از شعف در پوست خود نمیگنجیدند.
وقتی خلبان ورود به خاک ایران را اعلام کرد، همگی صلوات فرستادیم و غریو شادی سر دادیم. شادمانی حدی نداشت. به هیچ زبانی آن لحظه قابل توصیف نیست.
اما در میانآن هلهله و قهقهه مستانه، آن سه مسئله هنوز در ذهن و فکرم خاموش نمیشد. اینکه حتی یک وجب از خاک ایران در دست دشمن باشد، برخورد با احساسات برانگیختهشده خانواده و آخر، دغدغه خاطر از شفافماندن خطوط فکری و باقیبودن آثار فکری دوران اسارت.
به فرودگاه تهران که رسیدیم، از تیمساری که برای استقبال آمده بود موضوع اشغال خاک ایران را پرسیدم، گفت عراق کاملا در نوار مرزی قرار گرفته است.
بعدها در فرصتی که داشتم به هویزه رفتم (جایی که در شروع جنگ من فرمانده گروهان هویزه بودم). دیدم پاسگاه طلائیه قدیم که قبلا در اختیار عراقیها بود و پاسگاه طلائیه جدید هر دو الان در خاک ایران هستند. پاسگاه قدیم به همان سبک و شکلی بود که من فرمانده گروهان آن بودم.
در ایران از قبل مسئولان برنامهریزی کرده بودند که خانوادههای اسرای شهرستانی هیچجا نروند زیرا قرار بود آزادگان را در خانه تحویل بدهند. بنابراین خانواده من به تهران نیامده بودند. بعد از 48ساعت قرنطینه، مرا با هواپیما به همدان بردند. از آنجا ترتیباتی دادند تا من به ده فیروزآباد (در نزدیکی نهاوند) رسیدم. مردم آنجا استقبال بسیار خوبی کردند.
من وقتی اسیر شدم، دخترم 45روز بیشتر نداشت اما حالا او 10ساله و کلاس پنجم ابتدایی بود. بزرگ شده بود. عکس او را دیده بودم. او هم عکس مرا دیده بود. وقتی به هم رسیدیم، من نگاهش میکردم و او هم نگاه میکرد و گریه میکرد. در آغوشش کشیدم، گریهاش کم شد... .