تقریبا همه نخستوزیران انگلیس وقتی زمان طولانیتری را در این پست میمانند، زمان بیشتری را هم صرف سیاست خارجی میکنند. بنابراین تعجبی ندارد اگر بعد از 10سال حکومت، بلر اکنون نقش غالبی را در تدوین سیاست خارجی کشورش دارد.
البته در مورد بلر، تمرکز سیاست خارجی تحت تاثیر دشواری ایفاکردن نقش محوری در مدیریت اقتصاد انگلیس قرار گرفته که وزیر دارایی مدتهاست آن را در اختیار دارد. وزرای دیگری که کارشان به سیاست خارجی مربوط میشده و در این مورد دغدغه داشتهاند، آمده و رفتهاند اما نخستوزیر همچنان در این سمت باقی مانده و البته در این راه از سوی تیمی 10نفره در ساختمان شماره 10 داونینگ استریت که مستقل از مجلس نمایندگان عمل میکند حمایت شده است. به همین دلیل غیرمنطقی نیست اگر سیاست خارجی انگلیس را در دهه گذشته، سیاست خارجی بلر بنامیم.
شرایط از ابتدا اینگونه نبود. تونی بلر پیش از نخستوزیرشدن، تمایل چندانی به سیاست خارجی نشان نمیداد. از سوی دیگر انتخاب اولیه وزرا نشان داد که سیاست خارجی، محور اصلی و کانون توجه او نبوده است. رابین کوک اولین وزیر خارجه بلر بود و کلر شورت اولین رئیس سازمان توسعه بینالمللی. وزارت دفاع به جورج رابرتسون سپرده شد که یکی از چهرههای برجسته در حزب کارگر بود. این وزرا در ابتدا خودمختاری ویژهای داشتند و فقط در امور مربوط به اروپا بود که بلر شخصا درگیر شده بود.
سیاست خارجی در دوره اول دولت حزب کارگر یعنی از سال 1997 تا سال 2001 را در یک قضاوت منصفانه باید موفقیتآمیز خواند. انتقال حاکمیت هنگکنگ به چین در زمان پیشبینیشده انجام شد و به این ترتیب انگلیس آخرین منطقه استعماری را پس داد و راه را برای بهبود و ارتقای روابط با نهادهایی چون جامعه مشترکالمنافع هموار کرد. انگلیس همچنین یکی از حامیان مشتاق اهداف توسعه هزاره بود که در نشست ویژه سازمان ملل متحد در سپتامبر سال 2000 به تصویب رسید.
پیمان آمستردام که در ژوئن سال 1997 امضا شد فرصتی فراهم کرد تا تونیبلر نشان دهد انگلیس بار دیگر نقش سازندهای در اتحادیه اروپا بازی خواهد کرد و در همین حال دورنمای عضویت قریبالوقوع انگلیس را هم در یورو حفظ کرد. تصمیم سال 1998 لندن برای امضای منشور حقوق بشر اروپا و تبدیل کردن آن به قانون در انگلیس در میان کشورهای اروپایی به عنوان گامی بسیار مثبت مورد استقبال قرار گرفت.
این ادعا که انگلیس در قلب اروپاست دیگر فقط یک ادعا نبود. از سوی دیگر بلر در پی این گامهای امیدوارکننده اولیه نشست حیاتی و مهمی را با ژاک شیراک در سنت مالو در سال 1998 برگزار کرد که در آن سنگ بنای تدوین سیاست دفاعی و امنیتی بر اساس همکاری نظامی انگلیس و فرانسه گذاشته شد.
البته نقاط ضعفی هم وجود داشت که برای هر دولت تازهکاری وجود دارد. از جمله این نقاط ضعف، ادعای رابین کوک بود که سیاست خارجی انگلیس، جنبه اخلاقی دارد. این سخن را رسانهها و محافظهکاران مخالف دولت، اینگونه تعبیر کردند که انگلیس سیاست خارجی مبتنی بر اخلاق دارد.
این ادعایی بود که بعد از فروش سلاح به چند حکومت سرکوبگر و تامین سلاح برای رئیسجمهور برکنارشده سیرالئون در سال 1998 علیرغم تحریم سازمان ملل، این ادعا را نقض کرد. امضای پروتکل کیوتو در پایان سال 1997 امیدوارکننده به نظر میرسید اما در آن روزها اتفاق ناامیدکنندهای روی داد و آن خودداری از تحویل ژنرال پینوشه به اسپانیا برای محاکمه شدن به خاطر جنایاتش و به جای آن بازگرداندن او به شیلی برای معالجه بود. وقتی ژنرال پینوشه در رسانهها ظاهر شد و سر حال به نظر میرسید، تعهد انگلیس به حقوق بشر بینالمللی زیر سوال رفت.
آزمون بزرگ اول بلر در جنگ کوزوو در سال 1999 بود. وقوع درگیری قومی در بالکان بار دیگر میرفت تا ناتوانی اتحادیه اروپا را در مقابله با این بحران به رخ بکشد و اختلافات میان قدرتها را نمایان کند. خودداری فدراسیون روسیه در حمایت از استفاده از زور از یک سو و آماده نبودن دولت کلینتون برای اعزام نیروی زمینی از سوی دیگر، شرایط را دشوار میکرد.
سرانجام با تلاش بلر توافقی به دست آمد مبنی بر اینکه ناتو بدون صدور قطعنامه در شورای امنیت به بمباران بپردازد. این تصمیم به دو دلیل، تصمیم بسیار حساسی بود؛ اولی اینکه ناتو برای اولین بار در 50 سال گذشته به انجام اقدام تهاجمی متعهد میشد و دوم اینکه نشان داد چگونه از زور میتوان علیه یک کشور مستقل با مشروعیت و بدون حمایت و پشتیبانی سازمان ملل استفاده کرد.
منطق عملیات کوزوو در سخنرانی تونی بلر در آوریل 1999 در شیکاگو تشریح شد. در واقع این سخنرانی تشریح شرایطی بود که در آن انگلیس خود را ملزم به مداخله انسانی علیه یک کشور مستقل -با یا بدون تایید و حمایت سازمان ملل- میداند. این یک تعهد پایانناپذیر بود که با توجه به عدم توازن میان منابع محدود نظامی و سیاسی دردسترس و شمار زیاد کشورهایی که حقوق بشر در آنها نقض میشود نمیتوان کامل آن را اجرا کرد. بلر در آن سخنرانی بدون اشاره به دشواریهای پیش رو، خواستار تعهد طولانیمدت برای بازسازی و جامعهسازی بعد از جنگ شد.
آن سخنرانی، در واقع سخنرانی ناپختهای بود که در آن هیچ اشارهای به تاریخ نشده بود اما ضربآهنگ کاری پنج سال بعد را مشخص کرد و زمینه را برای مداخله نظامی در سیرالئون در سال 2000 فراهم کرد.
در سال 2001 وقتی بلر برای دومین بار انتخاب شد، میتوانست به سیاست خارجیاش با اندکی رضایت نگاه کند. او توانسته بود میان همپیمانی با آمریکا و بودن در جایگاه قلب اروپا، نوعی توازن ایجاد کند و در این راه از نخستوزیران پیشین انگلیس موفقتر بود. جان میجر در اثر جناحگرایی درون حزبی فلج شده و انگلیس را به حاشیه اروپا رانده بود. مارگارت تاچر تاکید زیادی بر روابط شخصی و نزدیکش با ریگان میکرد اما بلر امتیازات و اعتبار اروپایی انگلیس را بهخوبی نشان داده بود و در عین حال، رابطه کاری نزدیکی با کلینتون برقرار کرده بود. حتی پیروزی جورج بوش هم این شرایط را تغییر نداد.
رابطه با آمریکا
حملات تروریستی 11سپتامبر این توازن را بر هم زد. شاید این توازن بدون وقوع این حملات هم به هم میخورد. طرف اروپایی این معادله، پیش از این هم شروع به تکان خوردن کرده بود. انگلیس از پیوستن به پول واحد اروپا سر باز زده بود و بروکسل برای لندن به مشکل تبدیل شده بود.
اما بلر اولین کسی بود که میدید چطور آمریکا با آغاز جنگ با ترور تغییر میکند. اینکه در روزهای اول بلر با دولت آمریکا ابراز همدردی کند قابل درک بود اما ناکامی او در ایجاد هماهنگی و ابراز یک واکنش هماهنگ از سوی اروپا قابل تاسف است. واشنگتن در آن روزها به محل رفت و آمد رهبران و مقامات اروپایی تبدیل شده بود که هر یک برای ابراز حمایت ملی خود از آمریکا به این کشور میرفتند.
خطرات چنین رویکردی در ابتدا معلوم نبود. تصمیم دولت بوش برای رد پیشنهاد کمک ناتو در افغانستان شرایط را پیچیدهتر کرد. ایجاد یک زندان غیرقانونی در خلیج گوانتانامو که ناقض کنوانسیون ژنو است هیچ واکنشی را از سوی دولت انگلیس به همراه نداشت. حتی تصمیم بوش برای قراردادن ایران، کره شمالی و عراق در محور شرارت هم هیچ مخالفتی از سوی بلر به همراه نداشت.
این، در حالی بود که انگلیس با دو کشور ایران و کره شمالی رابطه دیپلماتیک دارد. تا آن لحظه هیچ ارتباطی میان صدام و حملات 11سپتامبر به اثبات نرسیده بود. حتی اگر اروپا واکنش هماهنگی نشان میداد باز هم تفاوتی نداشت چون نومحافظهکاران، تصمیم خود را گرفته بودند.
تا آن زمان اختلاف میان اعضای اتحادیه اروپا بر سر اتخاذ سیاست در برابر آمریکا چندان زیاد نبود اما در نیمه سال 2002 تونی بلر به این نتیجه رسید که بوش تصمیم خود را برای حمله به عراق گرفته و انگلیس باید بخشی از این ماجرا باشد. نقش انگلیس ارائه پوشش دیپلماتیک و بسیجکردن متحدان اروپایی بود. این نقطه عطف سیاست خارجی بلر بود که میراث او را در سالهای آینده میسازد.
مشکل بلر چگونگی حفظ اتحاد اروپا در برابر تهدید آمریکا برای جنگ نبود. او محاسبه کرده بود که مانند کوزوو موفقیت در میدان جنگ هرگونه مخالف بعدی را خنثی میکند. مشکل بلر این بود چگونه تایید سازمان ملل را برای جنگ به دست آورد. سپس با همکاری نزدیک کالین پاول وزیر خارجه وقت آمریکا قرار شد بر ضرورت ریشهکنی سلاحهای کشتار جمعی صدام تاکید شود.
این خطای فاجعهباری بود. در آن زمان هنوز گزینههای دیپلماتیک به پایان نرسیده بود و پای منافع ملی هم به معنای واقعی در میان نبود. حتی اگر صدام سلاح کشتار جمعی داشت، این سلاحها به سوی انگلیس نشانه نرفته بود. در آن زمان بلر و اطرافیانش تاکید میکردند که او از نفوذ خود بر دولت بوش میتواند برای تغییر سیاست واشنگتن استفاده کند. وقتی بوش از تشکیل دو کشور مستقل در فلسطین به عنوان راه حلی برای این مناقشه سخن گفت، بلر و تیم او آن را نشانهای از تاثیر بر سیاست خارجی آمریکا خواندند. اما دلیلی وجود ندارد که این ادعا را تایید کند.
رابطه با اروپا
بعد و جنبه اروپایی سیاست خارجی بلر از زمان حمله عراق با دشواری خاصی رو به رو شد. این فقط به خاطر اختلافات ناشی از این حمله نبود. رای منفی رایدهندگان در هلند و فرانسه به پیشنویس قانون اساسی اروپا این اتحادیه را با بحران رو به رو کرد.
گسترش اتحادیه اروپا هم دیگر در انگلیس طرفدار نداشت و عضویت در یورو هم برای همیشه در انگلیس دچار وقفه شد. به این ترتیب، نفوذ انگلیس در اروپا رو به کاهش گذاشت و مردم اروپا بیشتر از قبل از اینکه در پوسته اروپایی هستند ناخشنود بودند.
منبع : chatham house