جایی خوانده بودم (در کتابهای شرح حال بورخس) که میگفت: گنجینه زندگیام در جهان فقط چند جلد «هزار و یک شب» است و هیچ وقت اینقدر در زندگیام مشتاق نبودهام؛ حتی در خیال، شهر بغداد را میگشتم و همراه ماجراهای شهرزاد سر از محل زندگی و مردم این شهر عجیب و دوستداشتنی درمیآوردم.
پایتخت اسلامی بغداد روزگاری مهد فرهنگ و تمدن باشکوهی بود که قصهها و ادبیاتش چنان فاخر و جذاب است و آنچنان مسلمانان با فرهنگ، ادبیات را در خدمت اخلاقیات و انسانیت قرار دادهاند که تکنیک و روش و ساختار آن هنوز جزو آوانگاردترین تکنیکهای هنری محسوب میشود.
روش حکایت در حکایت که توسط نویسندگانی چون کالوینودر «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» و در آثار نویسندگان پیشرو دیگری ادامه یافت، کاملاً و به اعتقاد خود آنها از هزار و یک شب وام گرفته شده است. حتی «نام گل سرخ» داستانی که «امبر تو اکو»ی تاریخدان نوشت برگرفته از یکی از حکایات هزار و یک شب است. بگذریم بغدادی که بورخس را چنین مجنون کرده است امروز شهری جنگ زده و پراضطراب و آفت زده است!
سیمهای خاردار، پستهای ایست و بازرسی آمریکاییها و عراقیها، لاستیکهای سوخته در کنار خیابانها، جو پرالتهاب و عبور ممتد اتومبیلهای روباز آمریکایی که سربازهای آمریکایی اسلحه به دست روی آن، مردم را هدف گرفتهاند، نشان از یک ستیز پنهان دارد؛ کافی است صدای ممتد گلوله و انفجارهای شبانه را هم چاشنی این وضعیت قمر در عقرب کنی.
شب دوم اقامت، درست ۵۰۰متری محل سکونت ما- در کنار سفارت ایتالیا- انفجار مهیبی رخ داد و صدای خردشدن شیشهها را شنیدم. شانس آوردیم زیر پنجره نخوابیده بودیم. دویدیم روی پشت بام. از فاصله کمی یک ستون ضخیم دود از میان نخلهای شهر در حال رشد کردن بود و مثل یک نخل سیاه و بدترکیب، خودنمایی میکرد.
صدای ممتد گلولهها تا نیم ساعت قطع نمیشد. شب سهشنبه، چهارم آذرماه سال۸۲ را تا نیمه شب روی پشت بام گذراندیم تا صبح ادامه سفر خود را بهدنبال کشف قطعههای گمشده ذهنی خودمان از دفاع مقدس پی بگیریم.
این سفر را پنجشنبه بیست و دوم آبان ماه ۸۲، بعد از نماز مغرب و عشا و افطار آغاز کردیم. ابتدا در اهواز چند روزی معطل گرفتن مجوز برای عبور ماندیم تا شبهای قدر گذشت.
احیا گرفتن در اتاقی در طبقه هفتم هتل فجر با پنجرهای روبهکارون شب زده و پرغربت که مثل ماری در میان شهر اهواز میخزید و پیچ و تاب میخورد و اینکه بدانی میتوانستی شبهای قدر را در نجف بگذرانی، طعم غریبی دارد؛ از آن حس نمیتوان نوشت.
باری، ظهر سهشنبه، بیست و هفتم از مرز شلمچه گذشتیم و تنومه را پشت سر جا نهادیم تا بصره خود را به نگاه مان بیاویزد.
بصره با نخلهای بلند و شط پرشکوه و لنجهای کثیف و لیقه گرفته در کنارههای آن در نخستین برخورد، گرمی عجیبی در رگ هایم ریخت. انگار این شهر از قدیم با ما ایرانیان پیوندی دیرین دارد. این را میتوان حس کرد، درست مثل هرم گرمایی که عرق بر پیشانی مینشاند.
در این سفر بهدنبال یافتن اردوگاههای اسارت، مثل رمادی، موصل و...، جست وجوی هستههای مقاومت داخلی و پارتیزانی شیعیان عراق، سرهم کردن قطعات تاریخ فتح خرمشهر و شنیدن روایت اشغال و فتح خرمشهر از زبان سربازان و درجهداران عراقی و مردم این کشور هستیم.
خرمشهر به اعتقاد من نگین دفاع 8ساله ماست؛ نقطه ثقل جنگ. شلمچه همواره در طول این سالهای خونین، قطب قطعی تجاوز و مقاومت بوده است. اسطوره مقاومت مردم خرمشهر در برابر ارتش تا دندان مسلح عراق و احمد زیدان، فرمانده سپاه سوم بعث، دیگر جزئی از تاریخ است و برگ زرینی از غیرت و شهامت جوانان این سرزمین.
در طول حرکت از بصره تا بغداد همواره هر کجا که میتوانستیم از مترجم خود «سیدغالب علوی»- از بچههای سپاه بدر- میخواستیم که پرسوجو کرده و آدمهای مرتبط با موضوعات ما را بجوید و معرفی کند.
حتی گاه خود در پس کوچهها و خیابانهای شهر و روستاها به زبان شکسته بسته و ایما و اشاره از خرمشهر میپرسیدیم. آنها هنوز به خرمشهر میگویند محمره.
روز دوم ورود به بغداد، مترجم خود را همراه با پسرعمویش که میهمان او بودیم و در خانهاش اقامت داشتیم و راننده بزرگ پیکر و نحیف دل خود به رمادی فرستادیم تا نشانی از اردوگاه مخوف این شهر بگیرند.
میگفتند که اهالی مثلث تکریت، رمادی و فلوجه دل خوشی از شیعیان ندارند و اگر ایرانی ببینند حتما به او سوءقصد میکنند؛ در جنوب به قدر کفایت ما را از این شهر ترسانده بودند. اما یکدندگی و کلهخشکی ما سبب شد تا آنها ما را راضی کنند که روز نخست را بدون ما بروند و فردا ما را همراه خود کنند و بعد از اینکه اردوگاه را یافتند یک راست ما را به آنجا ببرند.
ما هم از فرصت استفاده کردیم و دو نفری رفتیم کاظمین که یکی از محلات بغداد است و بارگاه امام موسی کاظم(ع) و امام جواد(ع) در آن قرار دارد را زیارت کردیم و زدیم به خیابان.
«یاسر» در تاکسی با یک عراقی بزرگ پیکر که روی دشداشهاش کت پوشیده بود همکلام شد. داشتیم با هم فارسی صحبت میکردیم و او پرسید ایرانی هستیم؟ و این شد که «یاسر» با عربی شکسته بسته جواب داد و از او پرسید که در جنگ بوده یا نه؟ جواب مثبت داد. نامش سیدهاشم کاظم و در خرمشهر سرباز بوده. میگفت تمام مدت سربازیاش را در جنگ گذرانده.
بیشتر حرف هایش را نمیفهمیدیم، این شد که من سعی کردم با انگلیسی با او ارتباط برقرار کنم. به این ترتیب بهتر توانستیم با هم حرف بزنیم، او هم مثل من چندان به انگلیسی مسلط نبود.
او را با خود به خانه بردیم و از همسر میزبان کمک گرفتیم تا نقش مترجم را برایمان بازی کند.
همسر «سعید نعیم» مدت زیادی، حدود ۱۲سال در اندیمشک ساکن بوده است و درست مثل سید غالب فارسی را با لهجه غلیظ عربی حرف میزند. حتی از سعید نعیم (همسرش) هم به فارسی مسلطتر است.
میگفت: صدام عملاً شیعیان را در صف اول نبرد جای داد تا هم آنها را که به جمهوری اسلامی ارادت داشتند در جبههها سرگرم کند و هم از مسائل حکومتی دور بدارد؛ بدین ترتیب شیعیان رو در روی برادران خود قرار میگرفتند. در هر صورت چه میجنگیدند و چه کشته میشدند یا میکشتند، توانسته بود به شیعیان ضربه وارد کند.
از او سؤالات بسیاری کردیم. از خاطرات روزهای اشغال شهر گفت که از آنها در جای مناسب سخن خواهیم گفت. اما نکتههایی که درباره فتح خرمشهر برایمان گفت چیزی بود که من در این مکتوب بهدنبال آن هستم.
«صدام در خرمشهر دژ مستحکمی ساخته بود. تقریباً دو سوم شهر را ویران کرده و زیر شهر تونلهای بسیار حفر کرده بودند. خانههای به جا مانده را به هم ارتباط داده بودند تا مثل سنگری بزرگ از سربازان حفاظت کند. برای جلوگیری از هلی برد نیروهای ایرانی، تمام اتومبیلهای سوخته را از سر، در خاک فرو کرده و موانع بسیاری بر سر راه نیروهای ایرانی ساخته بود.
دفاع چند لایه و استحکامات فولادی، خیال احمد زیدان و صدام را راحتراحت کرده بود.
میگفت: از اواسط اردیبهشت فشار همهجانبهای را برای پیشروی نیروهای ایرانی حس کردیم. آتش سنگین توپخانههای ایرانی و نزدیک شدن رزمندگان را میدیدیم و ته دلهامان خالی میشد.
بسیاری از نیروها شروع به تمرد مخفی کردند. به درجهداران فشار میآوردند که ما در خاک ایران چه میکنیم؟ البته خیلی غیرمحسوس و غیرعلنی. کسی جرأت نافرمانی مستقیم را نداشت.
از روز اول خرداد فشار آن قدر خردکننده شد که دیگر همه روحیههامان را باخته بودیم و نیروهای ایران به آستانه شهر رسیدند و صفوف از هم پاشید؛ یکباره چنان بیانگیزه شدیم که علنا هرکس که میتوانست، راه فرار را در پیش میگرفت.
وقتی شایعه کشته شدن احمدزیدان را در میدان مین شنیدیم به آب زدیم. دیگر هیچ کس فکر ماندن و مقاومت را در سر نداشت؛ همه راه گریز را در پیش گرفتند.»
پرسیدم که آیا خود او احمد زیدان را دیده بود، درآمد که «نه، از روزهای نخست خرداد دیگر او را ندیده بودم و خبر مرگ او را سربازان هراسان و وحشتزده در بین لشکر پخش کردند».
میگفت: پیکر عراقیهای کشته شده در همه جای شهر پخش بود و صحنه چندشآور و دلهرهبخشی را بهوجود آورده بود؛ گریه میکردیم و میگریختیم. همه جا پر از جنازه سربازان عراقی بود که بعضی به طرز فجیعی کشته شده بودند.
سربازان باقیمانده زخمیها را به دوش میگرفتند و میگریختند. خون بدن بعضی از آنها باعث شده بود که کوسهها در کارون جمع شوند. خود من به شخصه سربازی را دیدم که پشت سر من فریاد زد: کوسه، کوسه. ترسیده بودم. ناله زد و بعد از لحظهای صدایش قطع شد. با هر سختیای که بود خود را به آن سوی رود رساندم.
اکثر سربازها فحش میدادند و به فرماندهان بالا دست رکیکترین ناسزاها را میگفتند. با عدهای از نجات یافتگان راهرسیدن به خط دوم را پیش گرفتیم. در راه میگفتند که نیروهای «جیش الشعبی» که معلمهای داوطلب محسوب میشدند بیشترین کشته را دادهاند و تقریباً یگان آنها متلاشی شده است.
وقتی که خود را به نیروهای عراقی رساندیم، وضع وخامت بیشتری گرفت و فرماندهان و درجهداران به ما توهین میکردند؛ ما را ترسو و بزدل میخواندند و هیچ توجیهی را نمیپذیرفتند.
خنده تلخی میکند و سر تکان میدهد. پیالههای چای داغ را تندتند سر میکشد و قرار میگذارد تا شب به خانهاش برویم. قول میدهد که ما را به یک سرهنگ عراقی که مدتها در ایران اسیر بوده است معرفی کند. قرار میگذاریم و نشانی میگیریم و او میرود؛ انگار این صحبتها او را کمی سبکتر کرده است.
بغداد صبح و شب خنک است ولی ظهرهای گرمی دارد. تمام این چند روز را بهدنبال روایات مردم شهر که در جنگ بودهاند، گشتهایم. البته روز سوم تا غروب به رمادی رفتیم، ولی نتوانستیم داخل اردوگاه را ببینیم. اکثر سربازان آن زمان در بغداد و دیگر شهرها، به نوعی خود را در مقابل صدام مجبور به جنگ معرفی میکنند و اینکه نمیتوانستند از جنگ سر باز زنند و همه کسانی که در خرمشهر بودهاند از روز سوم خرداد با روایات مشابه و خاطرات بسیاری که در فرصتهای مناسب نقل خواهیم کرد بهعنوان روزی تلخ و هجومی همه جانبه یاد میکنند.
میگویند: حس میکردیم که زمین و زمان بر سرمان خراب شده است و از در و دیوار گلوله به سمتمان میبارد. تازه بعد از شنیدن این حرفها در مییابیم که چرا امام فرمود: «خرمشهر را خدا آزاد کرد.»
در بیشتر روایتها، ترس عمومی و میل به گریز و ترک شهر، مشهودترین فرازهاست. یکی از سربازانی که او هم با شنا خود را از خرمشهر نجات داده بود، میگفت: از چند روز قبل از روز سوم خرداد انگار حسی درونی به ما میگفت که اگر فرار نکنیم در این شهر مدفون خواهیم شد. همه سربازان شب هنگام حرف میزدند و بهدنبال راههای فرار بودند. بعضیها از مدتها قبل قسمتهایی را نشان کرده بودند که کمخطرتر بود و راحتتر میتوانستند از آنجا بگریزند.
گفتههایم مثل همیشه طولانی شد. میخواهم همه چیز را در یک نوشته بگنجانم ولی عظمت این حمله و پیروزی چنان است که اگر بخواهیم همه شنیدهها و مشاهدات خود را در یک گزارش بگنجانیم مثل ریختن دریایی در کوزه آب است؛ از اینرو نوشتههایم پریشان است مثل حال سربازان گریزان عراقی، کنار کارون.
در بازگشت به بصره دوباره به عبدبطاط سری زدیم و چند ساعتی با هم صحبت کردیم. برای حسن ختام این نوشته حرفهای او از روز گریز از خرمشهر هم شنیدنی است.
«چند ماه قبل از حمله ایرانیها، سربازی را گرفتیم، بسیار شجاع بود و من حس میکردم که او حتماً سمتی دارد. وقتی با او صحبت کردم گفت: اگر تو خبرنگاری باید حقایق را بنویسی. به عراقیها بگو که نباید اینجا باشند و باید عقبنشینی کنند. توانایی و نماز خواندن او مرا متعجب میکرد. او را آزار بسیاری دادند.
وقتی میخواستم او را دلداری بدهم، میگفت: باور نکنید که صدام بتواند در این شهر بماند اینجا خرمشهر است، نه محمره.»
و من وقتی نیروهای ایرانی وارد شهر میشدند، آنجا بودم و درست در همان لحظهها آن سرباز را به یاد آوردم. از سرنوشت او هیچ اطلاعی نداشتم ولی پیروزی ایرانیها صحبتهای او را به خاطرم آورد. اینجا خرمشهر است، نه محمره.
میگفتند که ایرانیها با سردادن شعارالله اکبر وارد خرمشهر شده و کاملا اطراف شهر را محاصره کردهاند. یکی از سربازان گفت: ایرانیها خرمشهر را کاملاً گرفتهاند و راه فراری نیست، مگر وارد آب شویم. من در حال عقبنشینی از سربازان در حال فرار عکس میگرفتم. بعضی از دوستان از فرماندهان عکس گرفته بودند.
یک دفعه احمد زیدان را دیدم که لنگانلنگان در حالی که یک سرباز بعثی زیر بغلش را گرفته بود و نه محافظی داشت و نه ماشین، فرار را بر قرار ترجیح میداد. به او رسیدم و گفتم باید شناکنان خود را به خط خودی برسانیم.
من شنای خوبی داشتم. لباسهایم را درآوردم و به همراه چند سرباز و درجهدار به آب زدیم و احمد زیدان را نیز با خود به آن سوی رود بردیم.
سرهنگ فالح فهمی، سرهنگ دوم قاسم، فرمانده نیروهای هور و یک افسر دیگر سازمان اطلاعات عراق هم با ما بودند. اکثر نیروها در اروند رود ناپدید شدند. من تعداد زیادی از کوسهها را در آب میدیدم که با رگبار گلوله سربازان هراسان، از بین رفته بودند. میگفتند که کوسههای زیادی به این سمت آمده و به سربازان حمله کردهاند، بهعلت مسافت طولانی بین خرمشهر تا امالرصاص، بسیاری از سربازان مجروح شدند و عدهای خودشان را با گرفتن پاره وسیلهای روی آب نگه میداشتند.
اما از همه دردناکتر این بود که مسئولان نظامی هیچ کمکی به سربازانی که از خرمشهر برگشته بودند، نکردند. وقتی کسی از آنها سؤال میکرد، جواب میدادند: چرا فرار کردید؟ الان وقتی در جای خود قرار ندارید ما برای شما چه باید بکنیم.»
عبد ادامه میدهد: روز سیاه و وحشتناکی بود، هر کس به هر طریقی که برایش مقدور بود دست به فرار میزد. اگر فردی ماشین داشت با ماشین، اگر شنا بلد بود از رود با شنا میگذشت و اگر هیچچیز نداشت دواندوان از خط میگریخت. همان روز بسیاری از مردم و نیروهای نظامی، شهرکی که در کنار خرمشهر ساخته بودند را رها کردند و گریختند؛ همه چیزشان را همانجا باقی گذاشتند.
من هم بسیاری از وسایلم را جا گذاشتم و فرار را بر قرار ترجیح دادم. به هر حال ناراحت بودم. خصوصاً وقتی که سربازان را بدون لباس و عریان در رود شناور میدیدم با زخمهایی بر بدنهاشان و نه خود میتوانستم کمکی کنم و نه کسی بود که به داد آنها برسد؛ یکی دوستش را از دست داده بود و دیگری پدر یا برادرش توسط کوسهها دریده و خورده شده بودند. در آن زمان قدرت الهی را بهعینه میدیدم. سربازان که در آب بودند اگر کمی تأمل میکردند یا توسط کوسهها خورده میشدند یا با بمباران هوایی یا اصابت گلوله هلاک میشدند. بیشتر نیروها حاضر بودند گلوله بخورند ولی کوسهها به آنها حمله نکنند.
ترس نیروی مضاعفی در من ایجاد کرده بود که به سرعت شنا کرده و خود را به مواضع عراق برسانم. در انتهای مسیر حتی از کمک به زیدان هم منصرف شدم. وقتی به آن سوی رود رسیدم نشستم تا ببینم بقیه چه میکنند. یکی از سربازان که در حال غرق شدن بود برگشت به شهر و خود را تسلیم کرد. روز سخت و دردناکی بود؛ شیعه در مقابل شیعه و مسلمان در برابر مسلمان قرار گرفته بود، آن هم به خاطر کینه یک دیکتاتور ابله.
البته یک اتفاق خندهدار هم بگویم که زهر آن روز دردناک را کمی بگیرد. سربازی همان روز خود را به آب انداخت. او در جیب شلوارش کمی گوشت و کالباس گذاشته بود، یک دفعه فریاد زد: کوسه، کوسه، کوسه مرا گاز گرفت. خیلی بیتابی میکرد. چند سرباز رفتند توی آب و او را بیرون آوردند. وقتی بیرون آمد دیدیم یک سگماهی شلوارش را گاز گرفته و مشغول خوردن خوراکیها، به جیب او آویزان است.
وقتی احمد زیدان رسید با هم به طرف خط خودی حرکت کردیم. سرافکنده و زخمی بود و گفت باید فرار میکردیم و الان دیگر نمیتوانستیم احمقانه مقاومت کنیم. باید کمی هم به فکر خودمان باشیم. کمی جلوتر به واسطه حجم شدید آتش و اینکه او نمیتوانست به سرعت بگریزد، او را رها کردم و به سرعت خود را به نیروهای خودی رساندم.
بعدها شنیدم که به خاطر خروجش از خرمشهر صدام او را محاکمه و به ۲۰ سال زندان محکوم کرد.
نمیتوان در یک حجم محدود انبوه حقایق و وقایع را نوشت. اینها که همه گفته آمد، مشتی بود از خروار که اگر عمری باشد به شکل کتاب آن را به تاریخ جنگ هدیه خواهم کرد.
روز پیروزی بزرگ سوم خرداد، روزی بود فراموشناشدنی و تنها میتوان با امام(ره) همکلام شد و گفت: «خرمشهر را خدا آزاد کرد.» بازهم جمله بزرگ آن بسیجی گمنام را به یاد میآورم که در میان لشکر دشمن فریاد میزد: «اینجا خرمشهر است.»