باز هم فریاد میزند یک نفر با چکش روی میخ میکوبد: تق، تق، تق... انعکاس صدای چکش به دیوارها میخورد و برمیگردد. در گرمای جنوب، تصویرها از دور موج برمیدارند و هرمی مثل بخار رقیق از روی زمین بلند میشود و به آسمان میرود. از رشید خبری نیست. مرتضی میخواهد از بین میلههای فلزی رد شود تا در را باز کند. هنوز آن طرف نرفته است که بالاخره یک نفر از راه میرسد و در را باز میکند. مرتضی میگوید:«برو. هر جا خواستی برو. از هر کسی که خواستی بپرس، برایت توضیح میدهند». قرار است برایم بگویند که چگونه هیولای دریایی میسازند.
4 لنج روی خاک نشستهاند. وقتی هنوز در ساحل قرار دارند و نصف ارتفاعشان در آب فرو نرفته است، به هیولاهایی عظیم شباهت دارند. از لنجی که تازه ساختنش شروع شده است، فقط مجموعهای از چوبهای بلند را میتوان دید که پهلو به پهلوی هم دراز کشیدهاند و در آفتاب گرم بندر خمیر، سایهای بزرگ روی زمین انداختهاند. کارگاه لنجسازی درست کنار خور قرار دارد؛ جایی که ساحل، مانند کسی که چایی داخل نعلبکی را هورت میکشد، مدام آب دریا را بهخود میگیرد و پس میزند.
جنگلهای حرا، آبی دریا را سبز کردهاند و تراشههای چوب، خاک ساحل را قهوهای. ابوبکر با آن لبخند بزرگش بالای لنجی ایستاده که از همه کاملتر است. باید از نردبان چوبی بلندی بالا رفت تا رسید به لبخند ابوبکر. میگوید 25 سال است که در کارگاههای لنجسازی کار میکند. از وقتی بچه بوده با شاگردی شروع کرده و حالا خودش شده است استاد کار یا به زبان خودش«گلاف» شده است. او تنها گلاف این کارگاه نیست. برای ساخت یک لنج چند استادکار لازم است که هر یک از آنان تکهای از این هیولای چوبی را میسازند. کار ابوبکر در دومین مرحله از ساخت لنج آغار میشود. وقتی چارچوب اصلی لنج را کار گذاشتند، نوبت به او میرسد. ابوبکر فارسی را با لهجه پاکستانی حرف میزند و همین طور که توضیح میدهد، سر و دستش هم مدام تکان میخورد.
راه و رسم کار
برای شروع ساخت لنج اول یک چوب بلند را روی زمین قرار میدهند که اسمش «بیس» است و پایه اصلی لنج محسوب میشود. بعد چوبی را که جلوی لنج قرار دارد نصب میکنند که نامش «میل» است و در عقب هم «کوروا» به «بیس» وصل میشود. وقتی 4 تکه چوب دیگر به نام «پورما» را در طول «بیس» از عقب تا جلو نصب کردند، اسکلت اصلی لنج شکل گرفته است اما هیچ کدام از اینها کار ابوبکر نیست. کار او وقتی شروع میشود که بخواهند روی این اسکلت، چوبهای بیرونی لنج را نصب کنند و به قول خودش «تختهچینی» شروع شود. تازه بعد از «تختهچینی» است که چوبهای هلالی شکل را از داخل روی تختهها سوار میکنند.
اسم این چوبها «شلمان» است. مراحل بعدی هم یکییکی باید انجام شود از «شند» گذاشتن و «بُرد» ساختن گرفته تا ساختن عرشه. برای آنکه آب داخل لنج نرود، بین تختههای بیرونی را با «فتیله» پر میکنند که جنسش از پنبه است و بعد روی آنها «لامی» میزنند. در آخر، یک استادکار نجار میآید و کابین ناخدا و اتاقک استراحت جاشوها را میسازد. البته ساختن لنج به این سرعت که ابوبکر تعریف میکند، نیست. او همین طور که توضیح میدهد چه چوبی را کجا باید گذاشت، مدادی را که دو طرف آن تراشیده شده است از پشت گوش برمیدارد و عددهایی را روی چوب لنج مینویسد. ابوبکر میگوید اگر همه وسایل لنج مثل چوب، میخ، لامی و فتیله آماده باشد هفت تا هشت ماه طول میکشد تا یک لنج باری 300 تنی ساخته شود.
40 سال موج سواری
در گوشه و کنار کارگاه، تختههای چوب روی هم قرار گرفته است. چوبهای خارجی، برش داده شدهاند و روی هم در گوشهای قرار دارند. تنه درختهای ایرانی هم بخشی دیگر را در نزدیکی دستگاههای بزرگ چوببری اشغال کردهاند.
برای ساخت لنج از سه نوع چوب استفاده میشود: چوبهای جنگلی برای اسکلت لنج، چوبهای ساج برای بیرون لنج و چوبهای «بلائو». این روزها چوب خوب بهسادگی پیدا نمیشود و غیر از چوب جنگلی، بقیه آنها را از کشورهای دیگر وارد میکنند.
ساجهای سنگاپوری از همه چوبها گرانتر است و هر مترمکعب آن قیمتی دارد حدود 2 میلیون و 500 هزار تومان. دستمزد استادکاران و کارگران لنجسازی هم چندان ارزان نیست. ابوبکر برای ساخت یک لنج 300 تنی، 50 میلیون تومان میگیرد و کارگرانی که با او کار میکنند هم براساس تخصصی که دارند، هر روز 10 تا 20 هزار تومان دستمزد میگیرند. ابوبکر که خودش اهل «کلاهی» است تعریف میکند که در این سالها در تمام لنجسازیهای هرمزگان کار کرده است. او میگوید: «کار لنجسازی سخت است. هر جا نانمان باشد، همانجا میرویم. چون لنج عمرش زیاد و کارش هم سخت است.» اگر اتفاقی مثل آتشسوزی یا گرفتار شدن در توفانی سخت برای این لنجها پیش نیاید، به آسانی تا 40 سال عمر میکنند و نیازی به تعمیر اساسی نخواهند داشت.
سبک زندگی در کارگاه ساحلی
ابوبکر، زمانی در کارگاه لنجسازی پدر مرتضی کار میکرد: «کارگاه لنجسازی باستی»، اما آن کارگاه تعطیل شد و بعد از آن دیگر حاج محمد باستی، پدر مرتضی، به سر کار خود برنگشت. استادکارانی که با او کار میکردند به کارگاهی دیگر رفتند. ابوبکر و «حاج ایرانی» نیز از این کارگاه سر درآوردند که در مسیر بندرعباس به بندر خمیر قرار دارد. «حاج ایرانی» همان گلافی است که دار و شلمان اصلی لنج را کار میگذارد. او هم مانند ابوبکر از بچگی با کار کردن برای استادکاران پاکستانی، شیوه کارگذاشتن چارچوب اصلی لنج را یاد گرفته است.
مرتضی هرازگاهی به آنان سری میزند. حالا مرتضی داخل اتاق محل زندگی و استراحت استادکاران و کارگران لنجسازی نشسته است.مرتضی همان روزها که کارگاه لنجسازی پدرش تعطیل شد از ایران رفت و 12 سال در امارات کار کرد. او در آنجا سرکارگر یک شرکت مصالحفروشی بود، اما حالا در خمیر، هر روز آرد را خمیر میکند و نان میدهد دست مردم. او یک نانوایی دارد. چند نفر در اتاق کوچک کارگاه نشستهاند و از شبکههای هندی فیلم نگاه میکنند. کولر گازی تمام قدرتش را به کار گرفته است تا شاید هوا را کمی خنک کند، اما چندان موفق نمیشود. کف اتاق با یک موکت فرش شده است و در گوشهای از آن، رشید آشپزی میکند و قاشققاشق ادویه در غذا میریزد. ابوبکر به اتاق میآید، سیگاری آتش میکند و آن را دست به دست میچرخاند. یک کولر گازی دیگر هم روی قفسهای فلزی در گوشه اتاق قرار دارد، اما انگار عمرش به سر رسیده است. کنار آن هم یخچال را جا دادهاند. لباسهایشان را روی یک تکه چوب پهن کردهاند که دو طرف آن با طناب به سقف بسته شده است. کمی آنطرفتر هم ابزار کار و چند تخته کوچک قرار دارد. رشید غذا را داخل یک سینی بزرگ میآورد و همه مشغول خوردن آن میشویم.
روزگاری بیرونق
حالا مانند یک خرابه است اما زمانی، رونقی داشت. هوای شرجی حتی بلوکهای سیمانی را خورده است. انگار دیوارها هر لحظه میخواهند بریزند پایین و خودشان را خلاص کنند از این باری که سالهاست روی دوششان گذاشته شده. قایقهای کوچک را در هر گوشه و کنار به شنهای ساحل تکیه دادهاند و به یک سمت کج شدهاند؛ منتظر هستند تا صاحبانشان بیایند و آنها را به دریا ببرند. چند لنج هم که دیگر سالهاست دلی به دریا نزدهاند در نزدیکی ساحل به پهلو خوابیدهاند و هیچ امیدی به نجاتشان از این پوسیدگی نیست، آب آرام آرام به جانشان میرود و میگنداندشان، انگار نه انگار که روزی سینه بر آب میکشیدند و روزگاری موجها را به بازی میگرفتند.
مرتضی همینطور روی این ساحل راه میرود و با دست جاهای خالیای را نشان میدهد که روزگاری خالی نبودند:«اینجا کپری بود که 24 ساعته به هر کس که از دریا میآمد چای و قلیان میداد. آنجا 2 لنج بود، کنار آن دیوار یک لنج. این اتاق کارگرها بود، ببین حتی سقفش را هم بردهاند.» کارگاه لنجسازی «باستی» حالا دیگر رونقی ندارد و انگار مرده است. فقط قایقهایی که در آب منتظر هستند، نشان از آن دارند که از اینجا هم کسی دل به دریا میزند. روی شن ساحلی که کودکیهای مرتضی با روزهای خوش آن درهم آمیخته است، اکنون فقط میتوان دیوارهای بلوکی ویران و چوبهایی را دید که در هر گوشه و کنار پراکنده است؛ چوبهایی که زمانی قرار بود بر بدنه لنجها بنشینند اما با تعطیل شدن کارگاه، همانجا روی ساحل ماندگار شدند. مرتضی همین طور با دست نشان میدهد و تعریف میکند، به چوبها نگاه میکند و میگوید از چه درختی هستند و در کجای لنج بهکار گرفته میشوند، اما کارگاه پدر او که زمانی درست در خود بندر خمیر قرار داشت، حالا چیزی جز یک خاطره نیست.داستان مرتضی تمام شده است. با خودروی او تا محل سوار شدن به خطیهای بندرعباس میرویم.
وقت خداحافظی انگار میخواهد چیزی بگوید اما مطمئن نیست که بگوید یا نه. میگوید: «ببین...». صبر میکند، چشمهایش دودو میزنند، باز هم دارد فکر میکند اما بالاخره حرفش را میزند:« اگر کسی را سراغ داشتی که بتواند پول بگذارد، من حاضرم کارگاه را دوباره راه بیندازم».