دستانش را به سمتم باز میکند. بغلش میکنم: «خداحافظ مامان.»
حمید از هال نیم نگاهی به آشپزخانه میکند: «خیله خب، لوس! بدو!»
آویشن از همان جا داد میزند: «مامان! ما رفتیم.»
حمید میگوید: «بچهها برین پایین من الان میام.»
میروم سراغ یخچال، جامیوهای را میکشم بیرون. سروصدا میکنم. حمید در یخچال را جلو و عقب میکند.
- «ما حرفامون رو زده بودیم. خودت هم راضی نشدی که سرکار نری، اونم به خاطر بچهها، حالا هم به خاطر اونا کوتاه بیا.»
صدای بسته شدن در که بلند میشود، بغضم میترکد.
از اول هفته به بچهها قول داده بودم که امروز برویم برایشان ماهی بخریم و آکواریوم دوران نوجوانی حمید را راه بیندازیم.
حمید پرسید: «حاضر نمیشی؟»
رو به یخچال گفتم: «من نمییام.»
آویشن گفت: «اِ... مامان!» پشت بندش گفت: «خب بابا تو که میای.» حمید حرفی نزد. آراد انگشتش را برد توی دهانش. «شماها برین، آراد هم مثل یه پسر خوب ناخنش رو نمیخوره و با بابا و خواهرش میره ماهیهای خوشگل میخره.»
اشکهایم را پاک میکنم. رو به تلویزیون خاموش مینشینم.
دود سیگار را از سوراخ کوچک لبهای جمع نشدهام، بیرون میدهم. حمید سیگار کشیدن را جلوی بچهها قدغن کرده. چشمهایم را میبندم.
ماشین توی دستاندازهای جاده خاکی، بالا و پایین میپرد. پدر با هیجان میگوید: «10 دقیقه دیگر میرسیم مهویزان.»
مهویزان روستای پدر است. سر هر پیچ میگوید: «من عاشق اینجا هستم.»
سر پیچ آخر میگوید: «مهویزان یعنی ماه آویزان.»
قرار است یک هفته آنجا بمانیم. پسر عموها و دخترعموها هم هستند. از میان حیاط خانه مادربزرگ رودخانه کوچکی میگذرد. من به عشق این رودخانه کوچک، مهویزان را دوست دارم. شلوارم را تا جایی که میشود، لوله میکنم میآورم بالا. میروم توی آب. آنقدر مسیر رودخانه کوچک را بالا و پایین میروم تا بچه ماهیها را پیدا میکنم. بچه ماهیها جاهای کم عمق هستند. خم میشوم روی آب، حواسم را جمع میکنم. ماهیها از لای پاهایم رد میشوند. دستهایم را آرام میبرم توی آب. مطمئنم که میگیرمشان. اما نمیشود. زرنگتر از اینها هستند. به خودم قول دادهام، بالاخره بگیرمشان.
صدای تلفن، بچه ماهیهای ذهنم را میپراند. حمید است: «ببین! هم ماهی گوشتخوار دارن، هم گیاهخوار، گوشتخوار بخرم؟» جیغ میکشم: «نه!»
- وای، گوشت خوار نه! چندشم میشه.
صدای آویشن را میشنوم.
- بچهها چطورند؟
- کلی از دیدن ماهیها، هیجانزده شدن.
میپرسم: «ماهیهای رودخونهای هم دارن؟»
- «آره، چند تا کوسه هم دارن. حرفا میزنی... اینجا فقط ماهی آکواریومی دارن.»
دلم بچه ماهیهای رودخانه مهویزان را میخواهد. میروم پیش مادربزرگ. بعدازظهرها، بچهها را میخوابانند. اما کسی حریف من نمیشود. مادرم دعوایم میکند. پدر میگوید: «این یک هفته را بذار خوش باشه.» از مادربزرگ یک پارچ کوچک پلاستیکی میگیرم.
میروم سراغ ماهیها. آفتاب بالای سرم است. پشت لبهایم دانههای ریز عرق نشسته. با پشت دست پاکشان میکنم. موهای لختم را میبرم پشت گوشها. دوباره خم میشوم روی آب. ماهیها فرزند. پارچ را آرام میبرم سمتشان. کمی دور میشوند. پارچ را نزدیکشان میکنم. آنقدر میروند و میآیند که سرم گیج میرود. نزدیکتر که میشوند، سریع پارچ را به سمتشان میبرم. توی پارچ فقط آب است و سنگ ریزه.
یک بار، دو بار، سه بار... آنقدر تکرار میکنم تا بالاخره چند تا بچهماهی میافتند توی پارچ. جیغ میکشم و بالا و پایین میپرم. حمید دوباره زنگ میزند: «بعید میدونم ناهار درست کرده باشی.»
لحناش تلخ است. سکوت میکنم. «آماده شو ناهار بریم بیرون. بچهها پیتزا میخوان.»
میگویم: «اصلا حال و حوصله ندارم. حالم خوب نیست، خودتون برین.» صدای آویشن را میشنوم: «مامان نمییاد بابا؟» میگویم: «حمید به آراد بگو ناخنشرو نخوره.»
حمید میگوید: «خوبه خودت میدونی. نمیدونم کی مسخرهبازیهات تموم میشه.»
گوشه ناخنم را لای دندانهایم، فشار میدهم.
درست مثل لحظهای که پدرم گفت: «خیله خوب، حالا میری آب پارچ رو توی رودخونه خالی میکنی.»
پدرم میگوید: «اینهایی که گرفتهای، بچهماهی نیستند، ممکنه بچه قورباغه باشن.»
من قبول نمیکنم. گریه میکنم. داد میزنم که: «اینا بچهماهیان.» همه جمع شدهاند. حرف هیچ کس را قبول نمیکنم. عمو قول میدهد برایم ماهیهای بزرگتری بگیرد. ماهیهایی که ماهی باشند، نه قورباغه. فایده ندارد. عمو معلم است. میرود و با یک کتاب برمیگردد. مرا مینشاند روی پاهایش. دنبال صفحهای میگردد: «آهان، این عکسهارو میبینی؟»
پنج تا عکس هستند. عکس اول، شبیه بچهماهیهای خودم است. عکس بعدی، سر بچه ماهی بزرگتر میشود. توی عکس سوم، دم بچه ماهی از بین میرود و دو جفت دست و پای کوچک درمیآورد. عکس چهارم، تقریبا یک قورباغه کوچک است و عکس آخری یک قورباغه بزرگ. چندشم میشود. عمو برایم توضیح میدهد که بچه ماهیها و بچه قورباغهها وقتی خیلی کوچکاند، شبیه هم هستند و هیچ کس نمیتواند آنها را از هم تشخیص دهد.
حرفهایش که تمام میشود، پدر پارچ را میدهد دستم: «خیلی خوب، دختر خوبی باش، اینارو بریز توی رودخونه.»
با گریه میگویم: «نه... میترسم.» همه میخندند.
صدای خنده بچهها از راه پله میآید. چهار تا ماهی خریدهاند.
آراد میگوید: «مامان این که با بقیه نیست، تویی!»
حمید از پشت شیشه آکواریوم نگاهم میکند.
آویشن میگوید: «ببین مامان، این که از همه خوشگلتره، منم.»
حمید میگوید: «خب، حالا کی به ماهیها غذا بده؟»
آراد و آویشن با هم میگویند: «من.»
میگویم: «دوتایی با هم بهشون غذا بدین.»
حمید جایش را با آراد عوض میکند. دستش را روی شانهام میگذارد. خیره به آکواریوم نگاه میکند. آهسته توی گوشم میگوید: «نمیدونم چرا بعضی وقتها، بچهماهیها، قورباغه میشوند.»
مستوره برادران نصیری: «ما رفتیم». منتظر میمانم تا صدای بسته شدن در را بشنوم. صدای پای یکی از بچهها نزدیک میشود،«آراد» است.
کد خبر 12608