همه از کوچک و بزرگ داشتیم برف حیاط را جمع میکردیم. آقای خوشاخلاق که عاشق برف بود، مثل چند سال پیشتر، داشت آدم برفی درست میکرد. همه ما برفها را کنار دست او جمع کردیم تا برف کافی برای درستکردن آدمبرفی داشته باشد.
حوالی ظهر پیکر آدم برفی برپا شد. یکی از همسایگان ما که نقاش با ذوقی است، به کمک خوشاخلاق شتافت و چهره آدمبرفی را ساخت. خانمی از همسایگان هم برایش کلاه و شالگردن تدارک دید. در میانه روز ما صاحب یک آدمبرفی جالب شده بودیم. خوش اخلاق مقداری آب بر هیکل درشت آدمبرفی پاشید تا به قول خودش آن را استوار کند و اگر هوا آفتابی شد آدمبرفی ما خیلی زود آب نشود!
آن روز بچهها با شوق فراوان دوروبر آدمبرفی بازی کردند. اسمهای عجیب و غریبی رویش گذاشتند و بالاخره قرار شد آدمبرفی را سپیدبرفی صدا کنیم! روز بعد دیدیم تابلویی مقوایی و با خط خوش برگردن آدمبرفی آویخته شده، با این مضمون: ای کاش بعضی از همسایهها زبالهها را در حیاط رها نمیکردند تا حیاط من مثل من پاکیزه و دوست داشتنی باشد! همگی از این نوشته خوشمان آمد و ذوق خوشاخلاق را تحسین کردیم.
اما در همین بین، یکی از همسایگان که از شدت عصبانیت برافروخته شده بود، تابلو را کند و پس از مچالهکردن، آن را در سطل زباله انداخت! خوشاخلاق بردباری کرد و هیچ نگفت و از ما نیز خواست که سکوت را رعایت کنیم. اما متأسفانه 2هفته بعد، آقای خوشاخلاق از آنجا اسبابکشی کرد و خانهاش را اجاره داد. همگی مغموم شدیم. اما هفته پیش که اولین برف زمستانی، تهران را سپیدپوش کرد، آقای خوشاخلاق را دوباره در جمع همسایگان یافتیم. بچهها با فریاد شادیبخش از او استقبال کردند. معلوم شد، همسایه خوب ما دوباره در خانهاش ساکن شده است.
صبح زود، طبق معمول همه دستاندرکار برفروبی بودیم. اما از خوشاخلاق خبری نبود. حوالی ساعت 10صبح، دیدیم همسایه معترض پیشین به بازوی خوشاخلاق چسبیده و از او میخواهد که آدمبرفیاش را برپا کند. این صحنه برای ما بسیار جالب و خوشایند بود و پیامدهای خوبی هم داشت. ازجمله اینکه دیگر از آن روز به بعد، زبالهای در حیاط دیده نشد. انگار بردباری حکیمانه آقای خوشاخلاق در دعوای 2سال پیش به بار نشسته بود!