از آن طرف سالن کوچک که تابلوهای نقاشی عزیزآقا، همسایه باذوق ما در آن به نمایش درآمده بود، با صدای بلند گفت:
- آره، نظر شما درسته، من از رنگ به بیرنگی رسیدم!
تماشاگر دیگری که یک خانم میانسال بود در مقابل یک تابلو که سراسر آن با رنگ یکنواخت زرد رنگآمیزی شده بود، گفت:
- معنی این نقاشی چیه؟ همش رنگ زرده! یعنی چی؟!
نگاه بازدیدکنندگان به عزیزآقا دوخته شد. او سینهاش را صاف کرد و گفت:
- خب! نمایش درون من است با نقاشی! رنگ احساسات منه!
سکوت جمع هنوز ادامه داشت که خانم دیگری، در حالی که در برابر یک تابلو کاملا سیاهرنگ ایستاده بود، گفت:
- این نقاشی نمایش شب است، یا چیز دیگهای؟!
باز هم نگاهها متوجه عزیزآقا شد. او نگاهش را با سرعت روی تابلوها چرخاند و گفت:
- از قدیم گفتن بالاتر از سیاهی رنگی نیست. من جز این تعریفی ندارم. اما هر کسی از نگاه خودش میتونه، این تابلو رو تعریف کنه!
بازدیدکنندگان که انگار عادت کرده بودند، یک اظهارنظر جدید بشنوند و پشتبند آن، به توضیحات عزیزآقا گوش بسپارند، سکوت کرده بودند اما در این موقع، مرد میانسالی، با صدای بلند و پر از شور و شعف فریاد زد:
- این دیگه شاهکاره! یک نقاشی محشر!
بازدیدکنندهها بهطرف آن تابلو هجوم بردند؛ یک نقاشی زیبا از غذاهای سنتی ایرانی بود شامل شلهزرد، آش شلهقلمکار و چند قلم دیگر در کاسههای چینی با رنگها و نقشهای بسیار زیبا و چشمگیر.
عزیزآقا، شتابان به طرف آنها دوید و گفت: اجازه بدین، اجازه بدین! اما گوش کسی بدهکار نبود.
وقتی بگومگوها فروکش کرد، عزیزآقا با لحنی آرام و کلمات شمرده گفت:
- خانمها! آقایون! این کار من نیست. یک اثر چاپی از یک تابلوی معروفه که متعلق به یکی از شاگردان استاد کمالالملک است و یادگار مرحوم پدرمه! این کار رو به احترام ایشان کنار کارهای خودم گذاشتم! ساعتی بعد که دیدارکنندگان پس از پذیرایی مختصر با شیرینی و آبمیوه، سالن را ترک کرده بودند، عزیزآقا، پای همان تابلو ایستاده بود و به آن خیره نگاه میکرد.