یکی دو بار در تاریکی شب، ناگهان نورافکنی از روبهرو روشن شد و یکی از خودروهای نیروی انتظامی که با چراغهای خاموش، کنار جاده توقف کرده بود، خودروی ما را نگه داشت و از راننده چند سؤال پرسید. اما دوباره همان جاده ماند و همان تاریکی. راننده، کم حرف میزد؛ اگر سؤالی نبود، او هم حرفی نداشت. ساعت 4صبح بود که رسیدیم بمپور.
بمپور شهر کوچکی است در نزدیکی ایرانشهر. درسرشماری سال 1385 جمعیت این شهر 9هزار و 73 نفر بود. تمام شهر یک خیابان اصلی است که کوچههایی از دو طرف آن جدا میشوند. مغازهها هم در همان خیابان اصلی قرار دارند، اما ساعت چهار صبح هنوز هیچیک از آنها باز نشده بودند. فقط یک در باز بود و مردی با جارویی که از برگهای نخل میسازند مقابل آن نشسته بود. آن طرف، یک نفر در اتاقی تاریک، کنار اجاقی کوچک نشسته بود و در ظرفی پر از روغن، نان بلوچی میپخت و با یک استکان شیرچای، صبحانه نخستین مشتریان خود را آماده میکرد. همه تعارف کردند که داخل شویم، ولی ما بهدنبال شیرمحمد اسپندار رفته بودیم. صدای اذان که بلند شد، چند مرد با لباس بلوچی از خانهها بیرون آمدند و به سمت مسجد به راه افتادند. از متولی مسجد نشانی خانه شیرمحمد را پرسیدیم و او با زبان بلوچی و اشارههای دست به ما نشان داد که کجا باید برویم اما هنوز آفتاب نزده بود که چند مهمان سرزده بخواهند زنگ خانه شیرمحمد را بزنند. راننده میگفت: «ایرادی ندارد بیایید به خانهاش برویم. مردم بلوچ هر وقت مهمان در خانهشان را بزند از او پذیرایی میکنند.»
اسپندار سال 1310 در همین شهر متولد شد و از کودکی نواختن نی را شروع کرد. در همان کودکی به پاکستان رفت و در نوجوانی برای نخستین بار با ساز «دونلی» آشنا شد. آن طور که خودش میگوید، روزی مردی هندو را دید که مشغول نواختن دونلی بود. شیرمحمد از نوازنده درخواست میکند سازش را به او بدهد تا بتواند نواختن دونلی را امتحان کند ولی مرد هندو میگوید چون شیرمحمد مسلمان و او هندو است، نمیتواند سازش را بدهد تا بنوازد و در عوض او را به بازار میبرد تا برای خودش دونلی بخرد. از آنجا بود که دونلی میشود ساز اصلی شیرمحمد اسپندار. او در نواختن این ساز به چنان تبحری میرسد که در پاکستان در مسابقه نوازندگان دونلی اول میشود و در آن کشور به شهرت میرسد. در 27سالگی به ایران بازمیگردد و در همان شهر زادگاهش به زندگی ادامه میدهد اما آن زمان، دیگر او کودکی نبود که از سرزمین خود به کشور همسایه سفر کرد. آوازه صدای ساز او در ایران هم به گوش همه رسیده بود.
خانه را پیدا کردیم ولی در نزدیم تا خواب پیرمرد دونلینواز را آشفته نکنیم. از بمپور تا ایرانشهر راه زیادی نیست. کمتر از نیم ساعت طول کشید تا به ایرانشهر برسیم. آسمان دیگر روشن شده بود و مقابل قلعه تاریخی ایرانشهر مردم در رفتوآمد بودند. نشانی یک قهوهخانه را پرسیدیم که در آن بشود صبحانه خورد. قهوهخانه با آنچه بهعنوان قهوهخانه در ذهن داشتیم، فرق بسیاری میکرد. در چوبی کوچکی به یک اتاق بزرگ باز میشد که کف آن موکت پهن کرده بودند. در بخش دیگری از اتاق سکویی قرار داشت که روی آن نان بلوچی میپختند و در کنارش شیرچای درست میکردند. ده، دوازده مرد بلوچ روی موکت نشسته بودند و خیره به تلویزیونی نگاه میکردند که روی دیوار نصب شده بود و یک فیلم هندی را نمایش میداد. فیلم هندی به اندازهای برای آنان جذاب بود که انگار از آنچه دور و برشان میگذشت کاملا بیخبر بودند. هر وقت چند نان پخته میشد، قهوهچی آنها را در یک سبد کوچک میگذاشت و هر سبد را به گروههای دو، سه نفرهای میداد که روی زمین نشسته بودند. یک نفر دیگر هم استکانهای شیرچای را بین مشتریان قهوهخانه میچرخاند. تمام صبحانه همین بود، کسی چیز دیگری نمیخواست، گویا چیز دیگری هم در قهوهخانه نبود که برای صبحانه به مشتریان بدهند.
برگشتیم به بمپور و زنگ در خانه شیرمحمد را زدیم. بعد از مدتی، پیرمردی در را باز کرد. خودش بود. با تعجب نگاه میکرد. مهمان ناخوانده آن هم ساعت 8 صبح، چیزی بود که مطمئنا انتظارش را نداشت. هیکلش در آن لباس بلوچی سفید گم شده بود. از حیاط رد شدیم. چند اتاق در گوشه و کنار حیاط قرار داشت. معلوم بود همان خانهای است که بعد از سیل سال 86، بعد از 20 ماه بیخانمانی توانسته بود برای خودش بسازد؛ سیلی که در آن سال خانههای بمپور را با خود برد برای شیرمحمد هم چیزی برجا نگذاشت و به قول خودش: «دکتری افتخاری که از رئیسجمهور فرانسه گرفتم و تمام دیگر مدارک و جوایزی که از جشنوارهها گرفته بودم را آب برد.» به یکی از اتاقها وارد شدیم. پرسید: «از تهران آمدهاید مرا ببینید؟ قبلا بعضیها اینجا میآمدند، ولی خیلی وقت است کمتر به یاد ما میافتند. عجب رسمی دارد آدمیزاد/ که دور افتاده را کی میکند یاد؟ ما این گوشه افتادهایم و کسی یادمان نمیکند.»
پیرزنی از پشت پردهای که اتاق را از آشپزخانه جدا میکرد بیرون آمد و سفره پهن کرد. نان و پنیر و چای را روی سفره گذاشت و رفت. شیرمحمد یاد روزهایی افتاد که در پاکستان بود. آن روزها که هنوز جوان بود و چین و چروکهای صورتش، رد گذر زمان را فریاد نمیزد؛ «رفته بودم کراچی، دو منبع آب داشتند که از یکی از آنها، گبرها آب میخوردند و از یکی دیگر مسلمانان. من اشتباهی رفتم طرف گبرها آب بخورم که با چوب زدند سرم را شکستند.» کمی که گذشت، شیرمحمد سفره دلش را باز کرد و از روزگارش در سالهای پیری گفت: «دنبال مال و منال نرفتم، ولی واقعا حق من همین است؟ نمیدانم همه هنرمندان همین حال را دارند یا نه؟ من چه جوجه کباب بخورم چه نان و پنیر، شبم روز میشود، اما حقم را ادا نکردند.»
دل و دماغ چندانی نداشت که از این روزهای خودش، ساز نزدنش، شاگرد نداشتنش، مدتها دوری از اجرا در جشنوارههایی مثل جشنواره موسیقی نواحی و بیعلاقه بودن مردم به موسیقی نواحی بگوید. چشمهایش دیگر رنگ خود را از دست داده بودند، وقتی به جایی خیره نگاه میکرد و حرف میزد، انگار فرسنگها دور بود از آدمهای دور و برش و خانهای که در آن نشسته بود. باز هم یاد روزهای خوشی افتاد که پشت سر گذاشته بود: «دونلی جور دیگر است. باید بلد باشی نفس را بگردانی. چند سال پیش در سعدآباد از همه جای دنیا نینوازان آمده بودند. ساعت دو نصفه شب به من زنگ زدند و گفتند فردا باید به تهران بیایی و ساز بزنی. بالاخره رفتم و شبی ساز زدم که از سرتاسر دنیا آمده بودند آنجا. یک جوری ساز زدم که همه دست خالی بروند و بهترین کار را من انجام داده باشم.» کمی که گذشت گفت:«بیایید شما را ببرم قلعه بمپور را ببینید.»
در کوچه آرام آرام قدم برمیداشت و درباره شهری میگفت که در آن به دنیا آمد و نزدیک 60 سال در آن زندگی کرد. به قلعه که رسیدیم دستهایش را پشت بدن به هم گره کرد و از تپهای بالا رفت که به ورودی قلعه میرسید. از مدتها پیش دیگر به آنجا نرفته بود و سالهای دوری را به یاد آورد که با هم سن و سالهای دوران کودکی در کنار خرابههای قلعه بازی میکردند. دیوارهای خشت و گلی قلعه هنوز زیر آفتاب قد راست نکرده بودند و هر غریبهای را به آسانی به درون راه نمیدادند؛ همان دیوارهایی که برخی قدمت آن را مربوط به دوران نادرشاه و برخی دیگر آن را مربوط به سالهای بسیار دور گذشته مانند دوران ساسانیان و اشکانیان میدانند. بچههایی که گوشه و کنار بازی میکردند هم دنبال پیرمرد راه افتادند. یکی از ورودیهای قلعه را بسته بودند که کسی وارد آن نشود.
پیرمرد به یاد آورد که راه دیگری هم برای رفتن به داخل وجود دارد، اما برای رفتن به آن مسیر میبایست از سکوی بلندی بگذرد که وقتی به آن رسید، گفت: «من از اینجا نمیتوانم رد شوم. شما اگر میخواهید، بروید داخل.» همان راه را برگشتیم و از سراشیبی تپه به سمت پایین سرازیر شدیم. شیرمحمد گفت:« عمر مثل شیشه آبی است که قطره قطره، آب از آن میرود. شیشه ما هم حالا دارد خالی میشود. هر چند ماه یکبار، میروم و قرار دادم را با عزرائیل تمدید میکنم. باز هم خدا را شکر.»