در بخشهایی از این حکایت مولوی تفسیر خود از این حکایت را باز میگوید؛ چرا که این حکایتها و تمامی حکایتهای مثنوی بهانهای است تا مولانا تفسیر خود از زندگی و زمانه را بر آنها بار کند و ما زانوی ادب و احترام پیش آْن محتشم بر زمین بزنیم ونکتهها از آن برگیریم:
نکتهها چون تیغ فولادند تیز
چون نداری تو سپر واپس گریز
پیش این شمشیر بیاسپرمیا
کز دریدن تیغ را نبود حیا
در شروع آن حکایت مولانا دو بیت را میآورد که گوهر این یادداشت کوتاه است:
ای علی که جمله عقل و دیدهای
شمّهای واگو از آنچه دیدهای
یا تو واگو آنچه عقلت یافته است
یا بگویم آنچه بر من تافته است
گاه شاعر ابیاتی را در بیان صفات فاعل اصلی داستان میآورد تا به صورت غیرمستقیم به خواننده بگوید که او هم دارای چنین صفاتی است. صفاتی که شاید جوهره آن را بتوان در دو واژه عقل و دیده تصویر کرد. خلاصه این دو واژه هم در یک کلمه گرد میآید؛ بینش که اگر هر آدمی به چنین صفتی آراسته شود، قطعا به آنچه در این دنیای فانی میگذرد از زوایهای متفاوتتر مینگرد نگاهی که شاید از نگاه زاهدانه و محتسبمزاجانه به نگاهی عاشقانه و عارفانه تغییر جهت میدهد.
زاهد با ترس میپرد به پا/ عاشقان پرنده چون باد صبا
دنیای مولانا جلالالدین دنیای پیچیده و تو بر تویی است. ارتفاعی شگفت از پیرامون گرفته و در اوجی قرار دارد که شاید کمتر متفکر و عارفی به چنین جایگاهی برسد و در آن ارتفاع هست که او تمامی امور را با دیده و عقلی میبیند که آدمیان عادی از آن منظر به پدیدهها نگاه نمیکنند، به همین دلیل است که او در مثنوی که به نوعی دنیای عقلانی اوست (بر خلاف دیوان کبیر که دنیای عاشقانه و شورمندانهاوست) از دم دستترین حکایتها و امثله و حکم بهترین تفسیرها و آموزههای حکمی و اخلاقی را بیرون میکشد. بسیاری از این حکایتها در آثار عطار و سنایی (دو چهره بزرگی که مولوی سخت تحت تاثیرآنهاست) آمده است، اما شعلهای که مولوی در این حکایتها افکنده و جهانی که او به روی مخاطب گشوده است،انصافا فاصلهای شگفت با دنیایی دارد که آن دو محتشم بیان کردهاند. او حکایتها را در هم میریزد و معجونی میسازد که لهیبصفت نهیبهای مهیب بر جان آدمیان میزنند.
او از شنیعترین حکایتهاو امثله کوچه و خیابانی ظریفترین پیامهای انسانی را بیرون میکشدو در اختیار خواننده قرار میدهد.
این همه البته به آسانی به دست نیامده است.
نگاهی به شکلگیری دنیای مولانا و حتی نوع سلوک و زندگی و زمانه او در قونیه نشان میدهد که او بخش مهم از زندگیاش را به آموختن فقه و اصول و فلسفه گذراند و در این امور استاد زمانه خود شد و مردی قابل احترام برای مردم شهر و کشورش. سجادهنشین باوقاری بود که هیچگونه بند و حصری بر او بار نبود،آزادی وآزادگی محض.فقیهی نامبردار و مورد احترام بود و حکام زمانه چنان مجذوب شخصیت و دانش او شده بودند که کمترین حصر و بندی را برایش متصور نبودند. نتیجه این آزادگی و استقلال شخصیت و عدم تحمیل هر گونه زور و فشار در فضای اجتماعی سیاسی،هنگامی که با جان شعلهوری چون شمس روبرو میشود، حاصلش میشود مولانایی که به همه پدیدهها از منظری متفاوت نگاه میکند. منظری که با دنیای سعدی و حافظ تفاوتهای اساسی دارد. دنیایی که در آن گله و شکایتی از بند و حصر و محتسب و قاضی و شحنه نیست. دنیایی رها و در ارتفاعی بسیار بالا.
حال اگر از چنین دنیایی به زمین و رخدادهایی که در آن میگذرد نظر افکنی صاحب بینش(عقل و دیده)ی میشوی که پدیدهها و اتفاقات را از منظری دیگرگونه نگاه میکند و تفسیری بر آنها میزند که با تمامی تفاسیر متفاوت است.
این خاصیت ارتفاع و بلندی است که به آدمی نگاهی همه جانبه میدهد،افراد و موجودات به قدری در برابر دیده او کوچک و حقیرند که به ناچار و در طبیعت این نوع نگاه، همه را مساوی میبیند.مثل مسافری که بر هواپیمایی سوار است و برجها و ساختمانها و آدمیان روی زمین برایش مفهوم خاصی ندارند و ا گر در هر یک ازآنها دقیق شود تنها ویژگیهای آنها را میبیند. چرا که تمامی زوایای یک پدیده را میبیند و بر همان اساس دست به داوری و قضاوت و توصیف آن پدیده میزند.
نمونه آن داستانی است که به گمانم در فیه مافیه آمده است که مفتی محتسبمزاج و متعصبی به گوشش میرسد که مولانا گفته است:«من با هفتاد و دو ملت یکیام» این سخن بر او گران میآید و با عصبانیت یکی از شاگردانش را به مجلس درس مولوی میفرستد تا او را مورد طعن و تشنیع قرار دهد.
جوان طلبه به مجلس مولوی میرود و وقتی تایید مولانا را از این گفتهها اخذ میکند، شروع به سب و لعن مولوی میکند با صدای بلند. مولوی آرام و با طمانینه به سخنانش گوش میدهد و میگوید:«...و با اینها نیز که تو میگویی، یکیام».
نمونه دیگر محاجه مرد با پیری روشنضمیر در دفتر چهارم مثنوی تصویری دقیق از نگاه مولوی به پدیدهها به دست میدهد،گویی خود مولوی است که با برخی کوتهبینان زمانهاش سخن میگوید و به تیغ حجت، دوبینیها و کوتهنگریهایشان را بر روزن میافکند. مرد از پیر روشنضمیر میپرسد که تو چرا زیر دیوار را میکنی و پیر روشنضمیر به او میگوید:
آن یکی آمد زمین را میشکافت/ ابلهی فریاد کرد و بر نتافت
کین زمین را از چه ویران میکنی/ میشکافی و پریشان میکنی
گفت ای ابله برو و بر من مران/ تو عمارت از خرابی باز دان
کی شود گلزار و گندمزار این/ تا نگردد زشت و ویران این زمین
آن مرد او را به جادوگری متهم میکند و پیر در پاسخ میگوید:
گفت هستم غرق پیغام خدا/ جادوی کی دید با نام خدا
غفلت و کفرست مایهٔ جادوی/ مشعلهٔ دینست جان موسوی
من به جادویان چه مانم ای وقیح/ کز دمم پر رشک میگردد مسیح
من به جادویان چه مانم ای جُنب/ که ز جانم نور میگیرد کُتب
چون تو با پر هوا بر میپری/ لاجرم بر من گمان آن میبری
در ادامه این حکایت مولوی نتیجهگیری زیر را ارائه میکند؛تصویری از نگاهی بیحب و بغض به پدیدهها که چگونه جهانی دیگر به روی آدمیان میگشاید:
هر کرا افعال دام و دد بود/ بر کریمانش گمان بد بود
چون تو جزو عالمی هر چون بوی/ کل را بر وصف خود بینی سوی
گر تو برگردی و بر گردد سرت/ خانه را گردنده بیند منظرت
ور تو در کشتی روی بر یم روان/ ساحل یم را همی بینی دوان
گر تو باشی تنگدل از ملحمه/ تنگ بینی جمله دنیا را همه
ور تو خوش باشی به کام دوستان/ این جهان بنمایدت چون گلستان
ای بسا کس رفته تا شام و عراق/ او ندیده هیچ جز کفر و نفاق
وی بسا کس رفته تا هند و هری/ او ندیده جز مگر بیع و شری
وی بسا کس رفته ترکستان و چین/ او ندیده هیچ جز مکر و کمین
چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو/ جملهٔ اقلیمها را گو بجو
گاو در بغداد آید ناگهان/ بگذرد او زین سران تا آن سران
از همه عیش و خوشیها و مزه/ او نبیند جز که قشر خربزه
که بود افتاده بر ره یا حشیش/ لایق سیران گاوی یا خریش
خشک بر میخ طبیعت چون قدید/ بستهٔ اسباب جانش لا یزید
وان فضای خرق اسباب و علل/ هست ارض الله ای صدر اجل
هر زمان مبدل شود چون نقش جان/ نو به نو بیند جهانی در عیان
گر بود فردوس و انهار بهشت/ چون فسردهٔ یک صفت شد گشت زشت
اگر به حکایتهای مثنوی از این منظر نگاه کنیم و تفسیر مولوی بر این حکایتها را بنگریم در مییابیم که مثنوی دریای بیکرانهای است که یک عمر مطالعه و تجربه و تفکر مولانا در آن انعکاس پیدا کرده است. دریایی که بعد از قرنها هر روز تلالو و درخشندگی آن بیشتر و بیشتر میشود. دنیایی که برای تفسیر آن فضا و زمانی به پهنای فلک لازم است ،گفتهای که خود مولانا درباره برخی از اولیای الهی گفته است:
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم شرح آن صدر ملک