اول: نوع مواجهه مولانا با پدیدهای به نام دروغ و فرد دروغگو صریح و بیگذشت است. شاید او هم به این امر متفطن باشد که دروغ مادر همه خطاهاست و ضمن آنکه آسیبهای جدی به فرد دروغگو وارد میکند، تبعات اجتماعی - فرهنگی بسیاری دارد که در نهایت به فروپاشیدن خوشبینی و اعتماد در جامعه و انحطاط اخلاقی میانجامد.
مهمترین نکتهای که فرد دروغگو با آن روبروست عدم اطمینان است. این که امام علی(ع) دروغزن را مانند کسی میداند که باید از دوستی با او پرهیز کرد چرا که او«چونان سراب، دور را نزدیک، و نزدیک را دورت مینماید» بر همین معنا استوار است. و یا این که میفرمایند:« راست گفتار بر بلندای نجات و کرامت جای دارد و درغگو بر لبه پرتگاه سقوط» توصیفی دقیق از وضعیت لغزان و متشتت فرد دروغگو است. فرد دروغگو به دلیل آنکه نسبتش را با حقیقت انکار کرده است، هر آن باید در انتظار افشای اصل ماجرا باشد. اصل یا حقیقت ماجرا امکان دارد در همان لحظه رخ دهد و یا حتی سالها به طول انجامد،اما در ماهیت کار تفاوتی ایجاد نمیکند. بالاخره یک روزی دست دروغگو رو و آفتاب حقیقت از پشت ابر به در خواهد آمد.داستان معروف مثنوی درباره دنبلان و چرب کردن سبیل از سوی مردی گرسنه نمونهای از دروغگویی در سطحی خرد است که در دفتر سوم مثنوی معنوی آمده است.
پوست دنبه یافت شخصی مستهان
هر صباحی چرب کردی سبلتان
داستان از آنجا آغاز میشود که مردی فقیر و گرسنه که آهی در بساط نداشت، پوست دنبهای پیدا میکند و آن را در جای امنی میگذارد تا هر روز سبیلش را با آن چرب کند. او میخواهد تصویری از خود نزد همولایتیها و دوستانش بروز دهد که با تصویر واقعی از زندگی او در تضاد و تنافر فراوان است. تصویری دروغین که سرتاپای آن بر خیالات و گمان و وهم استوار است و تنها با چسب و چربی دروغ به یکدیگر پیوند مییابند.
مرد با نشان دادن سبیل چرب اعتماد اولیه آن جمع را به خود جلب میکند که حرفش را راست بپندارند و میگوید «جای شما خالی که دیشب لوتی (غذایی) ناب خوردهام» و برای تایید سخنانش دستی بر سبیل پرچربش میکشید و آن را تاب میداد . دوستان وی نیز غبطهاش را میخوردند و آرزو میکردند که ای کاش جای وی بودند اما مولانا به عنوان راوی کل در همان ابتدای داستان دست این مرد را نزد خوانندگان رو میکند،از شکم خالی او خبر میدهد، و خشم خود را در ابیاتی بر سرش خالی میکند و انذارش میدهد که اگر تو دروغ نمیگفتی حداقل منفعت این بود که کریمی بر توی گدا رحم میکرد و شکمت را با لقمه نانی سیر مینمود.
اشکمش گوید جواب بیطنین
که عبادالله کید الکاذبین
لاف تو ما را بر آتش بر نهاد
کان سبال چرب تو بر کنده باد
گر نبودی لاف زشتت ای گدا
یک کریمی رحم افکندی به ما
ور نمودی عیب و کژ کم باختی
یک طبیبی داروی او ساختی
گفت حق که کژ مجنبان گوش و دم
ینفعن الصادقین صدقهم
گفت اندر کژ مخسپ ای محتلم
آنچ داری وا نما و فاستقم
انذارهای مولانا تمامی ندارد، او از کوتاهبینی و بینشهای با منافع زودگذر سخت معذب است و آدمیان را توصیه میکند که به دنبال منافع آنی نباشند ،چرا که زندگی فراز و فرود بسیار دارد و هر آن امتحانی میتواند به مواجهه آدمی بیاید و فردی که خرد دوراندیش دارد،هیچگاه به این گونه امورات دلش را خوش نمیکند.
ور نگویی عیب خود باری خمش
از نمایش وز دغل خود را مکش
این ماجرا ادامه داشت تا روزی که این مرد در میان همان جمع از شام شب قبلش تعریف و تمجیدهای آنچنانی میکرد که فرزندش رسید و خبر درست و واقعی را به او داد. پسر به اهمیت دنبه نزد پدر وقوف داشت و به همین دلیل در سریعترین فرصت ممکن از کف رفتن دنبه را خبر داد، اما نمیدانست که این خبر را نباید در جمعی بگوید که اسباب به حیف رفتن آبروی پدر میشود. او از دروغهای پدر آگاه نبود پس سریع به جمع آمد و گفت که ای پدر چه نشستهای که گربه همسایه، دنبهای را که شما هر صبح با آن سبیل خود را چرب میکردید، خورده است.
آمد اندر انجمن آن طفل خرد
آب روی مرد لافی را ببرد
گفت آن دنبه که هر صبحی بدان
چرب میکردی لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود
بس دویدیم و نکرد آن جهد سود
دوم: در دفتر چهارم مثنوی مواجهه مولوی در برابر فرد دروغگو صریح تر و بیگذشت تر از حکایت قبلی است. او این بار خود را با جمعی که فرد دروغگو را میبینند همزبان میکند و همراه و همزمان با آنها به فرد دروغگویی میتازد که حتی ظاهرش هم نشان میدهددروغ میگوید ، اما تنها کسی که نمیخواهد باور کند سخنش دروغ نیست و هزار بهانه و دلیل میاورد تا دروغش را راست جلوه دهد همان فرد دروغگوست. در برابر هر بهانهای که مسافر بیحقیقت بر زبان میراند، دوستانش دلیلی محکم میآورند و دلایل او را نقش بر آب میکنند ، به نحوی که در پایان این داستان خواننده از عدم پذیرش فرد دروغگو نسبت به روایتی که میکند به شگفت در میآید.
داستان درباره مردی است که به دیدار خلیقه در بغداد میرود اما خلیفه با تندی و درشتی با او برخورد و او را از بارگاهش میراند و، ولی او در ارائه تصویر خود از این برخورد به دروغهایی متوسل میشود که کمتر کسی باورش دارد.
آن یکی با دلق آمد از عراق
باز پرسیدند یاران از فراق
گفت آری بد فراق الا سفر
بود بر من بس مبارک مژدهور
که خلیفه داد ده خلعت مرا
که قرینش باد صد مدح و ثنا
شکرها و حمدها بر میشمرد
تا که شکر از حد و اندازه ببرد
پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی میدهند
تن برهنه سر برهنه سوخته
شکر را دزدیده یا آموخته
کو نشان شکر و حمد میر تو
بر سر و بر پای بی توفیر تو
گر زبانت مدح آن شه میتند
هفت اندامت شکایت میکند
در سخای آن شه و سلطان جود
مر ترا کفشی و شلواری نبود
گفت من ایثار کردم آنچ داد
میر تقصیری نکرد از افتقاد
بستدم جمله عطاها از امیر
بخش کردم بر یتیم و بر فقیر
مال دادم بستدم عمر دراز
در جزا زیرا که بودم پاکباز
پس بگفتندش مبارک مال رفت
چیست اندر باطنت این دود نفت
صد کراهت در درون تو چو خار
کی بود انده نشان ابتشار
کو نشان عشق و ایثار و رضا
گر درستست آنچ گفتی ما مضی
خود گرفتم مال گم شد میل کو
سیل اگر بگذشت جای سیل کو
چشم تو گر بد سیاه و جانفزا
گر نماند او جانفزا ازرق چرا
کو نشان پاکبازی ای ترش
بوی لاف کژ همیآید خمش
صد نشان باشد درون ایثار را
صد علامت هست نیکوکار را