به این و آن تنه میزنی، خودت را خسته میکنی، آنها را خشمگین و درد را منتشر میکنی، زیر پایت را نمیبینی، دوست داری پرواز کنی، دوست داری بال داشته باشی، اما چرا؟ که به کجا پرواز کنی؟ که از کدام قله رد شوی، که کدام بلند را زیر پاهایت به تسلیم وادار کنی؟
کمی امان بده!
هرچهقدر هم که بدوی، گنبد فیروزهایِ آسمان را که نمیتوانی پشت سر بگذاری، ثروتت که از ستارهها بیشتر نمیشود. جز همین نفس، همین بدن، همین چه میدانم چند ده کیلو گوشت و پوست و استخوان که نمیتوانی برای خودت نگهداری. هرجا که بروی بازهم یک جایی رسیدهای، یک جایی که جا محسوب میشود و بالایش گنبد آسمان است و زیرش زمین. یک لحظه صبر کن!
یک لحظه صبر کن و نفس بکش.
امروز میخواهیم، در همین لحظه، با همین نوشته، از خدایی سپاسگزاری کنیم که گاهی رسیدن را در خود رفتن، و حتی نرفتن قرار داده است.
بگذار نفست آرام شود، آنوقت به این فکر کن که دویدن را برای رسیدن دوست داری، یا برای خودِ دویدن؟ فکر کن بال ها را برای لذت پرواز میخواهی یا برای دور زدن همه موانع. میخواهی بالاتر بروی که رشد کرده باشی، یا هدف اصلیات پشت سر گذاشتن دیگران، اولین بودن، زودتر رسیدن و زودتر رفتن است؟
میدانی؟ باید سپاسگزار کسی باشیم که به ما یاد داده است هر جا که برسی، باز همانجا هستی که بودی، مگر چشمت، دلت، آرزویت و نگاهت را بدوزی به انتهای آسمان! دلت بالا باشد،چون تنها دلت میتواند جایی باشد که جا نیست، جایی بالای گنبد آسمان، جایی بینیاز از خاک.... جایی که زمینی نیست، که رسیدنی نیست، که اینجا نیست، جا نیست، بیجاست.... باید سپاسگزار باشیم که هریک از ما این را میدانیم، یکجایی ته دلمان میدانیم بالای گنبد آسمان یک نفر، یک دست، به اشاره دعوتمان میکند...
حالا که کمی آرام شدهای، اگر میخواهی بدو، اگر میتوانی پرواز کن...اما یادت باشد همه دویدنها، ندویدنها، نشستنها و برخاستنهایمان، وقتی ارزشش را پیدا میکند که به آن بی جا باور و امید داشته باشیم، که دلمان پر بکشد برای بیجایی، بالای آسمان فیروزهای.