با خودم گفتم اول کوه نور و غار حرا، بعد مسجدالحرام. کنار خیابان با لهجه عربی برای ماشینها داد میزدم: جبلنور عشر ریال. طول کشید تا یکیشان بایستد و شیشه اتومات ماشین را پایین بدهد و بگوید تفضل. راننده تا جایی رفت و یک بار دیگر که پرسید کجا میروم شیرفهمش کردم که: غار حرا، جبل نور، اقرا بسم ربک.... راننده ترمز زد و یک تفضل دیگر تحویل داد که یعنی مسیرم نمیخورد. این وسط وقت ما هدر شد. طول کشید تا یک ماشین که از دور قیقاج میرفت، جلوی پایم ترمز بزند و قبول کند با عشر ریال ببردم جبل نور. راننده سوری بود و قصاب. به من فهماند که در زمان عید قربان حسابی سرش شلوغ میشود. یک دم هم با موبایل صحبت کرد تا جایی ایستاد. با دست در را نشانم داد و حتی وقتی کرایهاش را میدادم به صحبتش با موبایل ادامه میداد. به لطف اشتباه راننده اول و خستگی راننده ماشین دوم وقتی رسیدم پای کوه که هوا تاریک شده بود و مغازهها داشتند میبستند. پلهها را آرام میرفتم بالا و به سلامهای کسانی که از بالا میآمدند پایین، جواب میدادم.
نفسم در نمیآمد. تصور اینکه حضرت علی(ع) هر روز از شهر غذا برمیداشته و میآورده تا بالای کوه برایم جالب بود. یک ماه حضرت رسول(ص) اعتکاف میکرده، یک ماه حضرت علی ساقی این اعتکاف بوده. آرام پلهها را بالا میآمدم و گاهی صلوات میفرستادم که یادم بماند دارم میروم به محل اعتکاف حضرت رسول. خیلی جالب است که پیامبر در دوران جاهلیت یک ماه از سال را میآمده این بالا و معتکف میشده. و راستی مشغول چه کاری بوده؟
بالاخره رسیدم. انگار یک نفر با مهارت چند تخته سنگ را روی هم چیده و حفرهای درست کرده بود که بشود در آن نشست و ایستاد و خوابید. روی تختهسنگها نوشته بودند غار حرا و اول سوره علق را نوشته بودند. چند جوان سوری با سر و صدا عکس موبایلی میگرفتند. از بینشان رد شدم و در شکاف کوه، در حرا ایستادم. اینجا هم همان بوی شکاف کوه احد را داشت؛ بوی عطری عجیب که اگر کار شیعیان پاکستانی باشد از یک نوع عطر به هر دو مکان بردهاند. ساعت حدود هشت و نیم شب بود که قامت بستم در حرا برای نماز. هر چند هر رکعت نماز در مسجدالحرام و کنار مقام ابراهیم(ع) و جای پایش صد هزار برابر ثواب دارد ولی اینجا هم جای پای حضرت خاتم است و کم از مقام ابراهیم نیست که اگر ابراهیم خلیلالله است، محمد هم حبیبالله است.
* سردبیر همشهری آیه