بیست و پنج سال، زمان کمی نیست و انتظار این که پس از این همه مدت، پاشنة جشنواره روی نظم بچرخد و همه چیز طبق برنامهریزی از قبل اعلام شده پیش برود، انتظار بیجایی نیست. با وجود این، امسال مثل دورههای قبلِ جشنواره (فارغ از مسأله همیشگی پایین بودن سطح کیفی فیلمها) هنوز مشکل اجرایی و برنامهریزی داریم.
اوضاع بعضی بخشها و سانسهای جشنوارة امسال بیشتر به یک کابوس شبیه بود. به سبک «مشت نمونه خروار» تعدادی از این کابوسها را با مستندات دقیق (زمان و مکان کابوس) بررسی میکنیم.
کابوس اول: 13/11/85 ـ ساعت 17:00 ـ فیلم «زندگی سگی» ـ بخش بزرگداشت کمدیساز ایتالیایی ماریو مونیچلی
این دیگر یک رسم جاافتاده است که تنها وقتی از مشاهیر خارجی برای سفر به ایران دعوت کنیم که یک پایشان لب گور باشد. این چند ساله فیلسوفها و هنرمندان کهنسال متعددی به ایران آمدهاند. یکیشان همین ماریو مونیچلی 91 ساله که فقط چند سالی از خود «سینما» کوچکتر است و امسال در دو سانس جشنواره، فیلمهایش مثلا مرور شد.
بزرگداشت مونیچلی که با حضور خودش برگزار شد، بیشتر یک «شو» بود؛ بیآنکه فیلمهایش کیفیت پخش مناسبی داشته باشند. مشکل اصلی، زیرنویس نداشتن فیلمهای این بخش، برخلاف اعلام قبلی جشنواره بود.
برای همین، درک فیلمها غیرممکن بود. معضل بعدی، سانسور فیلمها بود تا فیلمها با خط قرمزهای اخلاقی ما ایرانیها همخوانی داشته باشد. نمیدانم فیلمی مثل زندگی سگی که یکی از شخصیتهای محوریاش یک زن بدکاره است و ناگزیر در سانسور چیز زیادی از آن باقی نمیماند، اصلا چرا برای پخش انتخاب میشود.
همة اینها، دست به دست هم داد تا بخشی که رویش بیشترین حساب را میکردیم، تبدیل به از دست رفتهترین بخش جشنوارة امسال شود.
کابوس دوم: 14/11/85 ـ ساعت 22:00 ـ فیلم «اتوبوس شب» ـ سینما سپیده ـ بخش مسابقه سینمای ایران
از این که فیلم با تأخیری نیم ساعته پخش شد، میگذریم. از این که همزمان با تیتراژ آغاز فیلم، در گوشهای از سالن جار و جنجال راه افتاد هم میگذریم و میرویم سر اصل ماجرا: نیم ساعت از پخش اتوبوس شب بیشتر نگذشته بود که یکدفعه فیلم قطع شد و چراغهای سالن روشن شد و سر و کله مدیر سالن پیدا شد: «بقیه فیلم هنوز نرسیده».
سالن رو هوا رفت. مدیر خونسردیاش را حفظ کرد: «پیشنهاد مدیریت این است که دوباره فیلم را برای آن دسته از دوستانی که دیر رسیدند پخش کنیم تا حلقه دوم فیلم از راه برسد».
اول فکر میکنم لابد مدیر سالن دارد هذیان میگوید. اما دوباره که فیلم از آغاز شروع میشود، باور میکنم.
وسطهای پخش مجدد نیمه اول فیلم، نیمه دوم رسید و از همان میانه نیمه اول پخش شد! تا به حال، چنین تجربه بینظیری در تماشای فیلم نداشتهام.
کابوس سوم: 17/11/85 ـ ساعت 16:00 – فیلم «پیش از بازگشت به زمین» - بخش مستند خارجی ـ عصر جدید 2
از همان ابتدای پخش فیلم، قسمت بالای کادر روی سقف افتاده و تماشاچیان محترم باید خلاقیت به خرج داده و زحمت چسباندن تصویر به هم (مثلا چسباندن کلهها به تنهها!) را در ذهن خودشان بکشند.
به مسؤول سالن، وضعیت را اطلاع میدهم. میگویند کادر را بالا بردهاند تا زیرنویسها روی پرده جا بگیرد. چند دقیقه بعد، کادر را پایین میآورند.
حالا زیرنویسهای فیلم آلمانی زبان روی سکو افتاده. تصویر آن دختری که خودش را تا حد ممکن به پرده سینما نزدیک کرده بود و سعی میکرد زیرنویسها را از روی سکو بخواند، یادم میماند.
کابوس چهارم: 17/11/85 – ساعت 17:30 – فیلم «خیانت» - بخش سینمای پایداری – سینما عصر جدید3
انگار یک اشکالی وجود دارد. انگار قاب فیلم، درست نیست. آپاراتچیها تصویر را بالا و پایین میکنند. اما هر کاری میکنند، قسمتی از فیلم خارج از کادر میافتد.
آخر سر معلوم میشود فیلم اسکوپ است و روی پرده عصر جدید3 جا نمیگیرد. حداقل نکردند قبل از پخش برای یک بار هم که شده، تصویر را روی پرده امتحان کنند. نمایش لغو میشود. به همین راحتی.
کابوس پنجم: 19/11/85 – ساعت 20:00
فیلم رئیس – بخش مسابقه سینمای ایران - سینما سپیده
فکرش را بکنید، طبق برنامة جشنواره قرار باشد فیلمی مشخص را رأس ساعت معینی ببینید. آن وقت به خاطر اینکه آن فیلم را سر ساعت رساندهاند، دائم بر سرتان منت بگذارند.
پخش رئیس در سینما سپیده برای خودش یک «شو» کامل بود. قبل از پخش فیلم، آقای دستیار اول کارگردان و آقای مدیر سالن رفتند روی سِن و نمایش «منتگذاری» شروع شد.
دستیار کارگردان گفت: «تازه صداگذاری فیلم در لابراتوار انجام شده و کپی خوبی از فیلم هنوز تهیه نشده. اما آقای کیمیایی به من اطلاع دادند که یک نسخه – نمیدانم چطور – رسیده به اینجا و از من خواستند جلوی پخش فیلم را بگیرم، اما... (نفس مردم حبس میشود) به خاطر شما مردم این فیلم پخش خواهد شد (همه کف میزنند)».
بعد هم یک بار دیگر، به سبک قصههای فاکنر، ماجرا از زاویه دید آقای مدیر سالن تعریف شد:
«میخواستند جلوی پخش فیلم را بگیرند اما... (نفس مردم حبس میشود) به خاطر شما مردم من نگذاشتم (همه کف میزنند، سالن روی هوا میرود)».
خب میبینید؟! واقعا ما باید خیلی متشکر دوستان باشیم که برای ما فیلم پخش میکنند.
سامرست موام داستان کوتاه بامزهای دارد راجع به مرد آس و پاسی که در سی و چند سالگی، هیچ چیز ندارد، هیچ چیز؛ نه شغلی، نه سرمایهای و نه خانوادهای و نه هنری.
وقتی از او میپرسند تا به حال (یعنی در این سی و چند سال عمر) چه میکردهای، میماند چه جواب دهد و خاموش میماند. حکایت جشنواره ما هم مثل این مردِ داستانی موام است. اگر ازش بپرسید تا به حال، توی این بیست و پنج سال چه کار میکردهای که اوضاع و احوالت اینطوری است، سرش را پایین میاندازد و همینطور که دارد شر و شر عرق میریزد، چیزی نمیگوید.
یک سنتور کوک و انبوهی ساز ناکوک!
با نمکترین شخصیت: مرد ایلیاتی در فیلم «باز هم سیب داری؟» چهرة بانمک و شوخی داشت و دیالوگهایش (مثل: گشنمه...) را جوری ادا میکرد که از تماشاگر خنده بگیرد.
دستکم گرفته شدهترین فیلم: اقلیما فیلم استانداردی بود که توجه کسی را جلب نکرد و همه به آن بد و بیراه گفتند.
خستهکنندهترین ریتم: دو فیلم «آفتاب بر همه یکسان میتابد» و «تک درختها» در این زمینه رکورددار بودند و حسابی کلافهمان کردند.
تلخترین فیلم: خیلی فیلمها خواسته بودند با سیاهنمایی، خود را تلخ نشان دهند. اما تنها فیلمی که غمش حسابی بود و اندوهگینمان کرد، سنتوری داریوش مهرجویی بود.
سرحالترین فیلم: استاد مهرجویی، غم و تنهایی شخصیت علی را جوری نشانمان داد که دوست داشتیم با ریتم فیلمش هدبنگ بزنیم.
در سنتوری مثل زندگی روزمره، هم غم پیدا میشود و هم خوشی. پس خیلی تعجب نکنید که دو چیز متناقض را به فیلم سنتوری نسبت دادم.
ریاکارترین فیلم: جذابیت اخراجیها در همان چیزهایی است که نفیشان میکند. شوخیهای اراذل فیلم، تماشاگر را به خنده میاندازد اما در نهایت، خود فیلم، آنها را به عنوان رفتار غلط، رد میکند.
هدررفتهترین فیلم: پارکوی با قصد و نیت خوبی ساخته شده بود. از سر و شکل فیلم هم پیدا بود که برایش خیلی زحمت کشیدهاند، اما در نهایت، فیلم آن چیزی نبود که باید میشد.
بهترین زوج بازیگری: بدون شک بهرام رادان و گلشیفته فراهانی در سنتوری. رادان و فراهانی اینقدر خوب بودند که نمیشد حتی یک لحظه ازشان چشم برداشت.
اداییترین فیلم: پابرهنه در بهشت با یک سری ایدههای دمُده و سوپر هشتی میخواست داد بزند که فیلم متفاوتی است.
بهترین سکانس: سکانس برخورد علیسنتوری با پدرش. مخصوصا جایی که پدر سرنگ را در رگ پسر فرو میکند.
بهترین کمدی ناخواسته: پاپیتال به قصد جدی بودن ساخته شده بود اما از هر فیلم کمدی مفرحتر بود.
بدترین موسیقی: موسیقی در سنگ، کاغذ، قیچی کارکردی مشابه کشیدن سوهان روی اعصاب داشت.
عجیبترین فیلم: قصه «باز هم سیب داری؟» در یک زمان و مکان ناشناخته اتفاق میافتاد که باعث میشد کاملا هپروتی به نظر برسد. (هپروتی را به حساب تعریف بگذارید.)
بهترین کار فنی در یک فیلم بد: فیلمبرداری عالی علیرضا زریندست در سنگ، کاغذ، قیچی، که حتی نامزد جایزه هم نشد!
بیشترین تلاش برای ساختن یک فیلم خوب: از تکتک پلانهای رئیس معلوم بود که برای ساختنش عرق ریخته شده. یکجور تلاش و انرژی مضاعف که در سینمای ایران کمتر پیدا میشود.
سرکاریترین اتفاق: عدم نمایش سنتوری در روزهای اولیه جشنواره که همه را حسابی نگران کرد.
جذابترین قصه: بازی ترسناک لذت و آزار همیشه جذاب است. ولی حیف که این قصه در پارکوی پرداخت درستی نداشت.
بهترین ترانه در یک فیلم: سنگ صبور در سنتوری و لالایی در پارکوی.
تکراریترین فیلم: پاداش سکوت بیستسال دیر ساخته شده بود. موضعی که فیلم در قبال جنگ گرفته بود، آدم را یاد فیلم جنگیهای دهه 60 میانداخت.
بزرگترین غایب: حضور بهروز افخمی با فرزند صبح میتوانست حال جشنواره را بهتر کند. اما فیلمبرداری فیلم تمام نشد و نمایشاش تا فجر سال بعد به تعویق افتاد.
روحوضی در خط مقدم
یک ساعتی که تو صف بودیم، خیلی چسبید. با همه رفیق شدیم و برای هم چیپس و پفک خریدیم. تو سالن هر کی به هر کی است. هر کی هر جا نشست، نوش جانش. ردیفهای آخر را خالی نگه داشتهاند. بالاخره فیلم شروع میشود.
ملت تا ارژنگ امیرفضلی را با آن قیافه معتاد میبینند، میزنند زیر خنده. تکههایی که کامبیز دیرباز به امیرفضلی میاندازد، باعث میشود تماشاگرها برای شنیدن آنها، خندهشان را کوتاهتر کنند.
دیرباز که از زندان آزاد شده، به عنوان حاجی به محلشان بر میگردد. کافی است مهر مشهد را به عنوان سوغات مکه بیاورد تا سالن منفجر شود.
شریفینیا هم مثل همیشه نقش مذهبینماها را دارد و تا وارد میشود، بغل دستی میگوید: «اوه، باز این اومد». بازی اکبر عبدی هم بازار خنده را داغتر میکند. امین حیایی وقتی برای بار اول دیده میشود، کسی نمیشناسدش.
چون سریع میآید و کفشهای شریفینیا را میدزدد. اما بلافاصله یکی میشناسدش: «اِ، این امین حیایی یهها».
عبدی، امیرفضلی و حیایی، مثلث اصلی خندة فیلم هستند. این را میشود از همان سؤالهای گزینش برای جبهه و جوابهای آنها فهمید. شریفینیا به عنوان مسؤول گزینش میپرسد: «کفن میت چند تیکه است؟» امین حیایی: «مردونه یا زنونه؟» سالن میترکد. از لابهلای خندهها صدای شریفینیا میآید: «معلومه یه چیزی بارته.» حیایی: «آره، دو تیکه داریم، سه تیکه...» عبدی وسط میپرد: «مگه کفن، مایوئه؟ مگه مرده تو قبر شنا میکنه؟» سالن روی هوا میرود.
فیلم هرچقدر به سمت خط مقدم میرود، تلاش میکند پیام اخلاقی بدهد. اما لودهبازی و خندههای اول فیلم، کار خودش را کرده و ملت به همه چی میخندند. در یک صحنه، افراد وارد روستایی میشوند که همه شیمیایی شده و مردهاند.
تماشاچیها اول به مردهها میخندند. بعد وقتی امین حیایی تحت تأثیر قرار گرفته و ماسکش را به صورت دختر نیمه جانی میزند و گریه میکند، همه قاه قاه میخندند. فقط چند نفر هستند که نچنچ میکنند.
البته باز هم لابهلای این پیامها، چیزهای خندهدار زیاد است. مثل اکبر عبدی که میگوید: «تو جبهه شربت نخورید، شهید میشید. اگه دو لیوان بخورید،مفقودالاثر میشید.» یا صحنهای که عبدی ترسیده بود و همه فکر کردند شیمیایی زدهاند.
فیلم چند تا صحنة گل درشت دارد که نشان میدهد دهنمکی میخواهد آنها را نپخته به حلق خلقالله بریزد. روز عملیات، همه ساکت تا پشت میدان مین جلو آمدهاند. یکهو جواد هاشمی که فرمانده گروه است، میزند زیر آواز «یاور تخریب چی من...» و بقیه هم میخوانند.
عراقیها میفهمند، تیراندازی میشود و تمام تخریبچیها کشته میشوند. در صحنة بعدی، فرمانده کل روی تانک ایستاده و سخنانش حسابی شعاری است: «امروز تمام کفر جلوی ماست. امشب مثل شب عاشورا است.» سخنرانی چند دقیقه طول میکشد. جالب اینجاست که تماشاچیها وسط این حرفها هم میخندند. همه شادیم.
چند صحنة بعد، یک تانک وارد بیمارستان صحرایی میشود. از روی پای مجروحها رد میشود. این صحنهها را بارها در فیلمهای دیگر دیدهایم اما این بغلدستی ما انگار بار اولش است فیلم جنگی میبیند. همهاش مثل« اسکیپی» نچ نچ میکند.
یکهو دیرباز قاتی میکند. وسط میدان جنگ، قمة یک متریاش را که معلوم نیست تا به حال کجا قایمش کرده بود، بیرون میکشد و به سمت تانکی حمله میکند. اما او به جای آنکه بترکد، مقداری زخمی میشود. البته زخمش طوری است که میتواند مقداری پیام اخلاقی بدهد و بعد شهید شود.
مثل اکثر فیلمهای دهة 60 که شهدا در پایان فیلم، شعری را نصفه میگفتند، دیرباز هم یک بیت شعر میگوید و فیلم پا در هوا تمام میشود. اما ملت به شدت دست میزدند.
چراغها روشن میشود؛ آنجایی که اول فیلم صندلیهایش خالی بود، دهنمکی و دیرباز نشستهاند. چشمهای دیرباز پف کرده و خیس است. تنها کسی که احتمالا تحت تأثیر بازی و مرگ دیرباز قرار گرفته، خودش است! دهنمکی هم خوشحال ایستاده، احتمالا انتظار دارد تماشاچیها بیایند ازش امضا بگیرند. اما ملت کفزنان خارج میشوند و زیاد سمت دهنمکی نمیآیند. اما دهنمکی همچنان خوشحال است، مثل همه.
جملههای داغ
حبیب احمدزاده (فیلمنامهنویس): («آن که دریا میرود»، فیلم جنگی آرش معیریان): وقتی دربارة معیریان صحبت میشود همه یاد «شارلاتان» و «کما» میافتند و تصور میکنند که او نیز مانند ژان والژان توسط کشیش اصلاح شده. ولی اینطور نیست. همه میگویند چرا آرش معیریان و من میگویم چرا نه؟
داریوش فرهنگ: بن کینگزلی بازیگر درجة یکی نیست و اصلا از شیوه بازی او در نقش دکتر فیلم «روز برمیآید» استفاده نکردم. او در مجموع، یک یا دو فیلم خوب و قابل توجه دارد. من خوشحالتر میشدم بازیگر تواناتری نقش دکتر فیلم رومن پولانسکی را بازی میکرد. در این صورت با توجه به سطح و عیار آن بازیگر، نوعی حالت رقابت برای ایفای نقش دکتر وحیدی در من شکل میگرفت.
مسعود دهنمکی: مردم تا چهار صبح در صف ایستادند تا فیلم را تماشا کنند. حتی خبر دارم جعفریجلوه همراه با خانواده خود تا ساعت یک بامداد پشت در سینما بود، اما موفق به تماشای فیلم نشد.
مسعود دهنمکی: خوشحالام که توانستم با ساخت «اخراجیها» هم به روشنفکرها و هم به متحجرها تودهنی بزنم.
مسعود دهنمکی: من از بازیگران شرمندهام که به خاطر من دیده نشدند. اگر در بخش مسابقه فیلمهای اول جایزهای به من داده شود، به خاطر بازیگرانم این جایزه را دریافت نخواهم کرد.
کاسهساز: هر کس فکر میکند توانایی ساخت فیلم بلند سینمایی دارد، با فیلمنامه به دفتر ما بیاید تا در این زمینه با هم مذاکره کنیم.
سیدجواد هاشمی: «اخراجیها» نخستین اثر دفاع مقدسی من است که در پایانش شهید نمیشوم.
داریوش مهرجویی: در این نسخه از «سنتوری» بعضی از قسمتهای آهنگین و آوازی فیلم فعلا حذف شده است تا بعد از ماه محرم به آن اضافه شود.
داریوش مهرجویی: اگر بخواهیم به حالت طنز به تدوین «سنتوری» نگاه کنیم، اینگونه است که ما یکجوری مونتاژ کردیم که اگر بعدا چند تا از صحنههایش را درآوردیم، مشخص نباشد کجاها درآمده است!
رؤیا تیموریان: نمیدانم اشکال از پرده سینما است یا آپارات، زیرا هر فیلمی که من در آن بازی میکنم پرش دارد.
مازیار میری: من الان حق را به رسول ملاقلیپور و بهمن فرمانآرا میدهم که فیلمشان را قبل از جشنواره اکران کردند. «پاداش سکوت» هم آخرین حضور من در این جشنواره است و دیگر هیچ زمانی در بخش رقابت جشنواره شرکت نخواهم کرد. در این جشنواره قبل از این که فیلمها دیده شود، رأی داده میشود.
مازیار میری: «پاداش سکوت» اسم فیلم من نیست و این اسم را به من تحمیل کردند. نام فیلم «من قاتل پسرتان هستم» است و دوست دارم اسم فیلم، این اسم باشد.
محمدحسین لطیفی: ما 12 آبان امسال، تولید «روز سوم» را شروع کردیم و با معیارهای حرفهای، رسیدن این فیلم به جشنواره، بیشتر به یک معجزه شبیه بود، به طوری که ما تدوین نهایی فیلم را با «کاوه ایمانی» در 6 روز انجام دادیم.
باران کوثری: این واکنشها به کاندید شدن من خندهدار است. 5داور آمدهاند و بازیها را داوری کردهاند. من در این مدت، آنقدر حرف شنیدهام که کمکم دارم به این نتیجه میرسم که بابت دو بار کاندیدا شدن باید از تهران فرار کنم و احساس تقصیر و گناه میکنم.
برزو ارجمند: «روز سوم» فیلم دشواری بود و از نظر شرایط آب و هوایی هم، شرایط به نفع ما نبود. آبادانِ فیلمنامة ما باید گرم میبود، اما ما در شرایط آب و هوایی سردی کار کردیم، لرزیدیم و بارها یخ خوردیم تا بخار از دهانمان بیرون نیاید.
پاداش ناچیز سکوت
کتابهای خوب، خیلی کم شانس این را داشتهاند که منشأ فیلمهای خوبی بشوند. پاداش سکوت، دوباره این قاعدة قدیمی را جان داد.
رمان «من قاتل پسرتان هستم» که فیلمنامة «پاداش سکوت»، با نگاهی به آن نوشته شده، استحقاق درخشش داشت، ولی صحنههای کشدار، ریتم کند فیلم، شخصیتپردازی ضعیف کاراکترها و سطحی بودن دیالوگها، داستان را حرام کرد.
خطکشی آدمهای خوب و بد فیلم، اغراقآمیز است. خوبهایی که همه هم مشکل دارند کلیشهای خوباند ولی در زندگی امروزی هیچ جایی ندارند. پرتاب شده به سیارههای تنهایی خودشان هستند و همة آنها که در حال بازی در صحنههای زندگی امروزند کلیشهای محکوماند. نه خوبها و نه بدها، خون و گوشت و پوست آدم واقعی را ندارند و در لایة رویی باقی میمانند.
تماشاچی آنقدر برای اوج آماده نشده و زمینهها آنقدر ضعیفاند که خفه شدن یک مجروح نیمهجان در آب، با کمک یک دوست، کسی را در سینما شوکزده و غمگین نمیکند.
احساسات در حداقل میمانند. اوج نمیگیرند. درگیر نمیشوند. تنها صحنهای از فیلم که شاید یاد آدم بماند، بازی خوب کیانیان و پرستویی در سکوت است روبهروی هم و چشم در چشم؛ صحنهای که خاطرات از چشمهایشان میگذرد. ولی این پاداش کمی برای این همه سکوت روبهروی مازیار میری نیست. نفیسه مرشدزادهاین، بار آخر است
سالها پیش، در یک کتاب اخلاقی با موقعیت متناقض و پیچیدهای روبهرو شدم. فردی میخواست توبه کند و گناهی را برای همیشه کنار بگذارد. اما در عین حال هوس کرده بود پیش از دست کشیدن از آن گناه، یک بار دیگر آن را به بهترین شکل تجربه کند.
حکایت سارا (باران کوثری) در فیلم «خونبازی» هم چنین است. او میخواهد اعتیاد را برای همیشه کنار بگذارد، اما انگار بدش نمیآید پیش از ترک کامل، باز سری به خمره بزند و یک وداع درست و حسابی با اعتیاد داشته باشد.
سارا پس از شنیدن خبر مسافرت قریبالوقوع نامزدش (بهرام رادان) از کانادا – که از اعتیاد او پاک بیاطلاع است – سر دو راهی قرار میگیرد؛ مصرف مواد را ادامه دهد یا یک بار برای همیشه آن را به کمک مادرش (بیتا فرهی) ترک کند.
این فیلم، برگ برنده و احتمالا کملغزشترین فیلم جشنوارة امسال است. احتمالا مرحلة نگارش فیلمنامه، از دشوارترین مراحل ساخت خونبازی بوده است. بنیاعتماد بیاغراقپردازیهای ملودراماتیک و بدون پرگویی، قصهاش را تعریف میکند و به شدت مخاطبانش را متأثر میکند.
فیلمی در کنار «سنتوری» مهرجویی میایستد که فرایند پیچیده «معتاد شدن» و «ترک اعتیاد» را با سهلانگاری برگزار نمیکند و اینها را به مدد جزئیات فراوان و فضاسازی درخشان ملموس میکند.
بازیهای عالی، فیلمبرداری محمود کلاری، استفاده جذاب از رنگها و حسن سلیقه در انتخاب موسیقی (قطعاتی از یوهان اشتراوس) از نقاط قوت فیلماند. نگاه پرتردید باران کوثری در پایان فیلم که انگار تأیید و همراهی تماشاگران را میطلبد، در حافظهمان باقی خواهد ماند. این نما ما را در تعلیق نگه میدارد؛ چون هیچ چیز غیرممکن نیست؛ نه ترک اعتیاد سارا غیرممکن است و نه ادامه پیدا کردن اعتیاد او. «خون بازی» مثل خود زندگی است.
فقط یکبار
در طول 30 دقیقه اول فیلم، مدام از خودت میپرسی که چرا کسانی که قبلا فیلم را دیدهاند، اینقدر توی کارش میگذارند و بدش را میگویند. سکانسهای اولیة «قاعده بازی» عالیاند. از جلوههای ویژهای که کمتر توی سینمای ایران دیده میشود بگیر تا خط داستانی که حسابی پر و پیمان شروع میشود.
اگر از الناز شاکردوست و داریوش ارجمند صرفنظر کنیم، بازیگرها به خوبی انتخاب شدهاند. بازی جمشید هاشمپور، با آن هیبت تأثیرگذارش در نقش یک دو جنسی یا مهران رجبی به عنوان یک لات جنوب شهر، حسابی 'یراست.
ذوقزدگی وقتی به اوج میرسد که بدانی پشت این همه ماجراها کارگردانی به اسم احمدرضا معتمدی ایستاده؛ کسی که نهایت طنزش در فیلمهای قبلی، دیالوگهای کوتاه بازیگرها بوده و بس؛ کارگردانی که قبلا «دیوانه از قفس پرید» را ساخته!معتمدی اما خیلی به تماشاگر اجازه نمیدهد که در این ذوقزدگی قِل بخورد.
چون با جلو رفتن فیلم، گیرایی داستان، آن همه صحنه خوب و هوشمندانه، آن دیالوگهای طنزآمیز، همه و همه از بین میروند تا تو مجبور باشی که مدام به ساعتت نگاه کنی و مثل بقیة کمدیهای سَبُک وطنی، به شوخیهای سطح پایین و بازیهای کلامی بازیگرها بخندی. خندهای که در سکانسهای پایانی با یادآوری این همه خرجی که برای فیلم شده، کاملا از بین میرود.
«قاعده بازی» فیلم خوبی نبود. چون اگر بود، آدم بعد از بیرون آمدن از سینما دلش به حال دو هزار تومانی که بالای بلیت داده و دست و پایی که توی صف زده، نمیسوخت.هر چند به احتمال خیلی زیاد، قطار کردن این همه اسم بازیگر در کنار هم، ملت را به سینما خواهد کشاند. اما قطعا مردم «قاعده بازی» را فقط یک بار تماشا خواهند کرد. فقط یک بار!
قرمز، ده سال بعد
از همان وقتی که فریدون جیرانی در نظرخواهی سال1381 مجله سوره، فیلم ترسناک جیغ (وس کریون، 1996) را در لیست ده فیلم برتر تاریخ سینماییاش قرار داد، میشد حدس زد که روزگاری در مقام عمل هم سراغ این ژانر را بگیرد. جیرانی در «پارک وی» سراغ ژانر وحشت رفته و قصد داشته نمونهای الگو از این ژانر – که در ایران کمتر به آن پرداخته شده است - بسازد، اما حاصل کارش متقاعدکننده از آب در نیامده است.
«پارک وی» فیلمی سردرگم است و دائم در میان ژانرهای مختلف سرگردان است. فیلم مثل یک کمدی رمانتیک آغاز میشود، گاهی یک درام روانکاوانه میشود و در بقیة اوقات، یک فیلم وابسته به ژانر وحشت است.
نحوة مواجهة فیلم با ژانر وحشت هم کاملا مشخص نیست. «پارک وی» در نیمه نخست، بیشتر به یک فیلم ترسناک متکی بر ظرافتهای فرمی (مانند «تلألو» کوبریک) شبیه است و در نیمه دوم به یک فیلم ترسناک متکی بر خشونت عریان (مانند «کشتار با اره برقی در تگزاس») بدل میشود.
چند عامل به «پارک وی» لطمات اساسی وارد کرده است: یکی، پایبندی کامل به قواعد ژانر حتی به قیمت ارجاعات سطحی به عناصر ژانر؛ مثلا پرداخت بیظرافت مذهب در آن سکانس بازجویی از خدمتکار کر و لال. دوم، ایرادات منطقی فیلمنامه نظیر کند ذهنی روانشناس فیلم (آناهیتا نعمتی) که نمونههای محرز جنون کوهیار (نیما شاهرخشاهی) شکش را بر نمیانگیزد و جنون آنی و مهارناپذیر رها (رعنا آزادیور).
زوج رعنا آزادیور و نیما شاهرخ شاهی هم برخلاف تصور عمومی، در تجدید خاطرة زوج فروتن - تهرانی در فیلم قرمز (1376) که نقطه اوج کارنامه جیرانی است، ناکام است.
بازگشت به خانه
«سنتوری» برای ما یک غنیمت است. در این دوران قحطی که عمدة فیلمها عمد دارند مضامین و پیامهای بزرگ به ساختارشان تحمیل کنند، نمونه کمیاب، ستودنی و صادقانهای است برای تعریف قصه. «سنتوری» بدون کوشش بیهوده برای «معناتراشی» در بند تعریف قصهاش است (گیریم با یک فرم عجیب)؛ ظهور و سقوط یک نوازنده و خواننده موفق (با بازی خوب بهرام رادان).
«سنتوری» بسیار درگیرکننده است و یکی از تأثیرگذارترین فیلمهای این سالهای سینمای ایران به شمار میرود. در این میان، موسیقی اردلان کامکار و ترانههای محسن چاووشی در درآوردن لحن بسیار غمبار و حسرتآلود فیلم، نقش تعیینکنندهای دارند.
«سنتوری» فیلم نامتعارفی هم هست. تدوین پیچیدهای دارد. قصهاش را سرراست و خطی تعریف نمیکند و با اتکا به فلاشبکها و فلاش فورواردهای متعدد، ماجرا را پیش میبرد. به همین دلیل است که قضاوت دربارة این فیلم با یکبار تماشا کردن، کار آسانی نیست. اما فعلا و پیش از تماشای مجدد، میتوان این ساختار نامتعارف را به نوعی بازتابدهنده زندگی آشفته و ذهن پریشان علی سنتوری دانست تا «بعد چه افتد».
در «سنتوری» مانند «مهمان مامان»، ساخته قبلی مهرجویی، شخصیت معتاد به شکل غیرمنتظره به خانه پدریاش باز میگردد.
در مهمان مامان، یوسف (پارسا پیروزفر) در خانه پدریاش لب از لب باز نمیکرد و بیسر و صدا خانه را ترک میکرد، اما اینجا علی دل پری دارد و عصیانهای پیاپی او باعث شده است که پدر و مادرش (با بازی مسعود رایگان و رؤیا تیموریان) او را طرد کنند و اتفاقا علی همة خوشبختیهایش، ازدواج با هانیه (گلشیفته فراهانی) و یادگیری سنتور و پیمودن پلههای شهرت را مدیون همین عصیانهاست.
اگر عصیان نمیکرد، میشد لنگة برادر بزرگش (نادر سلیمانی) که تو چهل سالگی چیزی نداشت که ازآن خودش باشد.
چاووشیاش کم بود!
به قول هامون: «بستگی داره چه جوری نگاه کنی!»
راستش خیلیها از علی سنتوری خوششان آمد. البته اگر بخواهیم با معیارهای جشنوارة بیمایة امسال به ماجرا نگاه کنیم، علی سنتوری را باید یک فیلم حرفهای و خوشساخت و تماشایی محسوب کرد.
همان کاری که مخاطبان جشنواره کردند و حدود 90 درصد تماشاگرانش فیلم را پسندیدند. اما من شخصا با همان توقعی به سراغ فیلم رفتم که کارگردان بزرگی به نام مهرجویی برای آدم به وجود میآورد.
اما آخر سر با لب و لوچة آویزان از سالن بیرون آمدم. اگرچه به نظرم قسمتهای موزیکال فیلم ـ آن هم از نظر صوتی و نه تصویری ـ خوب از آب درآمده بود. صحنههای دو نفره رادان و گلشیفته هم گرم و دیدنی بود و کلیت فیلم چفت و بست خوبی داشت، اما اینها که برای یک فیلم از مهرجویی جزو بدیهیات است و امتیاز محسوب نمیشود.
ماجرا سر آن معتادهای مضحک و اعصاب خردکنی بود که در فیلم وول میخوردند و آن پایانبندی شعاری و باسمهای و چیزهای دیگر. البته در آخر کار، مهرجویی خیلی سعی کرد توضیح بدهد که صحنههایی که از فیلم درآمده به کار لطمه زده و اینکه چه مشکلاتی داشته و چه و چه.
اما من همچنان ترجیح میدهم برای دفعه بعد به تماشای همان هامون یا بانو یا لیلا یا پری یا حتی دایره مینا بنشینم. فقط کافی است یک بار صحنة ورود علی سنتوری به خانه پدری و روبهرویی با برادرش را با پری و آن حضور درخشان علی مصفا در خانه مقایسه کنید تا بفهمید چی میگویم.
از این فیلم، تنها چیزی که برایم ماند همان ترانههای دلنشین محسن چاووشیاش بود. حیف که کم بود.
پیشداوری ممنوع
جملة کلیشهای که در جشنواره زیاد میشنوید این است: «من خوشم اومد.» این جمله با تأکید بر روی «من»اش یعنی اینکه نمیخواهم بگویم فیلم خوب بود و مسؤولیتاش را به گردن بگیرم.
حالا شما میروید مینشینید فیلم روز سوم را نگاه میکنید. از قبل هم همه چیز گواهی میدهد که فیلم نباید چیز دندانگیری باشد. زوج پورسرخ ـ کوثری که صاف از توی یک سریال موفق آمدهاند. کارگردان در سابقهاش فیلم موفقی ندارد. فیلم هم مثل خیلی از فیلمهای امسال، جنگی و پروپا گاندا است. پس تکلیف روشن است.
اما فیلم را که میبینی بهتر است کمی جسارت داشته باشی و نظرت را تغییر بدهی. پوریا پورسرخ با وجود تمام سوتیهایی که کلا در شکل حرف زدن شخصیتها میبینید، فوقالعاده بازی کرده. فیلم داستانگو است و داستانش را خوب تعریف میکند.
یقهات را میگیرد و تا ته ماجرا میبرد. چیزی که در سینمای ایران کم پیدا میشود. اصلا پیدا نمیشود. فیلم معناهای پنهانش را دارد و توی ذوق نمیزند. ناموس و وطن و این استعارهها. البته روده درازیهای آخر فیلم را حتما باید کوتاه کرد.
فیلم یک اتفاق مهم در سینمای جنگ و همینطور جشنوارة امسال بود. شبیه نجات سرباز رایان درآمده. فیلم پر از حس و تعلیق است و قابل احترام. من که خوشم آمد! س. ر
این همه سیمرغ برای چی؟
«روز سوم» را موقعی دیدم که اعلام شده بود این فیلم بــرای 12 تا رشته نامزد شده است. فیلم از توی زندان شروع شد و بعد از 2 تا 3 دقیقه رفت توی دل جنگ. هفت هشت نفر پشت یک سنگر جلوی 11 تا عراقی درآمده بودند و داشتند از خرمشهر دفاع میکردند.
سعی کردم از همان سکانس اول از فیلم لذت ببرم و سلیقة داوران را تأیید کنم. اما یواشیواش گافهای فیلم داشت رو میشد. توی یکی از همان لحظات ابتدایی فیلم میفهمیم که خواهر رضا (پوریا پورسرخ) که باران کوثری نقشش را بازی میکرد، به خاطر اینکه پایش بدجوری شکسته، نتوانسته به شوشتر برود و موقع حملة عراقیها به همراه باقی رزمندهها گیر افتاده.
رضا به خانه میرود تا سمیره را نجات بدهد و از همان ابتدا، صحنههای هندی فیلم شروع میشود. اول سمیره (کوثری) از رضا میخواهد که او را بکشد و خلاص کند. ولی رضا امتناع میکند. بعد رضا مشغول کندن زمین میشود تا سمیره را آن تو قایم کند.
جالب اینجاست که هر موقع نوبت به این دیالوگها میرسید، صدای توپ و تانک و نارنجک به طور کامل قطع میشد تا ما بتوانیم دیالوگهای این خواهر و برادر را کاملا بشنویم و احساساتی شویم.
بعد از دیدن این سکانس، دیگر دستم آمد که با فیلمی طرف هستم که برای احساساتی کردن تماشاگرش، از دمدستیترین ایدهها و ترفندها استفاده میکند. تماشاگری که حالا خیلی باهوشتر از این حرفهاست که موقع وصیت کردن رزمندهها توی کانال اشکش در بیاید.
البته فیلم کاملا هم ناتوان نیست و بعضی از ایدهها و شخصیتها انصافا بد از آب درنیامدهاند. شخصیت فؤاد (با بازی حامد بهداد) که یک درجهدار عراقی است، شاید تنها شخصیتی باشد که توی این همه شخصیت، کمی بهتر از آب درآمده است.
بازی بهداد و همچنین فلاشبکهای جالبی که گاه در راستای معرفی او فیلمساز رو میکند، باعث شده است که کمی تا قسمتی عشق او به سمیره را باور کنیم و درگیر آن شویم. اما همین شخصیت هم که تا میانههای کار خوب پیش میرود، ناگهان زیر اکشن ناشیانه و بیمنطق فیلم له میشود و او را در صحنه ای میبینیم که از بالای یک هلیکوپتر با یک کلت، یکی از بچههای گروه رضا را هدف قرار میدهد و دقیقا به نشانه میزند!
آقای لطیفی! اعضای محترم هیأت داوران! درآوردن اشک تماشاگر توی کشت و کشتار و شعار نیست؛ گاهی یک لبخند بزرگ روی پرده میتواند اشکمان را دربیاورد. باور کنید.
احسان ناظم بکایی، علی به پژوه، محمد جباری، پویان عسگری، سعید جعفریان