در پایان حرفها، پدربزرگم البته لبش را با دندان میگزید که حالا ناشکری نمیکند؛ بچهها همه از آب و گل درآمدهاند و برای خودشان خانمان و زندگی آبرومندی به هم زدهاند، اما غیر از 2پسر کوچکترم که توانستند دانشگاه بروند، بقیه همیشه حسرت دانشگاه رفتن را به رخ من میکشند چرا که دست و بالم تنگ بود و پسرها همگی باید کار میکردند تا معاش این عائله بزرگ تامین بشود و فقط آن دو تا پسر به اصطلاح تهتغاری فرصت پیدا کردند از نتیجه کار و زحمت برادران بزرگترشان دانشگاه بروند و دکتر و مهندس بشوند... .
هفته پیش در همین فکر بودم که دیدم به نقل از یک مسئول بلندپایه کشورمان، خطاب به اهالی یکی از بخشهای شرقی کشور در خبرها آمده بود که قدیمیها برای افزایش جمعیت همت بیشتری داشتند. با این استنتاج که تا جمعیت آن بخش به حدنصاب نرسد، شهرستان نمیشود و تقاضای اهالی برای شهرستان شدن محل سکونتشان مستلزم رسیدن تعداد جمعیت به سقف قانونی است.
بعد نشستم و با مدد گرفتن از حافظهام یک سرشماری ذهنی از تعداد فرزندان خویشاوندان به عمل آوردم و دیدم اغلب 2فرزند دارند و تنها از میان 18خانواده فقط یک خانواده 3فرزندی هستند. این 18خانواده، در واقع اعقاب و فرزندان همان پدربزرگ هستند که بنا به تجربه، پیوسته در سخنان شیرین و پرطرفدارش تاکید داشت که مبادا اشتباه نسل او تکرار بشود و خانواده برای تامین معاش انبوه اولادان به دستاندازهای جدی قرض و قوله و تنگدستی بیفتد و لاجرم، جوانان نتوانند به جایگاه تحصیلی و شغلی خوب برسند. ظاهرا آنها پند گرانقدر را آویزه گوششان کردهاند! وقتی نصیحت به یادماندنی پدربزرگم را با آنچه در خبرها من باب تشویق مردم به داشتن اولاد بیشتر آمده بود، قیاس کردم، دیدم منصفانه کلام پدربزرگم که حاصل تجربه گرانقدر یک عمر است پندآموزتر است و «تجربه بالاتر از علم است»، ضربالمثلی نیست که همینطوری بر زبان فردی جاری شده باشد و نصبالعین جماعت شود. مجسم کنید اگر حالا من پند پدربزرگ را آویزه گوش قرار نداده بودم و بعد از حدود 2دهه که از ازدواجم میگذرد، دارای 11فرزند بودم با حقوق ماهی 400هزار تومان و قسط و کسورات و مخارج ناگهانی و وضعیت دلخراش تعرفههای بیمه درمانی و این موج گرانی برای تامین معاش این فوج که گیرم 4نفرشان هم دنبال بخت رفته باشند، چه میکردم؟! بیحکمت نگفتهاند، آنچه جوان در آینه بیند، پیر در خشت خام آن بیند!
پدر پندآموز!