این شاهد امروز یکی از اعضای برجسته هیأت علمی دانشگاه شهید بهشتی است:
اول وقت، جلسه مدیران دانشگاه بهشتی بود. ساعت هفت صبح جلسه شروع شد. کارها مورد مشورت قرار گرفت. دستورهای لازم داده شد. طبق برنامه باید یکهفته در تهران میماندم و بعد دوهفته به منطقه میرفتم، ولی منشی چند پیام از خلبان رستمی به من داد. میخواستم به منزل بروم. ناگهان شنیدم یک ماشین از نیروی هوایی اجازه ورود به دانشگاه را دارد و با من کار دارند. فهمیدم خلبان رستمی است. خبر داد: دشمن تصمیم دارد تمام شهرها را بمباران کند. مردم، خودجوش، شعار میدادند: موشک جواب موشک. این خواست فطری مردم بود. خلبان رستمی آمده بود که گروهی آماده کند که من هم جزو آن بودم تا به یک سایت موشکی برویم که برای نمونه از قبل از انقلاب چند موشک خودکشش اسکاد B در آن بود. این موشکها برای نمونه از طرف روسها به ایران داده شده بود و برای اینکه آمریکا از بیخطر بودن آن برای اسرائیل باخبر شود، چند نمونه هم به ایران دادند، آن هم از طریق معاهده نظامی سنتو تا آمریکا تحریک نشود. روسها و آمریکاییها به کشورهای اقماری خود، به صورت متعادل اسلحه میفروختند و برای اینکه تعادل پیمان ورشو و سنتو به هم نخورد نمونهای از سلاحهای راهبردی را که به کشورهای اقماری میدادند به طرف مقابل هم میدادند که اربابان از وضع یکدیگر و نوکرانشان آگاه باشند.
فکر و خلاقیت دستهجمعی
آن روز غروب باید با یک گروه به طرف سایت موشکی حرکت میکردیم. نیمهشب به طرف سایت حرکت کردیم. اکثر اعضای گروه مهندس محاسبات پرتاب، الکترونیک و مکانیک بودند. چهار نفر دیگر کارگر فنی بودند، ولی در کار عملی 10 تا مهندس را در کار عملی در جیب خود جا میدادند. من هم نخودی بودم. چون رشته معماری به درد پرتاب نمیخورد. خلبان رستمی هم مسئول گروه بود. همه نیروی داوطلب بودیم. تنها لباس او درجه نظامی داشت. بقیه ما لباس ساده بسیجی داشتیم. منطقه جالبی بود. پر از گوسفند. چند چوپان جوان دنبال ماشین میدویدند. از پایگاه خبری نبود. فقط چند آغل غار مانند دیدم که احساس کردم باید با تکنیک جدید، حفاری شده باشند، ولی پر از بز و گوسفند بود. این منطقه در کنترل ارتش بودند. از جبهه فاصله زیادی داشت. چون قبلاً ماکت منطقه را دیده بودم، تجسمی از وضع پایگاه داشتم. احتمالاً پس از پیچ تندی باید به یک در بزرگی که در دهانه یک دره بود وارد میشدیم. تقریبا حدسم درست بود. ناگهان یک در ورودی نظامی را که استتار بود، مشاهده کردیم. مکانی مثل یک کاسه که دور و اطراف آن را کوه فراگرفته و شیارهای خوبی در هر قسمت از کوهها بهوجود آمده بود.
داخل هرشیار تونلی زده بودند و تأسیساتی دایر بود. هیچ ساختمان مصنوع بشر، در محوطه دیده نمیشد، مگر ورودی تونلها. همه افراد با وسواس این منطقه را تمیز نگه داشته بودند. سریع به یک تونل عظیم رفتیم که در آن یک لانچر خودکشش بود. مثل یک تریلرچندینچرخ که روی آن یک موشک عظیم بود یا حداقل برای من که نخستینبار یک هیولا میدیدم عظیم جلوه میکرد. همه وسایل پرتاب داخل تریلر قرارداشت. سکوی پرتاب روی تریلر قابل بالا و پایین کردن و تمام وسایل و محوطه تمیز بود. جناب ستوان، یک دفترچه از تعمیرات به عمل آمده روی موشک را به خلبان رستمی داد. معلوم شد چندین کارشناس از کشورهای دوست عربی آمده و روی آن کار کردهاند، ولی نتوانستهاند کاری انجام دهند. اکثر کشورهای عربی از بلوک شرق محسوب میشدند و افراد متخصص آنان در شوروی آموزش دیده بودند. حالا نوبت ما بود که وسایل مختلف را بازرسی و تعمیر کنیم. هرکس شروع کرد به آزمایش قسمتهای مختلف هدایت و پرتاب موشک. کمترین خطایی باعث انفجار موشک در تونل میشد. بعد از چند ساعت کار، قسمتهایی از لانچر جدا شد و در کف تونل قرار گرفت. همه کار میکردند، محوطه برخلاف قبل شلوغ پلوغ شد. دو نفر از بچههای الکترونیک بر سر محاسبه پرتاب و برد موشک بر سر تانژانت و کتانژانت دعوا داشتند. طبق محاسبات این موشک به پایتخت دشمن نمیرسید. تمام محاسبات را با آخرین برد موشک به یک محوطه صنایع ش. م. ر دشمن که نزدیک پایتخت بود، متمرکز کردند. به سختی سیصد کیلومتر را در حافظه کامپیوتر موشک ثبت کردند.
اتفاق سرنوشت ساز
بالاخره حاج آل علی پشت لانچر خودکششی نشست. مثل یک تریلر بزرگ بود و موشک پشت آن سوار بود. باید آن را به محوطه میرساندیم. غار، بیش از یک در کشویی آهنی ضدانفجار نداشت. آلعلی پشت فرمان نشست. استارت زد. دود غلیظی فضا را فرا گرفت و موتور با هیبت غولآسایی، نعره میکشید. در کشویی باز شد. علی آقا، متخصص در ماشینآلات سنگین بود. دیپلم داشت، ولی در کار عملی حرف نداشت. ماشین را در دنده یک گذاشت ولی صدای عجیب و غریبی از گیربکس به گوش میرسید. زود ماشین را خاموش کرد. گفت گیربکس دستکاری شده است. بچهها تصمیم گرفتند این غول را هل بدهند و یک تراکتور هم آن را بکشد تا بتوانیم به محوطه برسیم. با کمال تعجب لانچر به در گیر کرد. لانچر حدود ده سانتیمتر بزرگتر از در غار بود. هیچکس نمیدانست این غول از چه دری وارد غار شده که حالا بیرون نمیرود. من هم هرچه نقشه سایت، عکس هوایی و برداشت خود را از این مجموعه نگاه میکردم، چیزی غیراز در غار بهنظرم نمیرسید. بعید بود که آمریکاییها این قدر بیسلیقه باشند که کامیون را داخل غار روشن کنند. یک قسمتی از غار که شبکه فلزی داشت، قابل تمیز کردن بود. بچهها مشغول تمیز کردن شدند.
بوی خاصی پس از شستوشو در محوطه پیچید. مثل بوی پشم گوسفند بود. در آهنی غار هم باز بود و سر موشک خارج از غار. این بدترین حالت بود، چون اگر یک بمباران انجام میشد، موشک منفجر میشد. دنبال جایی میگشتیم که طناب را به آن ببندیم و با قرقره آن را بکشیم. هیچ جای مناسبی در غار پیدا نشد که قرقره را به آن نصب کنیم. ناگهان یکی از بچهها که پتوی خود را روی یک دسته فلزی انداخته بود آن را به همه نشان داد، شاید فرجی باشد. پتو را کنار زدیم. دوباره بچهها کیسه خواب و دیگر وسایل خواب خود را از کف فلزی برداشتند و آماده شدند که طناب را به کمک چند قرقره بکشند. خوشبختانه قسمت فلزی کف غار حالت شیار و شبکهای داشت و انسان روی آن سر نمیخورد؛ ولی قسمتهای دیگر همه صاف و صیقلی بود. طناب به آرامی محکم شد و حالت کشش پیدا کرد. کامیون با موشک آرام، آرام راه افتاد. کامیون چند سانتیمتر راه نیفتاده بود که ناگهان صدای مهیبی همه جا را فرا گرفت. صدا همه غار را فرا گرفت. نفهمیدمچی شد. در یک لحظه همه خود را در زمین و هوا دیدیم. نفهمیدیم که انفجار بود یا چیز دیگر. موشک منفجر شده بود؟ همه جا تاریک شد. تنها، نوری از محوطه به داخل غار میتابید. ناگهان احساس کردم تعداد زیادی گاو و گوسفند نعرهزنان در حال فرارند. بوی پشکل و پشم مشام ما را میآزرد. آرامآرام یکدیگر را صدا کردیم. یکی از سربازان فیوزهای برق را دوباره راهانداخت. چراغها و پروژکتورها روشن شدند. موشک در آرامش خوابیده بود.
پایگاه موشکی در خوابگه گوسفندان
تازه فهمیدیم چی شده بود. دستگیرهای که طناب به آن وصل شده بود در واقع اهرم یک رمپ فلزی بود که وصل میشد به یک تونل با پیچ سی درجه که از آن تونل موشکها را وارد غار اصلی یا شیلتر میکردند. انتهای غار بعد از پیچ هم یک در فلزی داشت، که بعد از انقلاب از تورفتگی آن برای آغل گوسفندان استفاده میکردند و آن طرف کوه بود. بهعبارتی موشک از خارج محوطه آن طرف کوه وارد میشد و از رمپ بالا میآمد و در ایستگاه نگهداری میشد و از در جلو افراد و وسایل تعمیر و نگهداری را وارد میکردند؛ چون ورود موشکها یکبار انجام شده و دیگر خارج نشده بود، ورودی اصلی بعدها توسط چوپانها کور شده بود. مخصوصا بعد از انقلاب که بیشتر جنبه نگهداری موشک برای ارتش مطرح بود تا استفاده از آن. حالا این راه کشف شده بود. متأسفانه آنهایی که فرار کرده بودند تمام نقشههای مجموعه را منهدم کرده یا با خود برده بودند.
نزدیکهای غروب پس از روغنکاری وینچ و درها سیستم برقی را راه انداختیم. در زوزهکشان باز شد. محوطه داخل غار با آن طرف کوه ارتباط برقرار کرد. دیگر نیاز نبود مسافت 500متری را دور بزنیم و به داخل پایگاه برویم. از این راه راحت ایاب و ذهاب میکردیم. همهچیز برای بیرون آوردن موشک آماده شد. فقط مشکل دندههای موتور بود که بتواند روی پای خود بیرون بیاید. از آلعلی هم خبری نبود. در هر صورت، لانچر باید از یک تونل یا چند پیچ حدود سی درجه عبور میکرد. این پیچ و خمها برای آن بود که اگر مقابل در غار انفجاری بهوجود آمد، موج به داخل غار نفوذ نکند. مجبور بودیم موتور را روشن کنیم که بوستر ترمز در سرازیری رمپ کمک کند. سکوت محوطه با دود غلیظ و سر و صدای موتور و اگزوز شکسته شد. عدهای هول میدادند و یک وانت هم میکشید. لانچر آرامآرام راه افتاد. حدود دو ساعت طول کشید تا ما به نخستین پیچ تونل رسیدیم؛ چون اگر عجله میکردیم و بدنه موشک به جایی میخورد، کار همه ساخته بود. حالا اگر به بیرون محوطه میرفتیم تازه باید آن را به یک فضای مسطح میبردیم تا شلیک انجام شود.
آماده برای پرتاب موشک
یکی از سربازان با صدای مهیبی ایست داد. یک نفر هم کنار جاده به طرف ماشین قراول رفت. از عقب هم به او ایست دادند. وقتی نور بهصورت راننده افتاد، بنده خدا زبانش بند آمده بود و او کسی جز حاج آلعلی نبود. وقتی ماجرا را فهمید گفت سریع دست بهکار شوید. من از کارخانه تراکتورسازی تبریز نمونههایی را پیدا کردهام که انشاءالله بهکار ما بیاید. خلاصه، گیربکس را پایین آوردند و دوباره جا زدند و موتور را روشن کردند. تقریبا نیمههای شب کار تمام شد. دود غلیظی در تونل پیچید. همه از دور و بر لانچر فاصله گرفتند. فقط آلعلی پشت فرمان نشسته بود. دنده ماشین به سختی با صدای گوشخراشی جا رفت. بعد از حدود نیم ساعت لانچر با ته از غار بیرون آمد. حالا لانچر با دنده دو حرکت میکرد. مثل یک کامیون معمولی قدرت مانور داشت. خیلی سریع به یک محوطه باز رسیدیم. جهت کلی موشک رو به هدفی بود که از پیش تعیین شده بود. حالا بچههای الکترونیک مشغول بهکار شدند. همهچیز سریع پیش میرفت. تصمیم گرفتیم اول صبح عملیات را آغاز کنیم تا هوا روشن شود و بچهها با دقت بیشتر بتوانند جهتیابی کنند. صبح چوپانان دیدند یک مجسمه ابوالهول جلوی آنها سبز شده است.
شلیک فراتر از انتظار
قبلاً خلبان رستمی با فرماندهی هماهنگ کرده بود که نیروهای نفوذی ما در نزدیکی هدف مستقر شوند و ما را از اصابت موشک باخبر کنند. تهران هم در انتظار بود. هدف هم مهم بود: زرادخانه ش.م.ر. فقط صدای قلب خود را میشنیدیم و صدای بعبع گوسفندها را. بچههای الکترونیک روی کاغذها و اعداد و ارقام غرق بودند. زمان شلیک فرا رسید، شمارش معکوس شروع شد. ما هم سعی کردیم در خاکریزها و تپهها خود را مستقر کنیم. به چوپانها گفتیم که خود و گوسفندها را حفظ کنند. هیچ بعید نبود، موشک درجا منفجر میشد. وقتی دستور آتش داده شد، صدای مهیبی با آتش زیاد و گرد و خاک بسیار محوطه را فرا گرفت.
ناخودآگاه همه سر خود را در با دو دست گرفتیم و درازکش خوابیدیم. نمیدانم چقدر طول کشید؛ ولی احساس کردیم صدای موشک لحظهبهلحظه از ما دورتر میشود و در دود و گردوغبار میتوانستیم آتش عقب آن را ببینیم. هرکس دوربینی داشت، با آن نگاه میکرد. موشک رفت؛ ولی کجا؟ همه منتظر خبر بودیم. بیسیم با وزوز زیاد مشغول بهکار بود. خبرها با رمز رد و بدل میشد. حالا منتظر نیروهای نفوذی خود در دل خاک دشمن بودیم. سریع لانچر را به داخل پایگاه آوردیم. درها سریع بسته شد. نگهبانها به سر پست خود رفتند و ما هم در اتاق بیسیم پایگاه مستقر شدیم تا از نتیجه کار خود باخبر شویم. تقریبا نیم ساعت گذشت؛ ولی خبری نشد. نیروهای نفوذی ما، هیچ خبری از موشک ندادند. کمکم این احساس به ما دست داد که شاید موشک فرارکرده.
بچههای الکترونیک باز هم شروع به دعوا کردند. یکی گفت چرا تانژانت نگذاشته، حالا دیدی چی شد؟ از خستگی همه خوابیدیم. وضع همه درب و داغون بود. هر کس گوشهای افتاد. در حالت خواب و بیداری بودیم. ناگهان بلندگوی پایگاه صدای مارش نظامی را از رادیوی ایران پخش کرد. از رادیو خبر رسید که ایران برای نخستینبار موفق شده قلب پایتخت دشمن را هدف موشک قرار دهد! معلوم شد یک یگان موشکی دیگر به موازی ما وارد عمل شده بود و آنقدر خود را نزدیک جبهه رسانده که توانسته بود با دقت مرکز حساس پایتخت را هدف بگیرد. مهم نبود ما باشیم یا دیگری. مهم این بود که دشمن بازداشته شود تا با موشک به شهرهای ما حمله نکند. معلوم بود، اینجا سر کار بودهایم. تقریبا آماده شدیم که برگردیم. ناگهان بیسیم به صدا درآمد. بیسیمچی هاج و واج بود. گوشی را به خلبان رستمی داد. داشت تبریک میگفت. ناگهان خلبان غش کرد! این دیگر چه خوشی است که خلبان غش کند؟ زبانش بند آمد. با تته، پته به ما گفت که موشک ما تا بغداد رفته و به بانک مرکزی عراق خورده است. سکوت عجیبی بود.
معلوم شد، موشک فرار کرده و از برد عادی خود حدود چهل کیلومتر بیشتر رفته است. آرامش خاصی بر همه مستولی شد. همه با آرامش رفتیم که دومین موشک را برای پرتاب آماده کنیم. بعد از مدتی بهخودمان آمدیم. کمکم، احساس قدرت میکردیم. چهار فروند موشک دیگر داشتیم. پرتاب موشک چنان سر و صدایی ایجاد کرده بود که همه فکر کردند قدرت جدیدی به ما موشک داده است. همین امر باعث شد که از بلوکهای مختلف به ما موشک بدهند و ما هم به جای ادامه ساخت شروع به خرید کردیم و این امر باعث شد راحتی خرید را به سختی ساخت ترجیح دهیم. در هر صورت جنگ به مرحله جدیدی رسید و ما به موشکهای متنوعی دست یافتیم. یقینا هم غرب سعی داشت فناوری پیشرفتهتری را به دشمن بدهد، بهویژه تجهیزات خطرناک ش. م. ر.