دیشب نامزدم به خوابم آمد و گفت: «چرا انتقام مرا نمیگیری؟ بابا جان من مُردم از بیعرضگی تو! آبروی خونآشامها را بردهای.»
من هم که توی خواب خونم به جوش آمد و گفتم که: «باشد. فردا حتماً انتقامت را میگیرم.»
صبح ساعت 10 که شد ویژژژژژ. راه افتادم طرف خیابان که. رفتم و رسیدم به جلوی آبمیوهفروشی. با تعجب دیدم که مغازهاش باز بود که. این دفعه از در جلویی نرفتم که. از در پشتی رفتم که. میخواستم که غافلگیرش کنم که. اما از شانس آشغالم از در مغازه بیرون زد که. دنبالش راه افتادم که جیم نشود و به حسابش برسم که. او میرفت و من هم دنبالش میرفتم که دیدم رفت توی یک ساختمان متروکه که. با خودم گفتم مخفیگاهش اینجاست که. خوب گیرش آوردم که. وقتش بود که. خیلی وقتش بود که. قلبم به تاپ تاپ افتاده بود که. داشت از پلههای تاریک، بالا میرفت که. پلههای تاریک بهترین جا برای خونآشامهاست. ویز ویز کردم و موقعیت را بالا و پایین کردم که. ولی تا به خودم بیایم رفت توی آپارتمانی که روی درش عکس یک دندان بود که.
فهمیدم. مخفیگاهش اینجاست که. یک مطب دندانپزشکی متروکه که بوی بدی میداد که. عجب قاتلی! معلوم شد که خیلی حرفهای است که. خواستم پشت سرش بروم تو، ولی او در را محکم بست و بادش مرا پرتاب کرد وسط پاگرد که. نباید گمش میکردم. سریع بیرون آمدم که. رفتم توی خیابان. میخواستم از پنجره داخل شوم ولی نمیدانستم کدام واحد و کدام اتاق است که. با ترس و لرز یکییکی پنجرهها را نگاه کردم که بالأخره پیدایش کردم که. خوشبختانه پنجره باز بود و توری هم نداشت. من از پنجرههای توریدار خاطرههای خوبی ندارم که. مثل برنامههای دوربین مخفی که برای کنف کردن ساخته شدهاند. شیرجه زدم توی اتاق که قاتل را دیدمش. بله دیدمش که نشسته بود روی صندلی چراغدار. یعنی خوابیده بود.
مردی که لباس سفیدی پوشیده بود که جلوی دهانش را بسته بود که میخواست یک بلایی سرش بیاورد که. برای این که شناخته نشود جلوی دهانش را پوشانده بود که. فکر کردم حتماً نامزد او هم به دست این آبمیوه فروش کشته شده که میخواهد انتقام بگیرد که. دیدم یک انبردست برداشت و فرو کرد توی دهان مرد و یک کارهایی کرد که دادش رفت هوا. مرد نمیتوانست حرف بزند و فقط آخ و اوخ میکرد که خیلی باحال بود که. جیگرم حال آمد که آقای سفیدپوش گفت: «اگر از بچگی مسواک میزدی دندانت خراب نمیشد.»
آبمیوه فروش بلند شد. خون از دور لبهایش میچکید که. عجب خون سرخی داشت! واقعاً خونش آشامیدن داشت که من برای آقای دندانپزشک کف زدم و هورا کشیدم. بعد به دنبال آبمیوهفروش از اتاق بیرون رفتم که بببینم چه بلایی سرش میآید. توی اتاق بغلی خانمی نشسته بود که از همه پول میگرفت که از آبمیوه فروش هم یک بسته اسکناس گرفت.
به ریشش خندیدم که هم پول داده بود و هم دندانش را. برای چندمین بار جگرم خنک شد که فکر میکنم جگر روح نامزدم هم خنک شده بود. در قانون خونآشامها به این میگویند انتقام نامحسوس.
ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.