من عادت داشتم سنگ جمع کنم. نه فقط از توی ساحل یا از توی پارک. اگر یک وقت توی کوچهی باریکی هم قدم میزدم و سنگی صدایم میکرد میرفتم طرفش و برش میداشتم. من صدای سنگها را میشنیدم. سنگها میتوانستند حرف بزنند. برخلاف زندگی سنگی و خاکستری و سردشان که هیچ هیجانی درش نبود، صدای ظریف و عجیبی داشتند که مستقیم با قلبم میشنیدم.
* * *
روزهای اول که سنگ جمع کردن عادتم شد، فقط سنگ شادی جمع میکردم. سنگهای گرد و کوچک که بوی شادی میدادند. حتی سنگریزههایی که برای درست کردن گردنبند خوب بودند و سنگهای آبی و سبزی که رگههای تیره داشتتند و میشد آنها را به شکل مارپیچ قطار مانندی روی طاقچه چید یا با آنها ساندویچ سنگ درست کرد و خندید! اما سنگها کمکم برایم معنی پیدا کردند. اولین بار، وقتی بود که چیزی دربارهی سنگ عجیبی خواندم!
* * *
چیزی که خواندم یک شعر کوتاه بود. بعدها فهمیدم این شعر از یک افسانهی قدیمی آمده است. اسم شعر آشِ سنگ بود. و ماجرا دربارهی خانوادهای بود که چیزی برای خوردن نداشتند. خانوادهای با بچههایی قد و نیمقد که خیلی فقیر بودند و روزها نان و سیبزمینی میخوردند تا اینکه بالأخره یک روز سیبزمینیها هم تمام شد و بچهها گرسنه ماندند.
آنوقت بود که مادر برایشان آشِ سنگ درست کرد. و آشِ سنگ خیلی غذای عجیبی بود. مادر دیگ را روی آتش گذاشت و توی آن آب ریخت. توی آب یک سنگ بزرگ گذاشت و منتظر شد تا بجوشد. آنوقت با بچهها یک بازی شروع کرد. بچهها پرسیدند که شام چی داریم؟ و مادر گفت: آشِ سنگ! حالا یک نفر برایمان گوشت بیاورد. و بچهها یک تکه گوشت خیالی آوردند. و بچهها هویج خیالی آوردند. و بچهها سبزی خیالی آوردند. و بچهها رشتههای خیالی آوردند و مادر گوشتها و هویجها و سبزیها و رشتهها را ریخت توی دیگ و بچهها بیصبرانه منتظر خوردن شام شدند. آشِسنگ یکی از خوشمزهترین غذاهای بچهها بود. سنگ برای من یک معنی جدید پیدا کرده بود. بعد از خواندن این شعر کوتاه، رفتم توی خیابان تا سنگ گریه پیدا کنم. به اندازهی کافی سنگ شادی داشتم!
* * *
سنگهای گریه بزرگتر و کج و معوجتر بودند. آنها را توی کیفم میگذاشتم و با خودم اینور و آنور میبردم. و گاهی میشد که شبها وقتی توی رختخواب گریه میکردم اشکهایم را روی سنگهای گریه میریختم. سنگهای گریه به من دلداری میدادند و اشکهایم را میفهمیدند. از آن به بعد، پیدا کردن سنگها کارم شد. سنگ امید، سنگ روزهای روشن، سنگ جایزه، سنگ سلامتی، سنگ خودخواهی، سنگ خوابهای شیرین و حالا هم که مهمترین سنگی که دارم، سنگ خدا!
* * *
سنگ خدا را روزی پیدا کردم که شبش خیلی غمگین بودم. فکر کرده بودم دیگر نمیخواهم خوابهای بد ببینم. این را به خدا گفته بودم. گفته بودم خدایا من دلم نمیخواهد کابوس ببینم. دلم فقط خوابهای خوب میخواهد. و گذاشتن سنگ خوابهای شیرین زیر بالشم هم جواب نداده بود.
این را صاف به خدا گفتم و خوابیدم. شب عجیبی داشتم. شبی با یک خواب خوب. یادم نیست چه خوابی. فقط یادم است که صبح آرامترین دختر دنیا بودم. اولین سنگی را که سر راهم دیدم به یاد دعای برآورده شدهام برداشتم و اسمش را گذاشتم سنگِ خدا. یعنی سنگی که مرا به یاد خدا میاندازد. تنها و تنها خدایی که در آسمانها و زمین است. خدای من!