با اینکه مغازهدار پدر دخترک را مخاطب قرار داده بود، دختر با بیتابی گفت: «بله، من یه گربه میخوام.»
لبخند مغازهدار عمیقتر شد و گفت: «چیزی که اینجا زیاده گربهاس، تو فقط مشخصات گربهای رو که دوست داری بگو.»
دخترک انگار بلند بلند فکر میکرد، جواب داد: «میخوام گربهام مثل گربهی شبنم باشه، سفید و پشمالو... نه، نه، اون خیلی لوس بود. میخوام مثل گربهی سارینا باشه،خوشگل و باهوش... نه، اونجوری هم نه...»
دخترک رو به مغازهدار کرد و گفت: «نمیدونم. دوست دارم گربهام از همه نظر تک باشه.»
مغازهدار گفت: «خب، ما اینجا گربههایی با خصوصیات مختلف داریم. بعضیهاشون چاقن، بعضیهاشون لاغر.بعضیهاشون باهوشن،بعضیهاشون فقط طبق غریزه رفتار میکنن.»
***
پشمالو گفت: «هرکول! فکر کنم دختره چشمش دنبالته. آخه با هر کلمهای که میگه، یه نگاه به تو میندازه.»
همهی گربهها زدند زیر خنده. هرکول گفت: «نه پشمالو! درسته دختره به من نگاه میکنه، اما بیشتر داره خصوصیات پیشی رو میگه.»
پیشی که تنها گربهی مادهی مغازه بود، به هرکول گفت: «بیخود! من جام راحته. صاحب ماحب نمیخوام.»
سیاه سوخته از طرف دیگر مغازه گفت: «پیشی ناز نکن. حالا که یه کله خراب پیدا شده که میخواد تو رو ببره، قبول کن دیگه! بذار ما هم یه نفس راحت بکشیم!»
باز هم صدای خندهی گربهها مغازه را پر کرد.
***
عکس: محمدحسین نادعلی، 17ساله، خبرنگار افتخاری، خرمآباد
صاحب مغازه که از صدای گربهها عصبانی شده بود، سعی میکرد روی حرفهایی که میزد تمرکز کند. اما فایدهای نداشت. دخترک درحالیکه به سمت در مغازه میرفت با دلخوری به پدرش گفت: «بابا! اینها خیلی سروصدا میکنند. من گربهی پرسروصدا و وراج نمیخوام.» و از مغازه خارج شدند.
صاحب مغازه که خون خونش را میخورد، با صدای بلند فریاد کشید: «لعنت به گربهها! باز چهشونه؟ هردفعه که یه مشتری خوب گیرمون میآد، این وراجها شروع میکنن به سروصدا کردن و مشتری رو پشیمون میکنن. اما نه!دیگه نمیذارم. میدونم باهاشون چیکار کنم.» و به سمت گربهها رفت. گربهها با دیدن مغازهدار صدای خندهشان قطع شد و ترس برشان داشت. مغازهدار با لبخند مرموزی گفت: «دیگه کارتون تمومه!»
***
انیشتین سوسیس کپکزدهای را به طرف بقیه گرفت و گفت: «قابل خوردن هست؟»
هرکول با تنفر به سوسیس نگاه کرد و گفت: «واقعاً که انیشتینی! آخه ما چهجوری سوسیس کپکزده بخوریم؟ما که آشغالخور نیستیم.»
پیشی گفت: «ای بابا! چه انتظاراتی داری ازش! خب خنگه دیگه، نمیفهمه... وای! باز پای قشنگم رفت توی آب!»
سیاه سوخته باعصبانیت گفت: «ول کن دیگه پیشی! اینجا که دیگه مغازه نیست که هی بهخاطر کثیف بودنت غر میزنی. ما باید کثیف باشیم. هر چی باشه از این به بعد دیگه گربهی خیابونی هستیم.»
ملوس با چشمهایی پر از اشک گفت: «هنوزم باورم نمیشه.پیرمرد خرفت! ما رو با اردنگی انداخت بیرون و فرستادمون تو دل آشغالها!»
پشمالو با ناراحتی گفت: «سخت نگیر دیگه ملوس! همون بهتر که از شرش راحت شدیم.» و با خنده اضافه کرد: «ببین اومدیم جایی که هر گربهای نمیتونه بیاد. تو بهشت آشغالها!»
انیشتین با سردرگمی پرسید: «آشغال چیه؟»
هرکول با بیحوصلگی جواب داد: «آشغال چیزیه که به درد انسانها نمیخوره و جاش هم توی خیابونه.»
انیشتین با خوشحالی گفت: «آهاااااااااان فهمیدم! مثل ما؟»
گربه ها به هم نگاه کردند و ناگهان پقی زدند زیر خنده. انیشتین برای اولین بار در عمرش درست گفته بود!